
خوب خوب دیر شد این پارت از همه عذر میخوام.و اینکه گوشیم به چوخ رفته دلیل منطقی داشتم.
ماریا:خبر نداشتم چای های زمان قوقوریو این همه خوش طمعه...هستی:ای بدم میاد..ماریا:نخور.سایکا وارد اتاق شد زیاد پریشون بود...رز:سایکا چیشده...سایکا:نه هیچی نشدهه...کی هو:از طرز حرف زدنت معلومه😒بانو چوی با غولی از خدمتکاران وارد اتاق شد..کارینا:باز باید چه غلطی کنیم..بانوی چوی:باید دوباره تدریس رو شروع کنم،با کمک خدمتکار ها حاضرشید امشب جشن هست...ماهی:چه جشنی؟...ب/چ:برای پسر عموهایتان...سونی:کم مونده واسه جشن این ها اماده بشیم...ب/چ با صورت برزخی:من میرم شما اماده شید و سعی کنید رفتار محترمانه تری داشته باشید...جیهون زیر لب:باید یه حسابی به این برسیم زیادی داره رو مخم راه میره...مهنا کاملش کرد:به نظرت کدوم حرکت فنی روش خالی کنم(مهنا حرفه ای تر از همه کاراته بازی میکنه)...ماریا:ترو خدا به من دست نزنید😣خدمتکار:لطفا روی صندلی بشینید تا شروع به میکاپ کردنتون بکنم😄ماریا:چرا نمیفهی من متنفرم...خدمتکار:شما قبلاً عاشق ارایش کردنتون بودید و خیلی فرد ساکت و ارومی و همچنین بانو های سایکا و جیهون و رز منطقی رفتار میکردند و بانو سونی که با نیشگون خدمتکار کناری ساکت شد😶 دختر ها با قدم های محکم وارد جایگاه شدند.و خیلی رسمی و خانومانه بعد از اعدای احترام در جایگاه نشستند.دی او:انگار همون اسکل های خل نبودند...بکهیون:نمیشه این ها رو پیش بینی کرد...تائو:اون از اتفاق صبحشون که به زور خودم رو نگه داشتم نزنم زیر خنده این هم حالا...کای:واقعاً نمیشه فهمید چه کاری میکنن...
£:نمیزارم هیچ جشن خوبی داشته باشند و اون پست فطرت به هدفش برسه...$:اروم باش.£:تو جای من بودی اروممم بودی(با داد).&:اگه راستش رو بخواهی نع..₩:سعی کن عادلانه تصمیم بگیری هر کاری هم کنی ما پشت هستیم.£:میخوام حداقل نمیزارم اون اتفاق تو جشن امشب بیفته😈 از زبان شخص سوم:نقشه داشت به صورتی میخواهند به جلو میرفت..پسر ها فکر میکردند همچین اتفاقی بیفته ولی نه اینقدر ماهرانه... تیر انداز ها کل جشن رو محاصره کرده بودند...درسته انها نمیخواستند به شاهزاده ها اسیبی برسد ولی شاید برای ترساندن پسر ها لازم بود.چند تیر به سمت دختر ها ایناز و مهنا و سونی که کنار هم نشسته بودند پرتاب شد.مهنا که متوجه تیر شد دست رز رو گرفت و کشید کنار که تیر بهش برخورد نکرد اما تیری که طرف سونی پرتاب شده بود با سرعت زیاد داشت به سمتش میمومد،حتی کسی که این نقشه را کشیده بود وحشت پنهانی در وجودش به وجود امده که تیر به سونی برخورد کند..دی او دست سونی را گرفت و به سمت خودش کشید و باعث شد که سونی در ب*غ*ل دی او بیفتد😄ضربان قلب سونی وحشت بار به س*ی*ن*ه اش میخورد.که حتی صدای ان را که کی هو کنارش بود میشنید..امپراطور:به دلیل اینکه جان همه ی کسانی هستند به خطر افتاد مراسم نامزدی دی و او سونی به اتمام یافت.. سونی با شنیدن این حرف ضربان قلبی که بالای صد میزد شد صفر😞
از زبان سونی:چند روز بود که بعد جشن نه چیزی خورده بودم نه خوابیده عین مجسمه زل زده بودم به در و دیوار...چرا باید این اتفاق برام میفتاد از حق نگذریم دی او خیلی خوشتیب بود ولی من حسی به دی او نداشتم...دختر ها هر ساعت میومد و نا امید از قبل بر میگشتن😞خدمتکاری که این چند روز کنارم بود و هیچی نگفت.☺صدای خدمتکار اومد:بانو من رو یادتون نمیاد..سونی:نه...خدمتکار:بعد از اینکه مادرتون توسط حرفش را خورد و ادامه داد:یعنی بعد از اینکه مادرتون فوت شد من و شما همه جا کنار هم بودیم...سونی:پس تو من رو میشناسی..سونی ادامه داد:میخوام همه چی رو توضیح بدی درباره پسر ها و من و دختر ها...خدمتکار(اسم خدمتکار سویون هست،)خدمتکار:عذر میطلبم نمیتونم بعضی چیز ها رو بگم ولی کامل توضیح میدم بقیه اش رو،،شما دختر با استعداد بودید...همیشه مادرتون بهتون افتخار میکردید...اگه راستش رو بخواهید شما هیچ وقت با عالجیناب کوک رابطه ی خوبی نداشتید. و همچنین بانو ماریا و ولی با بقیه مهربان بودید و همیشه مراقب خواهراتون بودید...سونی:همه ی ما از یه مادر هستیم؟..خدمتکار:نع،همتون از یک مادر نیستید..سونی:درباره دی و او پسر ها بگید و شنیدم که پدرم و عموم(چهره اش جمع شد با گفتن این حرف)با هم دشمن بودن..خدمتکار:بله انها با هم دشمن بودن ولی به طرز عجیبی این دو ماه با هم خیلی صمیمی شدند اگر در درباره ی عالیجناب ها بخوام بگم اون ها فوق العاده هستند(چهره سونی😑)هر دختری ارزوشونه عالیجناب ها یک نگاه به انها بندازند..سونی:ایا من قبلن به دی او علاقه داشتم؟(به دلیل اینکه بالا رفتن ضربان قلبش پرسید)خدمتکار:نع.
بریم پیش پسر ها و دختر ها:کوک:پدر جان بهتر نیست این نامزدی کنسل بشه.داره برای ضرر شاهزاده سونی تموم میشه..ماهی:چه عجب یکیتون حرف درست حسابی زد..کارینا:این به صلاح هیچ کدومشون نیست.چانیول:شایعه شده که فقط این که تظاهر هست..سایکا:تا همه دندونات رو نریختم تو دهنت روده ها و کلیه هاتو به هم گره نزدم بگو غلط یعنی حرفت رو پس بگیر...کی هو:درکت میکنم عصبی شدی با این حرف ولی خودت رو کنترل کن...دی او:عالیجناب اگر اجازه دهید من مرخص بشم....دی او در حال اشپزی بود و تمام خدمتکاران دورش جمع شده بودند و در حال پچ پچ بودند😶دی او بعد از اینکه غذا ها رو پخت.با غذا ها به سمت عمارت شرقی راه افتاد.بریم پیش سونی و دی او:..دی او:بخور..سونی:زوریه نمیخورم...دی او:باید بخوری و گرنه ضعف میکنی...سونی:به کتفم یعنی نگران نباش هیچ اتفاقی نمیفته...دی او:میگم بخور..سونی:چرا...دی او:چون نمیخوام اسیب ببینی اون هم بخاطر من..ضربان قلبی که چند انرژی نداشت با شنیدن این حرف رفت بالای نود...سونی:باشه میخورم...ممنون که برام غذا اوردی...سونی بعد از خوردن یک قاشق غذا:چقدر قصر اشپز ماهری داره خیلی خوشمزه اش..دی او:خواهش میکنم نوش جانت..سونی:واقعاً خودت پختی...دی او به تکان دادن سر اکتفا کرد...(سونی در ذهن خود:غرورت تو حلق خودت و براداری شلخمت(به بردارش چیکار داری حالا)...)
بریم پیش دختر ها:کی هو:شنیدم سونی غذا خورده..جیهون:خوب خدا رو شکر😀کارینا:بچه ها من پوکیدم😔میخوام برم به بیرون قصر..سایکا:خطرناکه..کارینا:نچ نیست..ماهی:ما هر چقدر بگیم تو باز انجام میدی برو اگه لباس میخواهی به خدمتکارت مخصوص خودت بگو برات بیاره.☺کارینا:قربون ادم چیز فهم برم...ایناز:چیز فهم؟!...هستی:خاک تو سر منحرفت... بریم با زبان کارینا خانوم:بعد از اینکه لباس هایی که سوجین اورده بود رو پوشیدم...سوجین(خدمتکار مخصوص کارینا):بانو این علامت هست که شما رو نشون میده کی هستید این رو نشون بدید میزارن برید بیرون...کارینا:ممنون عخشم😙..کارینا به سمت دربازه ی اصلی راه افتاد...سرباز بعد از اینکه نگاهی به نشان هویت کارینا انداخت:این معتبر نیست شما از کدوم خانواده هستید...وای لال شدم الان به این چی بگم😢😮کاش به حرف بچه ها گوش میکردم.یکدفعه دستی روی شونه ام نشست،کریس:ایشون خدمتکارم هستن که از شیلا همراه من به گوگورو امدند..سرباز:عالیجناب خیلی عذر میخوام من رو عوف کنید...کریس:دفعه ی اخرت باشه..من که مات به کریس زل زده بودم فکر نکرده بودم چقدر خوشتیب هست.(نویسنده:😂😜)کریس من رو به جلو هل داد و این منظورش بود که راه بیفت..کریس:نمیخواهی از من یه تشکر کنی.کارینا:اولن نع دومن وظیفت بود به عنوان پسرعموم..کریس:عجب..کارینا:مش رجب. بریم پیش افراد نامرئی داستان:&:چه خبر شده..جاسوس:شاهزاده کارینا همراه عالجیناب کریس به بیرون قصر رفتند😓. با تمام خونسردی که ازش بعید بود جواب داد:خوبه...نزار خوب پیش بره😈
کارینا:داشتیم با کریس کل بازار رو میگشتیم حسی داشتیم که خیلی نا معلوم بود خوشایند بود بهم احساس امنیت میداد😅کریس یک لحظه ایستاد.برگشتم و نگاهش کردم دیدم جلوی یک فروشنده ایستاده بود:بیا اینجا.رفتم کنارش ایستادم..یک گیره سر برداشت که طرح زیبایی داشت با یک ماه بود که دورش با گل های تزئین شده بود. و اون رو خواست به موهام بزنه با نزدیک شدن دستم بهم صدای ضربان قلبم بالا رفت☺گیره رو به موهام بست:بهت میاد😄😅کریس:راه بیفت بریم قصر دیره برات مشکل ایجاد میشه...کارینا و کریس داشتن با هم میرفتن سمت قصر که کریس گوشش رو نزدیک کارینا کرد و گفت:چند نفر دنبالمون بدو..کارینا که نتونسته بود حرف کریس رو هضم کنه با کشیدن شدن دستش توسط کریس همراه او دوید...به یک کوچه ی بن بست رسیدن ادم های نقاب دار کریس و کارینا رو محاضره کرده بودن...کریس:کارینا تو برگرد به قصر برات خطرناکه...کارینا:ولی تو چی؟...کریس:نگران من نباش..کریس شروع با جنگیدن با افراد که دنبالشون بود محال بود که تنهایی شکستشون بوده خیلی زیاد بود...کارینا دامن خود را بالا داد و گفت:برید کنار دارم میام...کریس که با چشم های باز زل زده بود به کارینا...کارینا با حرکت های حرفه ای خود داشت یکی یکی افراد رو میزد...بعد از اینکه باقی مانده اش رو زد(نصفش رو کریس ناکار کرده بود)دست هاش رو بهم کوبید و گفت بریم.فک کنم پشم هات ریخته!نه؟..کریس:نمیدونم چی گفتی ولی فک کنم تو همونی چرا؟..کارینا:تو از همه چی میترسیدی حتی از شمشیر حالا...کارینا پرید وسط حرفش رو گفت:زیاد خودتو درگیر نکن
جیهون:سوهو هستی:سهون سایکا:چانیول ماهی:لوهان کارینا:کریس سونی:دی او ایناز:بکهیون رز:شیومین مهنا:تائو ماریا:لی کی هو:کای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصلا قهرم(مثلا خودمو چص کردم)
افرین.
تا پارت ۷ اینطوری باش.فک کنم برمیگرده مال تو به هفت
ممنون که منو یادت نفرت😐 مارییی من کجامممممم
نچ یادم نرفته.
تو هر پارت برای یکی هست😄
تو پارت هفتی