سلام همگی ژانر=عاشقانه _ماجراجویی_تاریخی این داستان درباره دختری هستش به نام یونا هستش که توسط نامه ای مرموز برای فهمیدم مرگ پدرش راهی مصر میشه و در طول مسیر با افرادی اشنا میشه که بهش تو این مسیر طولانی و فوقالعاده کمک میکنن
در خیابان های مانیفست در حال حرکت بودم با تمام سرعت قدم به سوی سرنوشتی پر فراز و فرود با باوری پرنگ از زندگی و تمام قدرتم در حال حرکت بودم می گویم حرکت ولی با تمام سرعت می دویدم، میدویدم به سوی جایی که مرا فرا می خواند. خیابان های مانیفست در هنگامه ی شب بوی ترس میداد و فقط بعضی از نظامی ها و افرادی مثل مافیا ها در آن قدم می گذاشتند صدای ترس و ناله در خیابان های موج میزد و من را به کشیدن پاهایم به روی زمین از شدت ترس وا میداشت با تمام قدرتی که داشتم خود را به ایستگاه رساندم و به طرف باجه حرکت کردم درد عجیبی درون پاهایم حس میکردم و با بدبختی خود را به مرد درون باجه رساندم پول زیادی همراهم نداشتم برای همین بلیط درجه 3 خریدم و منتظر قطار شدم. هوای سرد درون ایستگاه را به ریه هایم کشیدم و سعی کردم به خود مسلط شوم چشمانم را بستم و به اتفاقات اخیر فکر کردم همه ی این ماجراها از چند ماه پیش شروع شد من تازه به عنوان یک کارآگاه وارد عرصه جامعه ی تاریک دنیا شدم ولی هیچ وقت فکر نمیکردم که عمق تاریکی این دنیا به اندازه ی تباهی کل زندگی من خواهد بود تازگی ها چند پرنده را حل کرده بودم و احساس خوبی نسبت به کارم داشتم همینطور دنبال مباحث مختلف بودم و در هر چیز سرک می کشیدم و باعث گیر افتادن خیلی از تبهکار ها شدم ولی اصل ماجرا از روزی که آن نامه به دستم رسید شروع شد.
یک روز پاییزی که نم نم باران فضا را غم انگیز کرده بود نامه ای به دستم رسید که زندگی ام را از این رو به آن رو کرد درون نامه اول با ذکر تعریف از من و حرفه ام و بعد �لاعاتی که در دنیای تاریک هم به سختی پیدا میشد شروع و با این جمله که سیاهی زندگی مثل سیاهی اطلاعات است تمام شد بر روی نامه نوشته بود اگر دنبال جواب هستی به مصر بیا و تمام، تمام شد و من ماندم و کلی سوال در ذهنم من خیلی تحقیق کردم ولی هیچی از آن شخص که نامه را نوشته بود پیدا نکردم و بالاخره بعد از کلی سختی و تحقیق الان در ایستگاه نشسته و منتظر قطار هستم با صدایی که میگفت قطار رسیده است چشمانم را باز کردم و چمدان کوچکم که پر از سوال بود برداشتم و حرکت کردم وقتی که به قطار رسیدم بلیط خود را دادم و سوار قطار شدم
آسمان مثل دل من ابری بود چون قبل از اینکه به طرف مصر حرکت کنم خبر رسید که حال مادرم خوب نیست و این هم دردی بود بر تمام درد هایم از یکی از پزشکان خانواده کمک خواستم تا زمانی که من برگردم مراقب مادرم باش د بعد از مرگ ناگهانی و بی دلیل پدرم من و برادرم تمام بار زندگی را به دوش کشیدیم تا به الان و الان هم من در حال اکتشاف بودند و او دره آل روبه راه کردن زندگی حالا که فکر می کنم هر دوی ما برای رسیدن به خواسته هایمان فداکاری کردیم او از موسیقی و آرزوهایش گذشت و من از رویاهایم و خیلی چیزهای دیگر دست کشیدن ولی الان هر دو کار خودمان را داریم و اوضاع هم آنقدر بد نیست که نشود تحمل کرد آنقدر در افکارم غرق شده بودم که اصلاً مقصد ایستگاه را فراموش کردم
قطار در حال حرکت میان کوه ها و تپه های سبز بهاری بود و منظره چشم نوازی را به نمایش می گذاشت همان طور که از میان منظره سبزه روبرویمان می گذشتیم بلاخره زلالی دریا به نمایش نور خورشید در آمد الان بهتر شده بود و ابرها مانند اثر هنری در آسمان به حرکت درآمده بودند و من محو منزله دلربای بندر آسمانی شده بودند �لی قشنگ بود رنگ آبی و پر آرامش آب هر کس را به خود جذب میکرد چشم برگرداندن و به بچه ها که ذوق زده به دریا چشم دوخته بودند نگاه میکردند یاد خودمان در اولین سفر با کشتی مان افتادند و ناگهان غم بزرگی بر چهره ام حاکم شد
با صدای ساییده شدن چرخ های آهنی قطار به ریل از جا بلند شدم همه مشغول برداشتن ساک هایشان بودند ساک خودم را برداشتم و با موج مخرب جمعیت حرکت کردم
به کشتی های بزرگ و پهلو گرفته بندر نگاه می کردند و بعضی از آنها علامت های خاصی مثل علامت خاندان ها داشتن و بعضی هم کشتی تفریحی بودند در به در به دنبال کشتی میگشتم که من را به مصر برساند از یکی از مردان که معلوم بود ملوان است و در حال حرکت بود شروع به پرسیدن کردم ولی بدون هیچ جوابی حرکت کرد و رفت ایشی گفتم و به طرف کشتی ها حرکت کردم
که یکدفعه کسی که با طناب به دکل یک کشتی وصل بود در آسمان آبی به اهتزاز درآمد و ناگهان جلوی من به زمین فرود آمد جلوی من ایستاد از شدت ترس چند قدمی به عقب رفتم و پایم به س** گیر کرد و پخش زمین شدم
صورتش � میان نور طاقتفرسای خورشید محو شده بود که ناگهان به جلو حرکت کرد و صورتش قابل رویت شد تازه متوجه شدند که زن است علامت سوال گونه بهش نگاه می کردم که دستش به طرفم دراز شد و گفت : تا کی می خواهی روی زمین بشینی؟
تازه به خودم آمدم و گفتم: اهان و بعد دستش را که به طرفم دراز شده بود را گرفتم و بلند شدم و گفتم:ممنون _خواهش اینجا چیکار داری معلومه اهل اینجا نیستی _اره درست فهمیدی اهل اینجا نیستم _چقدر عصبی؟ _نه بابا عصبی نیستم _اهان اسم من ویویان است اسم تو چیه؟ _چه اسم قشنگی اسمم..... اسمم... _خب بگو دیگه نکنه اسمت اسمم است 😂 هول شدم و گفتم:نه نه نه من یه اسم دارم.... اسمم..... اسمم... یو... نا... اره یونا است زد زیر خنده و گفت :خوشوقتم _ما بیشتر هردو خندیدیم و گفت :مقصدت کجاست؟ _مصر _چرا میری اونجا؟ _باید کسی رو ملاقات کنم _از شانس خوبت ما هم عازم آنجا هستیم _می تونم همراهتون بیام _حتما چمدونت رو رد کن بیاد بعد روی خود را برگرداند و چند نفر از خدمه ی کشتی را صدا کرد و آنها با خوشرویی به طرفم آمدند و چمدانم را گرفتند و سوار کشتی کردن من هم پشتسر ویویان سوار کشتی شدن و با صدای بادبانها را بکشید و لنگر را بالا بیاورید سفر پرماجرای ماه شروع شد
پایان فصل اول بچه ها فقط فصل یک ادیت بود بقیه داستان به زبان امیانه هستش 😁 امیدوارم خوشتون بیاد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان خوشحال میشم نظر بدید 😊