
اینم از پارت دو امیدوارم خوشتون بیاد 🌹 توجه داشته باشید این پارت مثبت ۱۰ سال است
ناگهان صدای در را از پشت سرم شنیدم ............ 😟 برگشتم و خانم کوپر ( مدیر مدرسه مون ) را دیدم 😅 . ازم پرسید :« اینجا چیکار میکنی ماتیلدا ؟» _خانم ، من ...... راه را گم کرده بودم . _ باشه ، عیب نداره . _خانم، اینجا کجاست ؟ این مجسمه ها متعلق به چه کسانی هستند ؟ _ ماتیلدا ، بیا فعلا از این جا بریم ؛ تو راه بهت میگم اینجا کجاست . باهاش از اتاق خارج شدم . خانم کوپر گفت :« ماتیلدا ، اون اتاق داستان خیلی غمگینی داره 😔 » کمی مکث و کرد ، و دوباره ادامه داد :« ۵۰ سال پیش ، اون مجسمه ها ۲۵ دانش آموزی بودند که در این مدرسه تحصیل میکردند . اما یک روز تمام آنها غیب شدند و دیگر هیچ وقت پیدا نشدند ؛ از آن روز به بعد مدرسه ای جدید کنار مدرسه قدیمی ساختند ، این جایی که ما الان هستیم مدرسه قدیمی است ؛ مدرسه جدید به این دلیل ساخته شد ، که بلایی سر دانش آموزان دیگری نیاید . یک آقایی این مجسمه ها را درست کردند تا به یادشون باشیم . »😢 تعجب کردم . چطور ممکن است یهویی غیب شوند ؟ 😳 یعنی این دانش آموزان کجا هستند ؟ 🤔
وقتی به مدرسه خودمون رسیدیم ، زنگ تفریح تمام شده بود . منم داخل کلاس رفتم ، و دیدم معلم دارد با عصبانیت بهم نگاه میکند 😟 سپس با عصبانیت پرسید :« ماتیلدا ، کجا بودی ؟ 😠 درست نیست اولین روز مدرسه با تاخیر به کلاس بیایی .» _خانم ، خیلی خیلی معذرت میخوام 😔 . خواهش میکنم منو ببخشید دیگه تکرار نمیشه . _کجا بودی ؟ _من .......... راهم را گم کردم 😟 _چطور ممکن است کلاس خودت را گم کنی ؟ 🤨 نمیدونستم چه جوابی باید بدم 😕 ، که ناگهان کلارا که پشت سرم مینشست ، گفت :« خانم ، ماتیلدا اولین روزی بود که به این می آمد . پارسال هم اینجا نبوده . برای همین طبیعی است که راهش را گم کند .🤷 معلم با شک به من و کلارا نگاه میکرد ، بالاخره گفت :« این دفعه ایرادی ندارد ماتیلدا . دیگر تکرار نشود ؛ حالا برو و سرجات بشین . روی صندلی نشستم و از کلارا که پشت سرم نشسته بود ، تشکر کردم 😊
کلارا بهم گفت :« حالا بگو ببینم ، تو واقعا گم شده بودی ، یا از درس فرار کرده بودی ؟ 😁 » _نه بابا ؛ فرار نکرده بودم _ولی منم باور نمیکنم تو گمشده باشی 😁 _ باشه . بعدا بهت میگم همون موقع بود که معلم سرش را برگرداند و به من و کلارا با عصبانیت نگاه کرد و گفت :« لطفا موقع درس صحبت نکنید .» بعد از کمی درس خواندن زنگ را زدند . من از کلارا خداحافظی کردم و کیفم را برداشتم 🎒 و به سمت خانه رفتم . به خانه رسیدم ؛ بوی خوبی از آشپزخانه می آمد ، ولی من زیاد اشتها نداشتم . در مورد آن ۲۵ دانش آموزی که ۵۰ سال پیش غیب شدند فکر میکردم 🤔. شب هم از فکر آنها بیرون نمیومدم . فردا صبح یک صبحانه عالی خوردم و به طرف مدرسه رفتم 🚶🏻♀️. توی راه کلارا را دیدم . 😄 رفتم سمت اش و بهش سلام 🙋🏻♀️ کردم . از دیدن من خوشحال شد و با هم به طرف مدرسه رفتیم . با خودم فکر کردم که من و کلارا دیگر دو تا دوست هستیم 👭 . حالا که دیگر دوست هستیم ، میتوانم در مورد آن ۲۵ دانش آموز بهش بگویم . پس ، گفتم :« کلارا ، میخوام یک چیزی بهت بگم .» گفت :« چی ؟ » نمیدونستم چجوری باید بهش بگم ، بنابراین گفتم :« به مدرسه که رسیدیم میگم »
به مدرسه که رسیدیم ، دست کلارا را گرفتم و کشیدمش سمت مدرسه قدیمی . همش ازم میپرسید که کجا میرویم ؟ منم میگفتم صبر کن برسیم . اما من مدرسه قدیمی را پیدا نمیکردم ☹️ بالاخره به یک جاهایی رسیدیم . داشتم می رفتم که کلارا همان طور که نفس نفس میزد دستم را گرفت و گفت :« ماتیلدا ، صبر کن ؛ خسته شدم انقدر دویدیم 😩 یک کم استراحت کنیم . بعد به دیوار تکیه داد و ناگهان ............... دیوار افتاد 😨 من و کلارا با تعجب به دیوار افتاده نگاه میکردیم . کلارا به سمت دیوار افتاده خم شد و روش دست کشید . سپس به من نگاه کرد و گفت :« این دیوار اصلا از آجر درست نشده 🤔😳 » از رو دیوار رد شدم و چیزی که دیوار مخفیش کرده بود را نگاه کردم . اون یک اسانسور بود 😕 . گفتم :« کلارا ، یک اسانسور اینجا است .» کلارا تعجب کرد و گفت :« اسانسور ؟! » رفت سمت آسانسور و دکمه باز شدن آسانسور را زد و گفت :« باید ببینیم این آسانسور مخفی چی توش هست 🤨 .» و دکمه را زد که .............
در اسانسور باز نشد . دوباره امتحان کرد ، اما باز هم باز نشد ☹️ . گفتم :« نکنه این اسانسور خرابه ؟» کلارا گفت :« چرت نگو . اگه خرابه پس چرا پشت این دیوار مخفیش کردن ؟ » شانه بالا انداختم . رفتم کنار کلارا ایستادم و گفتم :« بزار این دفعه من امتحان کنم . » دکمه را فشار دادم ........... آسانسور باز شد 😄 . وقتی داشت باز می شد من و کلارا با کنجکاوی به داخل آن نگاه میکردیم 👀 . توش مثل همه ی آسانسور های عادی بود . گفتم :« این که یک آسانسور معمولی است . » کلارا گفت :« مهم اینه که این آسانسور کجا میره 🤨 » _ فکر میکنی کجا میره ؟ خب ما الان تو مدرسه قدیمی هستیم ، پس حتما به طبقه های بالای مدرسه میرود 🤷 . _ اره . راست میگی ؛ اما جای عجیب ش این جاست که این آسانسور مخفی شده بود . اگر این آسانسور مثل همه ی آسانسور های دیگر باشد ، پس چرا مخفی شده است ؟. _ نمیدونستم به کارآگاهی علاقه داری کلارا 😒 _ خب بیا سوارش بشویم ؛ اگر من اشتباه گفته بودم ، نهایتا یک چند دقیقه از کلاس عقب می مانیم 🤷. به کلارا نگاه کردم و بعد هم به آسانسور . احساس خوبی نسبت به آن آسانسور نداشتم 😟 . نمیدونستم باید چه کار کنم که یکدفعه کلارا دستم را گرفت و منو کشید داخل آسانسور و در آسانسور بسته شد ...............
عصبانی شدم؛ گفتم :« کلارا ، چی کار می کنی ؟ 😖 من اگر یک بار دیگر به کلاس دیر برسم ، بدبخت میشوم 😟.» این را گفتم و سعی کردم در آسانسور را باز کنم ، اما باز نمی شد 😨 . کلارا پرسید :« داری چیکار میکنی ، ماتیلدا ؟ » با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم :« دارم سعی میکنم در آسانسور را باز کنم .» کلارا گفت :« خب چرا میخواهی بازش کنی؟ از همین آسانسور به طبقه بالا میرویم . » دیگر داشت اعصابم خورد میشد و گفتم :« به جای این حرف ها بیا ، کمک من کن در آسانسور را باز کنم . » آمد کمکم ؛ با هم دوتایی سعی میکردیم ، ولی در آسانسور باز نمی شد 😭 . فریاد زدم :« کمک ! » اما کسی جواب نمیداد . کلارا اومد سمتم و گفت :« این در باز نمیشه 😕 . بهتر نیست از آسانسور استفاده کنیم ؟ » این را گفت و دستش را برد سمت دکمه ها تا آسانسور بالا برود . دستش را گرفتم و گفتم :« صبر کن ، یک چیزی میخوام بهت بگم .» _چی ؟ _ یادته دیروز ازم پرسیدی ، کجا بودم ؟ _ آره ، ولی این الان چه اهمیتی دارد ؟ _ میخوام بهت بگم کجا بودم . _ چی ؟ الان ؟ گفتم :«...................
گفتم :« ................... خب ، من واقعا راهم را گم کرده بودم . وقتی گم شدم ، به یک اتاق که در خاکستری داشت ، رسیدم ؛ داخل اتاق رفتم و چند تا مجسمه با لباس قدیمی شان دیدم . کنجکاو شدم که مجسمه ها چه کسانی هستند ، که خانم کوپر آمد و در مورد آن مجسمه ها برایم گفت. اون گفتش که اون مجسمه ها ۲۵ دانش آموزی بودند که ۵۰ سال پیش در این مدرسه مانند ما تحصیل میکردند . اما یک روز تمام آنها غیب شدند و دیگر هیچ وقت پیدا نشدند . بعد از گفتن ، یاد اون روز افتادم که صدای کمک میشنیدم . رفتم توی فکر ................. کلارا گفت :« ماتیلدا حواست کجا رفت ؟ الان این چیزی که گفتی انقدر مهم نبود بعدا هم میتونستی بگی .» اما من اصلا صداش را نمی شنیدم و با خودم توی فکر بودم . _ماتیلدا ، به چی فکر میکنی ؟ بهم بگو _ دارم فکر میکنم که من اون روز صدای کمک میشنیدم و تا همین چند دقیقه پیش هم خودم ، میگفتم کمک . _ سعی داری چی بگی ؟ _ یعنی اینکه ...... نکنه اون صدایی که میشنیدم ، صدای اون دانش آموزان بود که غیب شدند و دیروز از من کمک میخواستند ؟ 😦 _ چی ؟ چی داری میگی ؟ الان خودت گفتی اون ها ۵۰ سال پیش غیب شدند . دیروز که غیب نشدند . _ درسته من گفتم ۵۰ سال پیش ، یعنی فقط یک امکان داره ..... اینکه ما ، توی زمان سفر کردیم 🤔 _ چییییییییی ؟ امکان نداره 😳 . سفر در زمان امکان نداره
راستش را بخواهید من واقعا مطمئن نبودم ما در زمان سفر کردیم . گفتم :« کلارا ! ما باید از این آسانسور بیایم بیرون 😕 _ چطوری ؟ اما تا میخواستم جواب کلارا را بدهم ناگهان ........... تعادلم را از دست دادم و خوردم به دکمه های آسانسور و یکدفعه آسانسور تکون خورد 😳 و سمت جلو حرکت کرد 😳 من و کلارا با تعجب به هم نگاه میکردیم . کلارا گفت :« مگه آسانسور فقط به سمت بالا و پایین نمیرود ؟ من تا حالا ندیده بودم آسانسوری به سمت جلو حرکت کند .» چیزی نگفتم . راستش نمیدونستم چی بگم 😮 . آسانسور داشت مثل قطاری که روی ریل حرکت میکند ، حرکت میکرد 🚆 . بالاخره ایستاد ، و در آسانسور باز شد ......... نمیدونستم کجا بودیم . بیرون خیلی تاریک بود ، جوری هیچی دیده نمیشد . کلارا گفت :« بریم بیرون یا برگردیم ؟ » گفتم :« اگه برگردیم ممکنه دیگه در آسانسور باز نشه . بیا الان بریم تا در بسته نشده . » بنابراین رفتیم بیرون و بلافاصله بعد از اینکه ما بیرون رفتیم در ، بسته شد .
بیرون هیچی دیده نمیشد . من سعی میکردم یک چیز هایی ببینم اما غیر ممکن بود 😟. کلارا گفت :« من هیچی نمیبینم .» _ منم _ چیکار کنیم ماتیلدا ؟ 😨 _ خب ........ یک کم صبر کنیم تا چشم های مان به تاریکی عادت کند . _ ماتیلدا ،بهتر نیست پریز برق را پیدا کنیم ؟ 😐 _ وای اره ، حواسم نبود 🤦 من و کلارا شروع کردیم به دست کشیدن روی دیوار تا پریز برق را پیدا کنیم . من گفتم :« پریز برق را پیدا نمیکنم 😕 » کلارا :« منم همینطور ☹️ » بعد از حرف کلارا یهو برق روشن شد . گفتم :« کلارا ، تو برق را روشن کردی ؟ » _ نه ، من روشن نکردم . _ پس کی روشن کرده ؟ 😨 من یک کم ترسیدم و گفتم :« کلارا ، به غیر از ما یکی دیگه هم اینجا هست 😰 .» فکر کنم کلارا نشنید چی گفتم ، و گفت :« خیلی عجیبه من همه جا را سیاه و سفید می بینم .» چون نور خیلی کم بود توجه نکرده بودم . واقعا همه جا سیاه و سفید بود 😳 . به دست کلارا زدم و گفتم :« گوش دادی چی گفتم ؟ میگم یکی دیگه هم به جز ما اینجا هست .» کلارا که فکر کنم واقعا اون موقع به حرف ام گوش نداده بود و الان تازه متوجه شده بود ،گفت :« چیییییییی ؟ 😰 .» دستم را گرفت و به هم چسبیدیم و به دور و بر نگاه می کردیم که ناگهان ..............
چند نفر رو مون افتادند و ما افتادیم پایین 👇 من گفتم :«هی ! شما کی هستید ؟ چی کار میکنید ! » و سعی میکردم بلند بشم ، و در همان حال کلارا را می دیدم که اونم سعی می کرد بلند شود . من و کلارا بلند شدیم و به اونا نگاه کردیم . اونا هم مانند اتاق سفید و سیاه بودند ! پوستشان ، چشم هایشان ، مو هایشان . همه جای آن ها سفید و سیاه بود 😳 . به آستین بلیز ام نگاه کردم ، پاره شده بود . ازشون پرسیدم :« شما کی هستید ؟ چرا لباس های ما را پاره کردید و خودتان انداختند روی ما ؟ 😦☹️ » کلارا هم هنوز با تعجب نگاه می کرد . یکی از اون ها گفت :« ببخشید . اخه ما ۵۰ سال است ، رنگ ندیده ایم . » سپس به بقیه کسایی که کنارش ایستاده بودند ، گفت :« بچه ها اذیت شون نکنید . میدونم ۵۰ سال است که رنگ ندیده اید . ولی اذیت شون نکنید . » یکی از اون ها گفت :« معذرت میخواهیم .» یکی دیگر گفت :« چقدر رنگ ! .» پرسیدم :« چرا همه جا سفید و سیاه است ؟ » اون ها جوابی ندادند . توی چشم هایشان کلی ناراحتی و غم بود . با خودم فکر کردم یعنی چی که اون ها ۵۰ سال است رنگ ندیده اند ؟ چطور ممکن است ؟ به صورت اون دختره نگاه کردم . با خودم فکر کردم چقدر قیافش آشناست 🤔. کلارا گفت :« اینجا کجاست ؟ 😨 » آن ها باز هم جواب ندادند و فقط به همدیگر نگاه کردند. بعد از کمی فکر کردن ... یادم آمد آن دختره کیست ! او همان دختری است که داخل آن اتاق با در خاکستری دیدم ! پس آنها همان ۲۵ دانش آموزانی هستند که ۵۰ سال پیش غیب شدند ! 😦
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام شما که داستان میراکلس بهار(B.H.R) رو خونده بودید این داستان رو دو تا دوست باهام مینوشتن که یکیش بهار و نویسنده دوم درنیکا بودند. این داستان داره دوباره نوشته میشه و پارت ۳۳ منتشر شده که بهار نمیخواد این داستان رو نویسندگی کنه و درنیکا داره تنها این داستان رو مینویسه و خیلی عالی بود از نظر من لطفا دوباره میراکلس رو ادامه بده و بخونش ممنون💜داستان داره خیلی عالی پیش میره و درنیکا داره با ی انرژی کامل انجامش میده😇💕
این هم پروفایل درنیکا (D.N.A) لطفا بیا ممنون♥
عالی و محشر
جالب بود
خوشحالم خوشتون اومده ممنون ☺️
کی بعدی رو میزاری
هنوز وارد سایت نکردم . ایشالا فردا وارد میکنم
سلام 😊
داستانت رو دوست دارم دنبالش میکنم 😘💓
خوشحال میشم اگه به داستان من هم یه سری بزنی ☺💗
حتما