آیینه عشق(jk) pt6

خدایا ساعت یکه😪😪گوشی رو روی سینم گذاشتم و به سقف خیره شدم تا دوباره منو به دنیای فکر ببره🙂 *مدتی بعد..😴😴😴😴*

(نهمین روز/کره جنوبی/ساعت7 /2022) افتاب گرم مژه های سنگینم رو نوازش کرد...هیوووم😴 *اووم ساعت چنده؟ برای کافه که دیر نکردم؟😬* ساعت دیجیتالیم هنوز زنگ نخورده پس دیر نشده کمی خودمو کش و قوس دادم اخخخیش😴...عین جن زده ها نگای در و دیوار میکردم پوووف...موهامو کمی از جلو چشمم جمع کردم و رفتم سرویس بعد شانه کردن مو و تمیز کردن صورت یک دوش مختصر گرفتم. روتین صبحم ساعت بیست دقیقه به هشت به پایان رسید *اممم ینی 20 دیقه ای میرسم😑😕* بدو بدو رفتم خودمو حاضر کردم و بدون صرف صبحانه رفتم سر کارم...

ساعت 8:10 به کافه ی محل کارم رسیدم. با دست پاچگی لباس کارمو که شامل یک پیرهن آستین کوتاهه خاکی رنگ،یک دامن چاک دار مشکی و یک دستمال گردن قرمز بود به تن کردم عین برق وسایلمو ورداشتم. به سمت میزهای خالی خاک خورده میرفتم که ناگهان خوردم تو یکی😕تا سرمو بالا آوردم کارفرمام رو دیدم...پوفففف یک کامل مرد با پوستی نسبتا تیره و تیپ مشکی ساده

(ا/ت):...ا.. امرتون آقا؟ (کارفرما):10 دیقه تاخیر داشتی (ا/ت):عذرخواهم..دی... دیگه تکرار نمیشه😬😥 (کارفرما):امیدوارم...میزای جلو که رزرو شده برو میز های اون قسمت رو گردگیری کن بعد هم برو کف انبارو دستمال بکش تا بعد (ا/ت):ااا چشم...💔 *کمی حالمو جمع و جور کردم و سریعا جیم شدم. مدت زمان این دوتا کار 3 ساعت طول کشید چون گشنم بود هرجور شده یک کافه گلاسه و شوکو کیک جور کردم و مشغول خوردن شدم هم دهنم میجنبید هم چشمم کافه رو دید میزد چشمم بین تصویر مردم و فضای داخل غرفه سفارش موج میخورد که ناگهان چند عکس خانوادگیه کاور شده روی دیوار توجه ام رو جلب کرد تا خواستم یکم روشون متمرکز شم یکی از کارکنا امد....

(دختره):اممم تازه امدی؟😇 (ا/ت):اا... اره من تازه امدم (دختره):آقا کارت داره (ا/ت):من؟...چ چرا؟ (دختره):نمیدونم عزیزم گفتن پیدات کنم بهت بگم🤗 (ا/ت):اااـــ مرسی ممنون _خوراکیامو کنار گذاشتم و رفتم پیش مدیر کافه (کارفرما):اسم کره ایت سانهوعه؟ (ا/ت):بله بله😊 (کارفرما):یکی آمده ببینتت (ا/ت):منو؟کی؟😳 (کارفرما):برادر زاده منه نمیدونم چیکارت داره گفتم برو... _تا دیدمش خشک شدم..برادر زاده.. ع.. عمو؟😶

(جونگکوک):پس اینجایی بیبی! (ا/ت):ت.. تو.. اینجا چیکار میکنی اوپا،این کافه کافه ی عموی توعه؟😬😥😳 (جونگکوک):راستشو بخوای آره😅خیلی خوش شانسم که تو تلاش اول محل کارتو پیدا کردم😃 (ا/ت):چرا؟ (جونگکوک):چی چرا؟ (ا/ت):چرا پیگیر محل کارم بودی؟😐 (جونگکوک): حقیقتا وقتی دیدم دوست داری کار کنی گفتم ی جایی بفرستمت که راحت باشی😇😅در نتیجه به عموم زنگ زدم گفتم تو رو استخدام کنه کافش...گفت تازه چند نفر استخدام کردم نمیشه و این حرفا...یهویی کنجکاو شدم و پرسیدم چند روز پیش و کیا؟🤔 اونم گفت همین دیروز،تازه حرف از توام زدو گفت ی خارجی استخدام کردم ملیتت رو نمیدونست اما اسم واقعی تو که پرسیدم بهم گفت منم فهمیدم که یس زدم تو خال...😂 (ا/ت):😂😂😅 (جونگکوک):مستخدمی؟ (ا/ت):اوممم اره (جونگکوک):اوکی لباس بپوش بریم😑

(ا/ت):کجا؟ (جونگکوک):کجا میخاستیم بریم حواس پرت؟ (ا/ت):آخه هنوز عصر نشده😑 (جونگکوک):تو بیا بریم کاریت نباشه (ا/ت):جونگکوک!!!... (جونگکوک):بله (ا/ت): تو... (جونگکوک):من؟ (ا/ت با حالتی دست پاچه):هیچی هیچی رفتم مرخصی بگیرم _بعد جور کردن مرخصی و تعویض لباس دوباره پیشش برگشتم و پشت سرش راه افتادم به سمت ماشین بوگاتیش😍 خجالت اور بود... ولی ارتفاع ماشین به حدی بود که من با این بدن لاغر اندامم زور کافی برای سوار شدن نداشتم😑😓 از اینکه خیر سرم 20 سالمه خجالت میکشیدم عین بچه های دبیرستانی تلاش در سوار شدن داشتم،تا اینکه جونگکوک دست زیر نشین مَندگاهم گذاشت و منو هل داد تو ماشین *میخاستم بیوفتم ایششش😑* (جونگکو):حالا شد🤔😂 _همون طور که خنده با خجالتمو تماشا میکرد در رو برام بست و سمت راننده سوار شد بعد از استارت یک اهنگ ملایم از جاستین بیبر گذاشت که باعث شد من توی شیشه و مناظر سئول محو شم...