این عشق نیست پارت یک
& مممممووووووگگگگههههه چااااانن . از لای چشم به یوری که مثل یه دختر پنج ساله بهم لبخند میزد نگاه کردم *آه بزا بخوابم بچه . غلت زدم و پتو رو روی سرم کشیدم &اووومممم نکنه موگه چان میخواد روز اول غیبت بخوره ،ها . به سرعت چشمامو باز کردم و روی تختم نشستم *مگه ساعت چند &اوهایو *اوهایو تو ولی ساعت چنده .خیلی شیطنت امیز خندید &هفت *خ...خب اینکه دیر نیست . همینطور که از اتاق بیرون میرفت با خند سمتم برگشت &اوهم ولی اگه میگفتم ساعت هفته بازم بیدار میشدی . بدو بدو بیرون رفت آهی از سر ناچاری کشیدم *ییییوووووررررریییییییی(بعد از صبحانه). از پله ها بالا رفتمو وارد اتاق شدم یوری با دستمال گردنش درگیر بود . آروم نشستم رو صندلی میز آرایش و با یه دست مشغول برسی جعبه خرت و پرتای زیر پام شدم تا بورسمو پیدا کنم &موگه خوشحالی مگه نه ؟!*آه ......منکه دلیلی برای خوشحالی نمیبینم .... . فقط اینو میدیدم که دوباره مجبورم با یه مدرسه جدید و بچه هاش کنار بیام ای یوری چیز عجیب و سختی نیست چون شرط میبندم همین الانم یه دونه دوست پیدا کرده که درباره جعبه وسایل صورتیش بهش بگه ،اما من خب به این راحتیا با کسی صمیمی نمیشم &موگه چان نمیایی .صداش از پایین میومد از پنجره نگاه کردم جلوی در خونه بود با عجله شونه کردن موهامو تموم کردمو دنبالش رفتم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
واووووو
براوو اونی
ببخشید دیر اومدم
آخه درسام سنگینه
ᥬ🥰᭄ ᥬ😍᭄ ᥬ😘᭄ 𓆩😘𓆪
اشکال نداره اجی میفهمم بازم ممنون خوندی 💕