8 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑀𝑦𝑁𝑎𝑚𝑒𝐼𝑠𝑉 انتشار: 3 سال پیش 2,328 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اينم از اينننن.. راستييي..شاخ محله شدممم😂✨✋🏼 خيلي ممنون ك حمايتم كردين واسه داستانننن😗♥️♥️♥️
(خب ايناهم بچهان بعد ٦سال..*خدايي اچا خيلي شبيه كوچيكيشه😂🙌🏼..موهاي رنگ شده و پيرسينگ گوشم توجهتونو جلب كرده ميدونم، بلاخره بچهاي پولدارين😂✌🏼..خب بريم سراغ داستان)
از زبان تهيونگ:
باورم نميشه اون ا/ت بود، حتما اون دختر كنارش هم اچاس، چقد بزرگ شدن، اين دوري باعث شد كه خيلي دلم واسشون تنگ بشه، دوست داشتم دوباره با هردوشون..يني هرچهارتامون باهم زندگي كنيم..همينجوري به هم زل زده بوديم كه يكي گفت[اقا..چمدونتون رو بديد به من كه راهنماييتون كنم]
[تهيونگ: ها..م..ممنون، بفرماييد، من بعدا ميام]
چمدونارو دادم و رفت، نزديك ا/ت شدم..
[اچا: ب..بريم]
[ا/ت: ها..!]
[اچا: لطفا..فقط بريم]
نميدونم چي شد، انگار ازم ميترسيد، نكنه ا/ت بديامو بهش گفته!..
وقتي رفتن خواستم برم دنبالشون[ا/ت..وايسين]
كه جونهو جلومو گرفت[بابا..اونا كي بودن؟]
[تهيونگ: وايسا جونهو..بيا..بيا بريم بالا بهت ميگم]
رفتيم بالا و به جونهو گفتم ك اون يه خواهر كوچيكتر داره و بقيه ماجرا..اولش ازم عصباني شد ولي كم كم اروم شد.
........
از زبان ا/ت:
وقتي با تهيونگ روبرو شدم توان حرف زدن نداشتم، تو اين مدتي كه ازهم دور بوديم اولش خيلي سخت بود ولي با كار همش خودمو مشغول ميكردم، به اچا گفته بودم بابات خيلي از اينجا دوره، غير از اين چيز ديگه نگفته بودم، اما حالا چه جوابي دارم ك بهش بدم..اين فاصله و جدايي باعث چيز ديگه اي هم شد..باعث شد بفهمم من بهش احتياج دارم البته وقتي خودم اقدام به جدايي كردم با چه رويي ميتونم بهش بگم برگرد، ولي اون مقصر بود..
تهيونگ داشت ميومد نزديكم ك اچا گفت بريم،نميدونم چش شد، اون رفت و منم رفتم دنبالش،
[اچا: تو چرا به من دروغ گفتي! اون بابام بود، اره؟]
[ا/ت: وايسا اچا..اروم باش، بيا سوار شو بريم خونه بهت ميگم]
[اچا: پس خودش بود..تو گفتي اون دوره از كره، گفتي هيچوقت پيداش نميشه، گفتي باهم مثل غريبهاييد..]
[ا/ت: باشه..اروم تر حرف بزن، صدامونو ميشنون،بيا بريم]
سوار ماشين شديم و رسيديم خونه، تا رسيديم داخل اچا گفت[خب بگو]
[ا/ت: گرسنه ت نيست؟]
[اچا: مامان بحثو نپيچون]
[ا/ت: باشه باشه..بيا بشين]
نشستيم و شروع به تعريف كردن كردم[اچا..وقتي كوچيك بودي، حدود پنج سالت..منو بابات واسه زندگي بهترِ هممون ازهم جدا شديم، اون پسري كه باهاش بود فكر ميكنم داداشت بود..]
[اچا: چي!!من داداش دارم؟!!]
[ا/ت: اوهوم..بابات يكي ديگه رو دوست داشت،گرچه اون زن خيلي بد بود ولي نميدونم چرا تهيونگ..يني بابات اونو دوست داشت، البته اون ميگفت دوسش ندارم..اگه هم دوستش داشته نميشه كاريش كرد، يني مشكلي نيست اگه منو دوست نداشته و نداره..پس جداشدن بهترين راه حل بود]
[اچا: ت..تو اونو دوست داشتي؟]
[ا/ت: من..نميدونم، اولاش كه تو بدنيا اومدي فقط به چشم باباي تو ميديدمش اما كم كم بهش وابسته شدم..البته نه اونقدرا كه بگي نتونم ولش كنم، نبايدم دراين حد ميشد چون بي فايده بود]
[اچا: مامان..من ميخوام ببينمش]
[ا/ت: چرا؟!]
[اچا: يني چي چرا..حق ندارم بابامو ببينم؟]
[ا/ت: نه..منظورم اين نبود، چيزي شده؟]
[اچا: اون بابامه..اين حقو بهم بده كه بشناسمش و باهاش حرف بزنم، درسته تو بچگي باهم زندگي ميكرديم اما من صحنه هاي خيلي كمي رو يادمه]
[ا/ت: باشه..پس من ميرم اماده بشم]
اماده شديم، منم ماسك زدم تا جلب توجه نشه.
وقتي رسيديم رفتم شماره اتاقشو پرسيدم اما گفتن اجازه ندارن بگن..من ماسكمو زدم پايين[من پارك ا/ت هستم، هموني كه امروز صبح مدل تبليغتون بود]
[... : ب..بله ببخشيد، شماره اتاقشون ١٢٤ هست، طبقه سوم]
ماسكمو زدم بالا و سوار اسانسور شديم، وقتي رسيديم يه نفس تقريبا عميق كشيدم و در زدم و درو باز كرد، با ديدنم تعجب كرد[ا/ت..]
[ا/ت: سلام..]
[تهيونگ: ب..بيا تو]
رفتيم تو، تهيونگ رو به اچا كرد[تو اچايي؟..]
اچا سرشو به معناي اره تكون داد كه تهيونگ سريع واكنش نشون داد و پريد بغلش[خيلي بزرگ شدي..دختر قشنگم..دلم خيلي واست تنگ شده بود كوچولو]
توي صداش ميشد بغض رو تشخيص داد، منم رو به جونهو كردم و گفتم[جونهو..درسته؟]
[جونهو: اوهوم]
تهيونگ از تو بغل اچا جدا شد و دستشو گذاشت رو شونه جونهو[جونهو، اچا..اچا، جوههو]
اچا لبخندي زدو گفت[اين همه مدت كجا بودي؟]
تهيونگ رو به من كرد و چن ثانيه بعد گفت[مطمئنم مامانت همچيو بهت گفته، پس نيازي نيس منم بگم]
[اچا: توي كره بودي، درسته؟]
تهيونگ يكم از اين حرف اچا تعجب كرد[اوهوم..سئول بودم..ببين، بياين با جونهو بريد يكم باهم اشنا شيد، اولين مكالمتون]
اونا رفتن تو اتاق و من موندمو تهيونگ..
......
از زبان اچا:
منو اون پسره، جونهو رفتيم تو اتاق[خب..اسمت جونهوعه؟]
[جونهو: اره..توهم اچا..من ١٣سالمه..خب چند سالته؟]
[اچا: ١١..جونهو ميخوام يچيزي ازت بپرسم..وقتي كوچيك بوديم، مامان و بابا رابطشون چطوري بود؟ يني دليل جداشدنشون دقيقا چي بود؟]
[جونهو: ما فقط با بابام همخونم، مامانم يكي ديگس]
[اچا: جدي؟]
[جونهو: اره..راستش من خيلي چيز زيادي يادم نيست، فقط يادمه بابا و مامانم و مامان تو تو بيمارستان بوديم انگار رفته بوديم ازمايش بديم، اونجا معلوم شد من پسر بابامم بعد مامانم يه چيزي از تو گوشيش گذاشت و مامان تو يه سيلي زد به بابام و رفت، بعدش بابام سر مامانم يه داد خيلي بلند كشيد و گفت همش تقصير توعه، اونجا من خيلي ترسيدم و رفتم تو ماشين، چند روز بعدش منو مامانم رفتيم پيش بابام اما خب شما نبودين فكر كنم اونموقع مامانت و بابا ازهم جداشده بودن..يه مدت بعدشم مامانم تصادف كرد و مرد ولي بابام نذاشت نبودنش رو حس كنم، البته وقتي با مامانم بودم زندگي خوبي نداشتم درسته كوچيك بودم اما خاطرات بد هميشه يادم ميمونه]
[اچا: اوه..خيلي متاسفم..اما يچيزي رو نفهميدم، اينكه مامانت دوست دختر بابام بوده؟]
[جونهو: نه..همسر اولش بوده، ولي من از اونجايي كه يادم مياد تا ٦،٧ سالگي بدون بابا بزرگ شدم، البته مامانبزرگم يني مامان بابام ميگفته مامان من همسر اولش بوده كه تو سن كن ازدواج كردن]
[اچا: اهاا..راستي شما با عمو هوسوك در ارتباطين؟]
[جونهو: اره..]
ديگه همينطوري باهم حرف زديم..
........
از زبان تهيونگ:
وقتي اومدن خيلي تعجب كردم..نميدونستم از خوشحالي گريه كنم يا بخندم..
اچا و جونهو رو فرستادم كه باهم حرف بزنن..
نميدونستم چه حرفي بايد با ا/ت بزنم، كه خودش شروع كرد.
[ا/ت: خب..كنيا كجاس؟]
[تهيونگ: كنيا؟..هاا..اون مُرد]
ا/ت از اين حرفم خيلي شوكه شد[مرد؟!..]
[تهيونگ: اوهوم..تصادف كرد چون مست بود، يكماه بعد از جداييمون]
[ا/ت: اونم پيشت زندگي ميكرد؟]
[تهيونگ: فقط بخاطر جونهو گذاشتم بمونه وگرنه..]
[ا/ت: اوهوم..فهميدم]
[تهيونگ: چرا نميشيني؟]
[ا/ت: الان ميخوايم بريم..اچا گفت بيايم]
[تهيونگ: ا/ت..منو بخشيدي؟]
[ا/ت: تهيونگ من هميشه بخشيدمت، اين يكيم روش]
ديگه طاقت نيوردمو بغلش كردم، اونم متقابلا بغلم كرد و تو بغلم گريه كرد،
[تهيونگ: خيلي دلم واستون تنگ شده بود..خيلي، چرا رفتين! چرا نگفتي ميرين بوسان!]
[ا/ت: نميدونم..فك كردم..اينجوري بهتره..]
[تهيونگ: ا/ت من ديگه نميتونم ازتون دور بمونم، مخصوصا الان كه ديدمتون]
[ا/ت: اينجوري نميشه..نميشه دوباره مثل قبلا..مثل همخونه باشيم..]
[تهيونگ: مگه من گفتم همخونه؟..بيا دوباره باهم ازدواج كنيم و زندگي جديد بسازيم..هممون..تو جونهو رو قبول ميكني؟]
ا/ت از بغلم دراومد و با تعجب نگام كرد[ت..تو منظورت چيه؟]
[تهيونگ: تو اين چند سال خيلي تنها بودم ا/ت..تنها كسي كه داشتم جونهو بود..جاي شما تو اون خونه خيلي خالي بود، يادته گفته بودم دارم بهت علاقه پيدا ميكنم؟]
[ا/ت: تهيونگ..اونا كه الكي بود]
[تهيونگ: نبود..اگه باور نميكني، الانم ميگم..ميگم دوستت دارم، چطوري ثابت كنم بعد ٦سال درست شدم؟]
[ا/ت: تهيونگ قول بده..قول بده ديگه هيچوقت اونكارا رو باهام نكني..]
[تهيونگ: قول ميدم تا بهترين لحظاتتو بسازم..]
بعد از اون حرفم ب.و.س.ي.د.م.ش.
(*ميدونم خيلي رمانتيك شد..نميدونم اين حرفارو از كجا بلدم😂✋🏼)
قرار شد ا/ت و اچا برگردن سئول و باهم دوباره ازدواج كنيم، بعد چند روز منو جونهو برگشتيم سئول و تك تك ماجرارو واسه هوسوك و بعد مامان و بابام تعريف كردم و خيلي خوشحال شدن.
ا/ت و اچا بعد ٢روز وسايلاشونو جمع كردن و برگشتن، منم بعضي وسايل خونه رو عوض كردم، مثل تخت خواب، مبل،... . و همينطور اتاق اچا رو اماده كرديم، چون قرار نبود همه وسايلشون رو بيارن و ميخواستيم اون خونه كه تو بوسان بود رو هم داشته باشيم.
وقتي رسيدن رفتيم و وسايل ازدواج رو باهم خريديم.
فرداي اون روز هم ازدواج كرديم و جشن گرفتيم..
جنهو زود با ا/ت كنار ارمد و در اخر به خوبي هرچهارتاييمون باهم زندگي كرديم.
(*خب اينم لباساشون..مامان و باباهاشون ديگ جا نميشد🙌🏼🙃اصليارو گذاشتم)
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
73 لایک
من را به اسم پسرم ممد بشناسید😂😂😂😂
یه تست راجب کوک بزار
عالییییی💜💜
وای وای عالی بود خیلی خوب بود میشه یکی دیگه هم بسازی میشه از جیهوپ بسازی لطفا خیلی بود
عالی بود پایانشم خیلی خوب بود 😍♥️♥️
فقط فیک دیگه نمیذاری؟فکر کنم رفتی که رفتی ...😂💔
مرسييي
راستش معرفيشو گذاشته بودم ولي بررسي نميشد بعد پاكش كردم و گفتم ديگه از تابستون دوباره بذارم چون الان وقت ازاد ندارم(:
آهان خیلی خوبه ❤️❤️
موفق باشی گلم 😉♥️
عالی بید 👌🏻🥺❤❤❤
من خیلی داستانت رو میدوستیدم🥺🥺🥺👌🏻👌🏻❤❤
عررررر تموم بید🥺🥺🥺❤❤❤
منتظر فیک بعدیت هستم🌝❤
راستی خسته نباشی دلاور👌🏻🥲❤
مرسي♥️
منم تورا ميدوستم😀🙌🏼
امشب ميذارمم
❤🥲✋🏻
هعییییی احساس می کنم باید بری نویسنده شی خدایی خیلی خوب می نویسی قشنگ مثل فیلم تو ذهنم اومد ولی بد شد تموم شد ولی خیلی قشنگ نوشتی 🤪🤪❤
وااي..نگين🥺♥️
مرسيي♥️✨
داستان خیلی قشنگی بود.همون روزی که با داستانت اشنا شدم یک روزه همه داستان رو خوندم واقعا داستان خیلی زیبایی
واو..افرين
مرسيي
خواهش میکنم
توپ تانک ملاقه نویسنده چه ماهه هو هو هو هو😂💃🏻
داستان خوبی بود✌🏻
امیدوارم فیک بعدی رو جالب تر زیبا تر و بهتر از این بنویسییییی💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻😂
منتظر فیک بعدیت هستیم و حمایتت میکنیم💃🏻💃🏻💃🏻✌🏻
مرسيي😂🙌🏼♥️
اميدوارم بتونم خوب بنويسمم
بازم مرسيي💕
فداتتت
خیلی قشنگ بود خسته نباشی🥺💖بازم داستان بنویس
مرسيي..امروز معرفي داستان جديدو ميذارم