
یو مینا سان من یه تغییر بدم ببینین شما توی تصادف ۱۵ سالگی نیستید حافظتون رو از دست نمیدید و فقط پدر و مادرتون رو از دست میدید اما مشکل سردرد رو دارین چون به حای دیگه فراموشی میگیرین فعلا پیش به سوی داستان
خب شما اینجا بچه هستید: پسرم تهیونگ بیدار شو صب شده زن بچع رو با قیافه خابالو بیرون میبره م.ت( مادر تهیونگ): پسر خوشگلم صبحونه بخوره قربونت برم تهیونگ: ماما من میتونم برم تو پارک جلو خونه بازی کنم (。◕‿◕。) م. ت: اره چرا که نه پسر خوشگلم اول صبحونتو بخور
چند دقیقه بعد: تهیونگ: مامان من رفتم تو پارک م. ت: برو پسر خوشگل مامان حالا از اون طرف سولیا کع بچس: خب چه ربطی داره منم میخوام باشما فوتبال بازی کنم =( پسر غریبه: هه تو دختری نباید با ما بازی کنی ما تو رو بازی نمیدیم سولیا میزنه زیر گریه و زیردرخت میشینه حالااز زبون راوی: تهیونگ میره بیرون و میبینه یه دختر نشسته زیر درخت و گریه میکنه میره پیشش تهیونگ: دختر کوچولو چرا گریه میکنی سولیا: من کوچولو نیستم →_→
تهیونگ: باشه حالا بگو چرا گریه میکنی سولیا: من میخوام فوتبال بازی کنم ولی اونا به من توپ نمیدن تهیونگ: من توپ دارم میارم بازی کنیم سولیا: (✪‿✪) ممنونم تهیونگ: خواهش میکنم ( بچه ها یع توضیحی اینجاتا تهیونگ میره توپ بیاره شش تا بچه دیگه رو میبینه پیش سولیا) تهیونگ توپو میاره و میبینه دختره شش تا پسر پیششن دارن سعی میکنن بخندوننش میره پیش اونا تهیونگ: من توپ اوردم بعد اونجا با بچه ها اشنا میشه و تصمیم میگیرن با هم دوست بشن نامجون: خب ما تا میتونیم از سولیا مواظبا میکنیم و سولیا هم از ما جونگ کوک: اره هممون برای دخترمون دهترمون برای هممون
دو سال بعد( تولد سولیا) سولیا: مامان مامااااانی من رفتم پیش پسرا مامان سولیا: باشه برو سولیا میره اونجا ولی هیچکسو نمییینه میره و میشینه رو تاب تا بچه ها بیان یهو یکی تابو هول میده بره میگردهو هوپی رو میبنه لبخند بزرگی بهش میزنه میگه: سللاااااااممم هوپی: سلام قشنگم یهو همه بچه ها از پشت درختا میریزن بیرون قیافه سولیا O_o سولیا: بچه ها چه خبره هوپی از پشت سولیا رو بغل میکنه و ازرو تاب میزاره زمین
بعد هر هفتا بچه ها با هم میگن تولدت مبارک و یه گردنبند بهش میدن که عکس هر هشتاشون توش بود ( از این گردنبندا که توش عکس میزارن) یهو سولیا میزنه زیر گریه شوگا و جین و نامجون و کوک و تهیونگ و حیمین و هوپی بغلش میکنه سولیا میگه تا اخر عمرم باهاتون میمونم خیلی دوستون دارم بعد همشون دستاشونو میزارن رو هم و میگن هممون برای دخترمون دخترمون برای هممون اون شب میگزرع و فردا صبح سولیا قرار بود برع کوچه بالایی تا بستنی بگیره و سر راه یکی میدزدش سولیا بخاطر استرس زیاد حافظشو از دست میده ( بچه ها یه چیزی این جا مثلا سولیا هشت سالش بوده) و چند ماه بعد یه پیرزن سولیا رو به فرزند خوندگی میگیره و اونو بزرگ میکنه
از اون ور بچه ها و خانواده سولیا خیلی دنبالش میگردن اما نمیتونن پیداش کنن و بچه ها احتمالا بعد از ظهر ههم یه پارت دیگه میزارم از این داستان که دیگه میرع تو زمان حال ببخشیدمیدونم خوب نشده سعی میکنم بهتر بنویسم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام بازم عالیی اونی😌🥰
ببخشید دیر خوندم این هفته همش پشت سر هم امتحان داشتم🤕🤧
پارت بعددددد😊
پارت بعدی لطفا