
سلام امیدوارم خوشتون بیاد ها : نادیا # ، لیوای _ ، ناسی ¶ ، استاد دانشگاه @ ، یک فرد ناشناس & ، ذهن نادیا « » ، لیا ( قلدر مدرسه ) £ ، راوی ( )
یک هفته بعد یک هفته است که هر شب با لیوای تمرین میکنم و اون خیلی پیشرفت کرده و بهتر میتونه احساساتش رو بروز بده و از این بابت خیلی خوشحالم موقع ناهار بود و داشتیم یه چیزی میخوردیم که یهو یه صدایی از طونل اومد با دقت نگاه میکردم که یهو دیدم لیوای اومد و بعد چند قدم افتاد سریع رفتم سمتش و نشستم کنارش چشماشو بسته بود و آه و ناله میکرد یهو چشمم به شکمش خورد وای نه تیر خورده بود پیرهنش رو یکم زدم کنار خیلی عمیق بود _ ناد..یا # وای تیر خوردی چیکار کردی با خودت _ خو....بی با صدای تقریبا بلند گفتم # من میگم تیر خوردی بعد تو میگی خوبی _ چیزی نیست #
چی چیزی نیست خیلی عمیقه باید ببرمت بیمارستان _ بابا دکتر چی..ه من خوب...م با صدایی که بغض توش بود گفتم # نخیرم تو خوب نیستی و باید خوب بشی شاید تو لجباز باشی ولی من از تو لجبازترم & من میتونم درمانش کنم به اون فردی که حرف زد نگاه کردم یه مرد تقریبا ۳۰ و خورده سالش میخورد باشه # واقعا & بله من دکترم و ۱۰ سال سابقه کاری دارم بعدش یه کارت از جیبش درآورد و نشون داد درست میگفت کارت پزشکیش بود و به صحبتش ادامه داد & تا الان خیلی عمل انجام دادم # شما آقای دو هان ( از خودم در اوردم ) هستین همون دکتر معروف و ماهر کشور & بله خودمم # واوو من شما رو تو تلویزیون دیدم اصلاً الان وقت این حرف ها نیست خب چجوری میخواین درمانش کنین اومد نشست پیشم و ماینش کرد و گفت &
اینجا نمیتونم باید عمل بشه و من کلی وسایل میخوام تا بتونم عملش کنم # خب شما بگین چی میخواین من میرم میارم π دیوونه شدی نادیا # نخیرم مامان من دیوونه نشدم میخوام جون دوستم و نجات بدم _ نادی..ا # جانم _ این کارو نکن تو نباید بری خطرناک # نه من میرم بلند شدم که برم که دستم و گرفت با اینکه زخمی شده بود ولی بازم خیلی زور داشت و خیلی محکم گرفته بود با صدای بلند گفت _ تو جایی نمیرییی برگشتم و نشستم پیشش # من نمیخوام ترکم کنی
_ منم نمیخوام از دستت بدم # خواهش میکنم بزار برم مواظب خودم هستم _ اههههههه باشه خیلی خوشحال شدم میخواستم دستم و از دستش در بیارم که گفت _ به یه شرط # چه شرطی _ خیلی مواظب خودت باشی نمیخوام حتی یه تار مو ازت کم بشه # باشه و بلند شدم برم بازم نذاشت _ پشیمون شدم نرو # اههه بزار برم دیگه _ نمیذارم من بمیرم بهتر از اینکه تو چیزیت بشه تو خانواده داری و خیلیا هستن که دوست دارن و دوست ندارن حتی کوچک ترین اتفاقی برات بیوفته ولی من خانواده ندارم و کسی چشم انتظارم نیست # چرا هست من _ چی # من دوست دارم و دوست ندارم چیزیت بشه _ تو گفتی منو دوست داری # نه من دوست ندارم « با گیجی داشت نگام میکرد » # من عاشقتممم _ راستش رو بخوای منم عاشقتم فقط نمیتونستم بهت بگم چون فکر
میکردم درواقع مطمئن بودم تو منو دوست نداری و ردم میکنی # ولی اشتباه میکردی مامانم و بقیه داشتن با لبخند بهمون نگاه میکردن منو لیوای هم لبخند زدی بودیم که یهو چشمم خورد به زخمش لبخندم از بین رفت و سریع بلند شدم و گفتم من میرم _ نادیا # بله _ یه دقیقه بیا رفتم و دستامو گرفت و گذاشت رو دستش و یه چیزی رو خوند که متوجه نشدم و در درونم یه چیزایی رو حس کردم _ این از تو محافظت میکنه ولی با این حال مواظب خودت باش # باشه و یک لبخند کوچولو غمگینی زدم و بلند شدم و رفتم خیلی با احتیاط و آروم از طونل بیرون اومدم و رفتم تا یه ماشین پیدا کنم برم چین چون کره همه جاش به فنا رفته بود فقط امیدوارم زود برسم بلاخره بعد چند ساعت یه ماشین پیدا کردم و
سوار شدم راستش رو بخواین یه چاقو با خودم برده بود چون مطمئن بودم لازم میشه رفتم تو ماشین یه سرباز دشمن بود خواب بود تفنگش پیشش بود تفنگو برداشتم و خودمو پشت قایم کردم بیدار شد و شروع به روندن کرد بعد یه مدت دستم و گذاشتم دور گردنش و تفنگ رو گذاشتم رو گردنشو چاقو رو گرفتم جلوش که ببینه هم تفنگ دارم هم چاقو (نادیا صورتشو پشونده بود ) # جم بخوری کشتمت « با صدایی که ترس و لرز توش موج میزد گفت » & چی از جون من میخوای # ببین داریم نزدیک به اون دارو دستت که ماشین هارو چک میکنن میشیم اگه بهشون حرفی بزنی یا غیر طبیعی یا مشکوک
رفتار کنی کشتمت و فکر نکنم از جونت سیر شده باشی & باشه باشه # آفرین پسر خوب رسیدیم به اون ارتش و منم خودمو یه جوری مخفی کردم که نبینن ولی تفنگه هنوز رو گردن سربازه بود &, مدارک & بفرمایید &, میتونی بری از اونجا که کامل دور شدیم دوباره دستم رو دور گردنش گذاشتم # کارت خوب بود برو چین & بله چشم # جلوتر دیگه از این سربازا نداره & نه نداره « میدونستم دروغ میگه چون لیوای که دو بار تو همین جنگ میخواست بره چین دیده بود و برا منم تعریف کرده بود و میگفت همیشه همشون یه جا وایمیسن در واقع شاید میشه گفت همه جاشو بلدم تفنگو ( تفنگو یه کاری
میکنن صدا میده که اسمش رو نمیدونم ) کردم و گفتم میخوای بمیری آره & نه من که هر کاری گفتین انجام دادم « خون تمام چشمامو گرفته بود و من هر جور شده بود باید خودمو صحیح و سالم و با وسایل به عشقم میرسوندم » # اما درست جواب ندادی و کشتمش ماشین رو نگه داشتم و خدارو شکر که وسایلای گریم با خودم اورده بودم چون مطمئن بودم لازم میشه برداشتم و خودم و کپ سربازه در اوردم ( یه گریمور ماهره ) و سرباز رو انداختم بیرون و لباسش رو پوشیدم جالب بود که شلوارم شبیه بود پس فقط لباسش رو پوشیدم و کلاه و گذاشتم و کفشارو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم تو تغییر صدا هم که عالی بودم بعد نیم ساعت رسیدم & مدارک # بفرمایید & میتونی بری و رفتم بلاخره بعد چندین ساعت رسیدم چین و وسایلارو گرفتم دوباره به شکل سربازه خودم و در اوردم و رفتم & مدارک # بفرمایید & میتونی بری خدارو شکر از اولیش رد شدم رسیدم دومی & مدارک # بفرمایید & میتونی بری داشتم
میرفتم که یهو دوباره صدام کرد داشتم از استرس میمردم و نمیتونستم نقش بازی کنم که با یادآوری لیوای استرسم کم شد و خیلی جدی # بله قربان & از اون پسره لیوای خبری نداری با شنیدن اسم لیوای انگار قلبم رو دارن از جاش میکنن # نه قربان & هه پسره بی ارزه بعد زخمی شدنش دیگه پیداش نشد خونم به جوش اومده بود نزدیک بود بزنم بکشمش مردتیکه آشغال عوضی & شایدم مرده ولش کن برو # باشه قربان سریع گازش و گرفتم و از اونجا دور شدم از ماشین پیاده شدم و عادی تفنگ به دست مثل بقیه سرباز ها راه افتادم تا رسیدم به طونل و رفتم توش به محض اینکه رفتم متوجهم شدن و از اونجایی که شبیه سربازا بودم و لباساشون تنم بود ترسیدن # نترسین منم نادیا تا اینو گفتم گفتم ناسی مامان و خاله و ... اومدن و بغلم کردن که پرسیدم
خب بچه ها این پارت هم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه پارت بعدی رو زود میزارم اگه این داستان حمایت بشه داستان های خیلی قشنگ بازم براتون میزارم پیشنهادی داشتین یه اگه یه جای بد بود تو کامنتا بهم بگین عاشقتونم تا پارت بعدی بای 👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی فالویی بفالو 🍢👭🖤