
های گایز ممنون که حمایتم کردین منم بع خاطر جبران خوبی شما داستانمو شروع میکنم
خب بریم به سراغ داستان قصه از همون شب شروع شد صبح شد باز هم بیدار بودم راستش من تا حالا نخوابیدم:) من فقط ادای ادما رو درمیارم تا هیچ کس از هویتم باخبر نشع راستش من برای ماموریت به اینجا پا گذاشتم اههههه دوباره فکرم رفت پیشش من از همون اول ماموریت داشتم راستش من یه فرشته ام فرشته ای که با هر نفسش یه اتفاق بد میوفته من فرشته ویرانگر هستم و برای نابودی دنیا پا گذاشتم از م چی ادما باخبر هستم هیچ حسی ندارم دیگه حوصلم بدجور پکیده بود رفتم لباسمو پوشیدم موتور سیکلتم شدوم و راهی شهر سئول شدم شب این شهر اینقدر زیبا هس که نمیتونم ازش دست بکشم شبو روزم شده بود این شهر:) راستش من از اولش تو کره نبودم من وقتی ماموریتمو گرفتم الین شهری که پا گذاشتم فرانسه بودچه روزایی داشتم دوباره اون خاطر تو ذهنم اکو شد
یک سال قبل داشتم تو اسمون پرواز میکدمکه صدای دختری به گوشم خورد یونا:این صدای چیع انگار کسی داره گره میکنه سعی کردم فکرشو از سرم بیرون کنم ولی هر چی بود خیلی قدرتمند تر از این حرفا بود که منو خود به خود به طرف خودش میکشید انقدر با خودم کلنجار رفتم اخرش تصمیمو گرفتم برم اگه نمیرفتم فکرم پیشش میموند اروم اروم داشتم میرفتم به طرف صدا از پنجره خونه دختری دیدم که داره گریه میکنه برام سوال بود که چطور میتونه گریه بکنه من تا حالا تجربش نکدم تو فکر بودم که یهو دیدم دو تا چشم پر از اشک و تعجب زده داره بهم نگاه میکنه یونا : اه لعنتی یادم رفت خودمو مخفی کنم خواستم برم که یهو صدای دختره توی گوشم پیچید صدایی که پر از بغض بود دختره:ببخشید شما کی هستین میشع بدونم؟ یونا:....... دختره :لطفا میشع چن دقیقه با هم حرف بزنیم یونا:چرا؟ت که باید ازم بترسی دختره:واقعا؟من که از تونمیترسم از زبان یونا توی دلش:دختره خیلی منو تحت تاثیر گرفته حس کنجکاویم گل کرده بود میخواستم برم که
دختره:لطفا قول میدم دربارت به هیچکس نگم یونا:باشع فقط زود حرفتو بزن دختره:خیلی ممنون :) یونا:.... دختره :ببخشید اسمتون چیع؟ یونا:چه اهمیتی داره دختره:ببخشید فقط میخواستم بدونم یونا:اسمم یونا هس دختره:خوشبختم:)اسمه منم هانا هست هانا:یونا میتونم ازت سوال پبرسم؟ یونا:بپرس از سوالی که پرسید جا خوردم
از کجا فهمید؟! هانا:تو فرشته ای اره؟ یونا:راستش اره ولی از کجا فهمیدی؟ هانا:خب اول از همه من به این چیزا اعتقاد دارم و میدونم وجود دارین و دوم اینکه هر کی باشع میفهمه تازه دو گرونیم افتاده بود :| اون من وقتی که داشتم از بالا نگاش میکردم دیده بود هانا:خب تو فرشته چی هستی؟ یونا:ویرانگر هانا:واووو چ خفن پس برای ماموریت اومدی اره؟! یونا:از کجا فهمیدی ؟ هانا:خب فهمیدم مگه بدع یونا:نه فقط نباید هویتم فاش بشع هانا:نترس من هیچکی رو ندارم بهش بگم و راز نگه دارم:) یونا:خب یه چیزی برام سواله ت وقتی شنیدی من فرشته ویرانگرم چرا نترسیدی؟ هانا:خب چیز ترسناکی نبود و نیسی یونا:عجیبه
از بون یونا{نویسنده:بچه ها ببخشید یچیزی تو معرفی داستانم یادم رفتع بود بگم اینم این بود که هانا میدونع یونا فرشته ویرانگره و به جز اون هیچکی خبردار نیس و دوم اینکه بجای یونا خودتونو فرض کنین } هانا:ببخشید چیزی گفتی؟ یونا : نه اصلا هانا: اهان هانا: ببخشید شما تنها زندگی میکنین یونا:بله !چرا؟ هانا :هیچی یونا توی دلش:چون منم تنهام و پدر و مادرم به خاطر یه تصادف ترسناک فوت کردند و من از اون روز به بعد توی یتیم خانه بزرگ شدم بعدشم فارغ التحصیل شدم الانم خودم زندگی مینک تنهای تنها هستم بعضی وقتا انقدر دلم تنگ میشه که نمیتونم جلوی گریمو بگیرم :(
از بون یونا{نویسنده:بچه ها ببخشید یچیزی تو معرفی داستانم یادم رفتع بود بگم اینم این بود که هانا میدونع یونا فرشته ویرانگره و به جز اون هیچکی خبردار نیس و دوم اینکه بجای یونا خودتونو فرض کنین } هانا:ببخشید چیزی گفتی؟ یونا : نه اصلا هانا: اهان هانا: ببخشید شما تنها زندگی میکنین یونا:بله !چرا؟ هانا :هیچی یونا توی دلش:چون منم تنهام و پدر و مادرم به خاطر یه تصادف ترسناک فوت کردند و من از اون روز به بعد توی یتیم خانه بزرگ شدم بعدشم فارغ التحصیل شدم الانم خودم زندگی مینک تنهای تنها هستم بعضی وقتا انقدر دلم تنگ میشه که نمیتونم جلوی گریمو بگیرم :(
از بون یونا{نویسنده:بچه ها ببخشید یچیزی تو معرفی داستانم یادم رفتع بود بگم اینم این بود که هانا میدونع یونا فرشته ویرانگره و به جز اون هیچکی خبردار نیس و دوم اینکه بجای یونا خودتونو فرض کنین } هانا:ببخشید چیزی گفتی؟ یونا : نه اصلا هانا: اهان هانا: ببخشید شما تنها زندگی میکنین یونا:بله !چرا؟ هانا :هیچی هانا توی دلش:چون منم تنهام و پدر و مادرم به خاطر یه تصادف ترسناک فوت کردند و من از اون روز به بعد توی یتیم خانه بزرگ شدم بعدشم فارغ التحصیل شدم الانم خودم زندگی مینک تنهای تنها هستم بعضی وقتا انقدر دلم تنگ میشه که نمیتونم جلوی گریمو بگیرم :(
یونا تمام این مدت حرفای هانا رو میشنید ولی هانا روحشم خبر نداشت:( یونا : هانا به خاطر پدرو مادرت متاسفم و من الان باید برم هانا: تو از کجا میدونی؟؟! یونا: الان شنیدم هانا؟ چی ؟ چجوری؟ یونا : حالا اینا رو ولش من باید برم هانا:قل میدی فردا هم بیای به دیدنم ؟! یونا : باشع باشع من باید برم خدافظ هانا :مواظب خودت باش خدا حافظ:) از زبون یونا : از پنجره بیرئن امدم و پرواز کردم تو این فک حسایی که هانا تجربه کرده بود بودم خیلی عجیبه :)
خب بچه های این پارتم تموم شدمنتظر پارت بعدی باشین درسته این داستانم خیلی طولانیع ولی اگه از این پارت خوشتون اومد بگینادامه بدم و لطفا کمکم کنین تا طرفدار بیشتری واسع داستانام داشته باشم ممنون میشم از کسایی که حمایتم کردند خیلی ممنون و خلی لطف کردین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام بچه ها من کارمنم نمیتونم بیام به این اکانتم دیگه با این یکی اکانتم ک پیام دادم داستان مینویسم بیاین این یکی اکانتم
عالیییییییییییییییی بیییییددددد 🤩❣️❤️
لطفا پارت بعدم بزار😚
فالویی بفالو
عالی بودددد پارت بعدو میزاریییییی ؟لطفا به داستانومنم سر بزن 😊
وایییی عالی بودددد 💜
عالی بود💕😍
عالی بیددد ادامه بدع😐🥢
رفتتولیستم🙃
سلام خوبی من همون کارمنم ولی منمدونم چرا دیگه نمیتونم بیام به این اگکانتم دوباره دیگه با این اکانتم داستان مینویسم
عالی بود حتما ادامه بده 😐💜
میتونی کتاب بنویسی 😐🍭
ممنون چشم حتما
ممنون میشم اگه کمک کنی طرفدارای داستانم بیشتر بشع
لایکم یادت نره ها
لایک کردم 💜
برات تبلیغ میکنم 💜💜
ممنونننننننننننننننننننننن
خواهش تستم منتشر شد
خیلی جالبه😃، حتما ادامه بده ❤
سلام خوبی عزیز
یه خواهشی ازت داشتم
بله چه خواهشی🤔
راستش میخوام کمکم کنی طرفدارای داستانم بیشتر بشع اگه کمکم کنی ممنون میشم
حتما سعیم رو میکنم تبلیغات میکنم⭐😅
ممنونننن