سلام امیدوارم خوشتون بیاد ها : نادیا # ، لیوای _ ، ناسی ¶ ، استاد دانشگاه @ ، یک فرد ناشناس & ، ذهن نادیا « » ، لیا ( قلدر مدرسه ) £ ، راوی ( )
یک هفته بعد
یک هفته است که هر شب با لیوای تمرین میکنم و اون خیلی پیشرفت کرده و بهتر میتونه احساساتش رو بروز بده و از این بابت خیلی خوشحالم موقع ناهار بود و داشتیم یه چیزی میخوردیم که یهو یه صدایی از طونل اومد با دقت نگاه میکردم که یهو دیدم لیوای اومد و بعد چند قدم افتاد سریع رفتم سمتش و نشستم کنارش چشماشو بسته بود و آه و ناله میکرد یهو چشمم به شکمش خورد وای نه تیر خورده بود پیرهنش رو یکم زدم کنار خیلی عمیق بود _ ناد..یا # وای تیر خوردی چیکار کردی با خودت _ خو....بی با صدای تقریبا بلند گفتم # من میگم تیر خوردی بعد تو میگی خوبی _ چیزی نیست #
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالی فالویی بفالو 🍢👭🖤