
خوب اینم پارت چهار ببخشید دیر شد امتحان داشتم باید حسابی خرخوانی میکرد
دو روز بعد از زبان آیانا:خب به لطف خاله مجبورم با اونا برم مدرسه . امروز روز سومی هست که با اونا می رم مدرسه . رفتیم مدرسه بعد از کلاس اومدم توی حیاط و روی نیمکت نشستم تا مگومی بیاد که بدفع همون دختره که مگومی رو اذیت کرده بود اومد جلوم و گفت:اگر یک بار دیگه کنار آیان ببینمت من میدونم با تو . اصلا چرا تو با ماشین اونا میای مدرسه.گفتم :اولن درست حرف بزن دومن من به این دلیل با اونا میام چون من خواهرم.چشمای دختر چهار تا شد گفتم :نگران نباش من به اون علاقه ندارم و از اون متنفرم . بعد پاشدم داشتم میرفتم گفتم:تازه من خواهرش نیستم مگه عقلم کنه که خواهر یه احمق بشم.
داشتم میرفت اونم هی پشت سرم غرغر میکرد(غرغر نمی کرد زر میزد) منم محلش ندادم و رفتم توی کلاس دیدم کلاس خالی منم نشستم توی کلاس دیدم آیان بدو بدو اومد توی کلاس و درو بست چند تا میز چیند پشت در یه دفعه اینطرف رو نگاه کرد و دید که من توی کلاس هستم. از زبان آیان: دیدم سورنا داره با آیانا حرف میزنه با خودم گفتم:دیدی من حسابت رو نرسم یکی دیگه می رسه . که دیدم آیانا پاشد رفت و سورنا هم داره پشت سر غرغر میکنه. بعد دیدم سورنا با چند تا دختر دارن میان طرفم منم سریع دویدم سمت کلاس چون می دونستم که سورنا دوبار میخواد غرغر کنه که چرا دختره پیش تو هست و چرا تو بهش محل میزاری منم رفتم توی کلاس
چند تا میز چیندم پشت در یک دفعه دیدم آیانا توی کلاس .از زبان آیانا:آیان من رو دید اومد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی .گفتم:به تو ربطی داره. و اینکه تو چرا میز چیند پشت چیندی. گفتم:از دست سورنا فرار کردم. یکم فکر کردم بعد گفتم:چطور که اذیتش کنم. از روی میز بلند شدم بعد با صدای بلند گفتم:سورنا آیان توی کلاس. آیان سریع اومد و جلوی دهنم رو با دستش گرفت. منم گفتم:ولم کن احمق روانی. اونم گفت:اگر نکنم چی میشه. منم با پشت دست زدم توی شکمشم و از کلاس رفتم بیرون
رفتم توی حیاط مگومی رو دیدم گفت:تا الان کجا بودی.گفتم نپرس.گفت:راستی برای مهمونی سه شنبه چطوره؟ گفتم:خوبه.گفت پس به بقیه میگم. گفتم:باشه . بعد از کلاس داشتم میرفت که دیدم کنار ماشین سورنا داره با آیان حرف میزنه منم گفتم:مزاحمشون نشن. پیاده رفتم خونه .و رفتم توی اتاقم که گوشیم زنگ خورد. نگویم بود گفت:میای بریم بازار برای دوشنبه وسایل لازم دارم. گفتم: باشه دم بازار میبینمت. رفتم حاضر شدم و رفتم بیرون
رفتیم بیرون نگویم خریدش رو کرد . و داشتیم میومدیم خونه . از زبان آیان:سونا زنگ خونه همش خودش رو می چسبوند به من خلاص انقدر اصرار کرد که بیاد خونه ما که مجبور شدم بزارم بیاد. رفتیم خونه داشت برای خودش گشت میزد . از زبان سورنا:مطمئن بودم که آیانا با اون زندگی نمی کنه ولی بازم میخواستم خاطرم جمع بشه برای همین رفتم طرف اتاقا تا ببینم اتاق دختر اینجا هست یا نه. از زبان آیان:دیدم داره توی اتاق هارو یکی یکی نگاه میکنه
بهش گفتم:چیکار میکنی سورنا؟ گفت:ه...هیچی فقط داشتم دور میزدم. همونجا وایسادم بودم که یه دفعه آیانا و مگومی اومدم بالا. از زبان آیانا: بعد از خرید به نگویم گفتم:بیا بالا کارت دارم . میخواستم اتاقم رو نشونش بدم. داشتم میرفتم بالا که آیان و سورنا رو دیدم . سورنا با قیافه عصبانی گفت:تو اینجا چیکار میکنی. گفتم:من باید از تو بپرسم. بعد گفتم:مگومی بیا برویم توی اتاق من. تا دید که اتاق من روبه روی اتاق آیان هست از شدت عصبانی قرمز شد. خلاصه اینکه یه خورده غرغر کرد و از اونجا رفت آیان هم تمام مدت ساکت اونجا وایساده بود
شب بود دیگه موقع شام بود رفتم پایین خاله گفت: آیانا من دارم چند روز میرم جایی تو خونه می مونی . با خودم گفتم:با چهار تا گرگ حتما. بعد به خاله گفتم:نه من دارم می رم خونه دوستم پس این چند روز رو اونجا میمونم. خاله گفت:باشه. بعد از شام خاله اومد توی اتاقم و گفت :میدونی که برای تولد آیان دارم می رم که اونجا رو مدیریت کنم.گفتم:بله میدونم. بعد از اتاق رفت بیرون نگویم بهم پیام داد که فردا وسایلم رو بیارم تا از اونجا با هم بریم خونه مگومی
بعد از حرف زدن با مگومی رفتم پایین تا آب بخورم دیدم لارک توی آشپز خونه داره با تلفن ور میره تا منو دید گفت:تو اینجا چیکار میکنی گفتم:به تو چه .گفت:واقعا که خیلی پررو هستی. بهش محل ندادم و رفتم سمت یخچال . یه دفعه دستم رو گرفت و کشید طرف خودش. گفت:درست جواب منو بده. بهش گفتم:ولم کن دستم درد گرفت. که ادگار اومد توی آشپز خونه و گفت:بارک لطفا ولش کن.
دوستان می خواهم داستان جدید بنویسم و لطفا اگر نظری دارید بگید یا اگر کسی قصد همکاری داره لطفا بگه
خیلی ممنون که خوندی نظر فراموش نشه بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود 😍❤️
خیلی قشنگه ممنون
واقعا خوشگل بود
ممنون
مثل همیشه عالیییی😘😍 لطفا پارت بعدو زود بزار مامان آیان چقدر بده سورنا رو با چندتا گرگ تو خونه تنها میزاره احمقه 😅
سورنا نه آیانا
خیلیی قشنگه لطفا زود تر ادامه رو بزار
وای آیاتو داره داستان من رو می خونه
الان غش میکنم. یکی منو بگیره
میش منم کمکت کنم تو داستان جدیدت 😢
آره میشه احتمالا امروز یا فرا توضیحات بیاد بخون نظرت رو بگو
اسمش دردسر عاشقی هست
لطفا نظر بدید