10 اسلاید امتیازی توسط: Donya انتشار: 4 سال پیش 583 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خوب بچه ها اینم از پارت آخر. بای بای
تهیونگ:: خوب میدونی چیه چون من عاشقتم هر طور که شده باید و باید و باید زنده بمونی من اینو یه هفته پیش فهمیدم که عاشقت شدم و هر دفعه روم نمیشود که بگم ولی حالا بهت میگم که من عاشقتم و اومد جلو که من رو( عزیزم هیجانت رو کنترل کن ).....ببوسه که جین در اتاق رو باز کرد و اومد تو که تهیونگ همون لحظه دست من رو گرفت و گفت:: دیگه نبینم. منم که هنگ کرده بودم نه از اون حرف های جذابش نه به این رفتارش وایسا وایسا اون همین الان به من اعتراف کرد داشتم از هنگ بودم ریست کامل میکردم .( تو ذهنم) جین:: تهیونگ حالا بهش سخت نگیر راستی نامجون گفت که امروز باید بریم خونه هامون. تهیونگ:: باشه اما تولد کوک چی میشه؟. سارا:: تولد ؟؟. جین:: باشه اشکال نداره با نامجون حرف میزنم که تا تولد کوک اینجا بمونیم و بعدش بریم.
سارا:: بله قربان..... پس من میرم برای کوک کادو درست کردنم ....... تهیونگ کاغذ داری؟. تهیونگ:: برای چی میخوای؟. سارا:: برای کادو دیگه. تهیونگ:: بیا. سارا:: ممنون.......بای بای . احساس میکردم انرژی گرفتم با اون حرف های تهیونگ.....وای خدا تهیونگ به من اعتراف کرد☺️😊 همینطوری که داشتم تو بالکن کادوم رو درست میکردم داشتم به اون حرف های تهیونگ هم فکر میکردم و لبخند ملیحی اومد روی لبم اومد و داشتم همین طور درست میکردم که تهیونگ اومد بالا . تهیونگ:: سارا چی کار میکنی چند ساعته که این بالایی؟....... وای چقدر قشنگه.......منم میخوام . سارا:: نمیشه این برای کوک. تهیونگ:: وا من بهت اعتراف کردم کلی استرس داشتم بعد تو از اینطور چیزا برای کوک درست میکنی؟. اینو که گفت لپام قرمز شد. تهیونگ:: هه از چی خجالت میکشی؟. سارا:: از تو. تهیونگ:: راستی من فردا منتظر تصمیمت هستم درباره ی اعتراف ....... راستی بیا غذا اصلا برای این اومده بودم . سارا:: باشه من یه چند دقیقه دیگه میام. تهیونگ رفت و من نقاشیم رو تموم کردم وای خدا اصلا یادم رفت که باید میرفتم برای غذا ۵ ساعته که گذاشته ...... نکنه که جین ناراحت شده باشه یا خوابیده باشن. (رفتم پایین)
سارا:: بچه ها شما ها هنوز بیدارید؟؟. جیمین:: آره..... بیا تو هم این فیلمه رو ببین خیلی خنده داره. رفتم و نشستم کنار کوک که دیدم تهیونگ جاش رو عوض کرد با کوک. تهیونگ:: چرا همش پیش کوک میشینی؟( در گوشم). سارا:: چون هم سنیم دوست دارم کنارش بشینم. تهیونگ:: منم دوست دارم تو رو ولی نمیام بوست کنم که. سارا:: تو که داشتی تو اتاق همین کار رو میکردی. تهیونگ:: به هر حال ........ول کن فیلمت رو نگاه کن. داشتیم با هم دیگه فیلمه رو میدیدیم که برقا رفت. سارا:: وا چرا اینطوری شد؟؟. شوگا:: الان درستش میکنم. رفت ولی برنگشت. جیمین:: چرا نیومد. رفتم و اون شمع ها رو روشن کردم.....ولی خدایی چه نوری داشتن....... رفتیم دنبال شوگا...... جین::😂😂😂😂 شوگا چیکار میکنی؟ یاع یاع یاع یاع یاع یاع. شوگا:: نمی دونم فقط دارم درستش میکنم. جیهوپ:: از اونجایی که من خودم پرتو های نور دارم خوب بلدم با نور و برق و از این طور چیزا کار کنم .......پس بکش عقب. همه منتظر جیهوپ بودیم که برق اومد. من هم گفتم:: بابا حرفه ای و زدیم قدش.
بعد چند ثانیه دیگه تهیونگ منو از بازو گرفت و به خودش چشسبوند و گفت:: دیگه نبینم به کسی دیگه ای دست بزنی؟😈😈😈. سارا::وای خیلی ترسناک شدی نکن این کارو. تهیونگ:: ببخشید. همه رفتیم تو خونه و تا خواستیم فیلم رو نگاه کنیم دیدیم تموم شد. همه:: ای بابا. ( چیزی جز {همه} به ذهنم نرسید😅😅😅) رفتیم خوابیدیم و .....فردا صبح...... وای امروز ... امروز.... وایسا نقاشیم کجاست؟....آهان تو بالکن مونده. رفتم و برشداشتمش وای چقدر سرده و اومدم پایین و دیدم جیمین داره کوک میبره بیرون. سارا::جیمین چیکار میکنی؟. جیمین:: هیچی دارم با کوک میرم بیرون .( داشت با دست اشاره میکرد که هیچی نگم). سارا:: اما جیمین هوا خیلی سرده. کوک:: راست میگه ول کن جیمین. جیمین:: یعنی با دوستت نمیری بیرون؟. کوک:: باشه ولی لباس گرم بپوش. جیمین:: پوشیدم.......بریم دیگه. کوک:: باشه بریم..... خداحافظ سارا. جیمین:: خداحافظ سارا. سارا:: خداحافظ. رفتم و نقاشیم رو کامل کردم خیلی قشنگ شده بود........رفتم صبحونه درست کردم البته با کمک تلویزیون خیلی ساده بود و خوش مزه مثل کدبانو ها شده بودم .....میز رو که چیدم و تموم شد پسرا رو بیدار کردم فقط تهیونگ مونده بود. سارا:: تهیونگ بیدار شو . تهیونگ:: فکر کردی؟. سارا:: درباره ی چی؟. تهیونگ:: دوستی و فراتر از آن. سارا:: آهان........آره. تهیونگ:: و خوب.....😏😏😏. سارا:: باشه اما دیگه حق نداری دست های اون دخترا رو بگیری..... فهمیدی؟. تهیونگ:: واقعاً 🤭🤭🤭🤭.......باشه.
رفتیم صبحونه رو خوردیم و داشتیم خونه رو تزیین میکردیم و تمام کارا تموم شده بود که کوک و جیمین اومدن و جشن رو گرفتیم و کادو ها رو هم باز کرد و خوشحال بودم چون از کادوم خوشش اومده بود......و بلاخره جشن تموم شد و منو تهیونگ ظرف ها رو داشتیم میشستیم که تهیونگ اومد جلو که منو ..... بکنه که من هم بلافاصله اون طرف پلاستیکی رو فاصله ی بینمون کردم....🤣🤣🤣🤣🤣🤣وای خدای من ظرف چسبید به لبش🤣🤣🤣🤣🤣🤣. با دست بهم اشاره کرد که اونو برد دارم. سارا:: پس بوسم نمیکنی. تهیونگ با دستش نشون داد نه.......برش داشتم و رفتم خوابیدم . سارا:: امروز یه روز جدیده..........تهیونگ وسایل من کجاست؟. تهیونگ:: مگه یادت رفت که میای خونه ی من. سارا:: چی؟. آهان آره یادم رفته بود. تهیونگ و من با همه خداحافظی کردیم و رفتیم بچه ها هم رفتن . تهیونگ:: سارا میای بریم قرار.
سارا:: چی؟....اما من و تو تازه فقط یک روزه که با هم دوستیم. تهیونگ:: چه ربطی داره باید اون یک هفته ای من فقط میدونستم رو هم حصاب کنی. من خندیدم و گفتم:: باشه. رفتیم یه کافه که خیلی زیبا بود داشتیم سفارش میدادم و حواسم به منو بود که برای گفتن سفارشم به صورت اون مرد نگاه کردم......وایسا چقدر شبیه لوکا ست. سارا:: ببخشید شما اسمتون چیه؟. گارسون:: چم کار دوآ. سارا:: آهان ممنون. رفت. سارا:: تهیونگ اون یارو شبیه لوکا بود انگار که خود لوکا بود. تهیونگ:: مطمئنی؟ سارا:: آره. لوکا:: بابا سارا به من شک کرده. شیطان بزرگ:: اشکال نداره الان میریم سراغ نقشه.....برو اونجا وایسا. لوکا:: باشه. تهیونگ:: خوب بیا بریم پیشش ببینیم خودش یا نه. سارا:: باشه . رفتیم تو آشپز خونه کسی نبود من رفتم اون گوشه رو بگردم که یه دفعه ای دیدم یه چاقو 🔪 زیر گردنم رفت . لوکا:: آروم باش من کاریت ندارم فقط نیروت رو می خواهیم. چاقو رو از زیر گردنم برداشت و منو تهیونگ با افراد شیطان بزرگ محاصره شده بودیم. سارا:: لوکا مگه تو نمرده بودی؟. 😳.
فلش بک به موقعی که تیلر مرده بود:: شیطان بزرگ:: آفرین همینطوری تکون نخور .....بدویید برید قایم شید. ( رفتیم به موقعی ای که تیلر و لوکا انداختیم تو آب) تهیونگ:: سارا حالت خوبه؟ ........ نه حالت بده. شیطان بزرگ:: پسرم دستت رو بده من. لوکا:: اه خیس شدم. پایان فلش بک. سارا:: پس اون کارای عاشقانت چی بود. لوکا:: من باید بازیگر میشدم همه ی اونا الکی بود دختره ی احمق من فقط میخواستم باهات ازدواج کنم که بعدش تو رو بکشم و با بابام مالدینی رو کنترل کنم که این پسرای مزاحم اومدن. بغض گلوم رو گرفته بود و گفتم:: پس تو حتی احساس گناه نمیکنی که دوستات رو کشتی؟ هان؟ شیطان بزرگ:: هه این پسره منه توقع چیو داری؟. منو بردن که قدرتم رو به اونا بدم و همین کارم کردم چون اگر نمیکردم تهیونگ رو میکشتن . قدرتم رو گرفت خیلی بد حال بودم احساس ضعف میکردم..... که تهیونگ رو ول کرد و همچنین من رو. رفتن سوار ماشین شدن و رفتن.
تهیونگ:: ببخشید سارا نمیتونستم کاری کنم الان اون جهان رو بهم میریزن؟. سارا:: مهم نیست چون اونا یه کار اشتباه کردن.... اونا تمام قدرت های منو با هم گرفتم و اونا رو تو یه ظرف ریختن پس اون میترکه و هم از دست شیطان بزرگ راحت میشیم هم از دست اون لوکای خیانت کار. اینو که گفتم سرم رو گذاشتم روی شونه ی تهیونگ و چشمام رو بستم و یه نفس راحت کشیدم. لوکا:: بابا بلاخره قدرت هارو بدست آوردیم. شیطان بزرگ:: پی کجا گذاشتی؟......اینجا که یه ظرفه. لوکا:: همشون توی اونن. شیطان بزرگ:: چی؟. و💥💥💥💥💥💥💥 بوم. بعد از چند ماه منو تهیونگ باهم ازدواج کردیم و به خوشی زندگی کردیم.
خوب بچه ها تموم شد اومیدوارم که خوشتون آمده باشه .
بچه ها چون امتحان داشتم یکم دیر شده ببخشید.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
آفرین قشنگ نوشته بودی حرفی برا گفتن ندارم عالی بود
💙💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
اخی خیلی قشنگ بود 🥺❤️
بازم از این تست ها بزار
عالی بود