
بچه ها توی این داستان یکم متفاوته و خودتون متوجه میشین و داستان درباره تهیونگ که طک آیدله و جونگ کوک که کلا فقط درس میخونه و خواننده نیست ! داستان دو پارت داره لطفا یه شانس کوچیک بهم بدین
(توجه: میشه لطفا اول اون بالا رو بخونین؟ ) خب تهیونگ یک آیدله که توی کمپانی بیگهیت کار میکنه و جونگ کوک یه بچه دبیرستانی سال آخریه * ۱۸ سالشه * و یکی از قدیمی ترین و بهترین دوستای تهیونگه و تهیونگ ۲۱ سالشه و الان ۶ ماهه که آیدل شده ولی با این حال کلی طرفدار جمع کرده ، جونگ کوک خانواده ای نداره و از ۱۱ سالگیش که با تهیونگ آشنا شد داره با اون زندگی میکنه 😢 چون تهیونگ کاملا مستقله و الان که یک آیدله خیلی بیشتر مستقل شده
(از زبان تهیونگ) کارم توی کمپانی تموم شد و درباره آهنگ جدید با بقیه صحبت کردم و برگشتم به خونه خودمون کلید رو انداختم و درو باز کردم و بلند گفتم : جونگ کووووووک من برگشتممممم ... کوک از اتاق اومد بیرون و گفت: خیلی خب بابا سلام نمیخواد داد بزنی داشتم درس میخوندم .. جوابشو دادم: مگه تو کاری هم به غیر این بلدی؟ به نظر من برو یک تست بده شاید تو هم آیدل شدی .. گفت: نه هیونگ من تا اینجا رو اومدم و حتما میتونم دکتر شم ... سرمو خاروندم و کلید رو گزاشتم رو جا کلیدی و بهش گفتم: اینکه دکتر شی آرزو خودته یا چیزی که از بچهگی بهت میگفتن؟
سرشو انداخت پایین انگار یاد پدر و مادرش انداخته بودمش و الان دوباره ناراحت شده رفتم جلوتر و بغلش کردم و گفتم: آروم باش کوک منو ببخش حواسم نبود .. بعد رفت اونور تر و گفت اشکالی نداره و برگشت به اتاقش تا ادامه درساش رو بخونه لباسام رو عوض کردم و نشستم روی یکی از صندلی ها روی آشپزخونه و با خودم گفام که واقعا جونگ کوک افسرده شده و باید یه کاریش بکنم ! من الان تنها کسی هستم که اون داره
تو همین فکرا بودم که یه ایده به ذهنم رسید ! شاید بتونم بقیه هیونگ ها یعنی نامجون و جیمین رو دعوت کنم و باهم یک جشن کوچیک بگیریم تا کوکی حالش بهتر بشه (بچه ها یه چیزی یادم اومد بگم بهتون : کوکی هر از چند وقتی به خاطر اون اتفاق افسردگیش اوج میگیره و این که کوک و تهیونگ رو از توی عکس تست میتونین ببینین و این که توی این داستان خبری از ا/ت نیست)
رفتم تلفن رو برداشتم و شماره نامجون رو گرفتم ... من: نامجون کوکی دوباره حالش بده میتونی امشب بیای خونه ما ؟ .. نامجون : اره حتما تهیونگ فقط برات بد نشه بالاخره تو یک آیدلی و اینکه همه رو دعوت کنی خونت بد نیست؟ ... من: دیگه نمیشه کاریش کرد تو فقط بیا اینجا من به جیمین هم پیام میدم که بیاد پیش ما چند تا پیتزا هم بگیره میدونی هیونگ...من...واقعا برای کوک نگرانم .. اون بعضی اوقات میره بیرون و تا آخر شب بر نمیگرده منم اونقد سرم شلوغه که نمیتونم مراقبش باشم
نامجون از پشت تلفن گفت: عیب نداره من امشب باهاش حرف میزنم فعلا بای...من: بای ... بعد به جیمین پیام دادن و همینا رو گفتم که کوک از اتاقش اومد بیرون و گفت: چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوام از تو یخچال شیرموز بردارم .. نگاهمو ازش گرفتم و به یک سر تکون دادم اکتفا کردم بلند شدم و رفتم روی تختم تا یکم بخوابم و برای شب خسته نباشم و در ظمن هیچی از قرار شب به کوکی نگفتم امیدوارم ناراحت نشه اون همیشه از درون شکسته اما از بیرون سعی خودشو برای شاد بودن میکنه 💔
شب شده بود و فهمیدم یکی داره صدام میزنه من که هنوز خواب بودم از خواب بلند شدم و دیدم کوکی بالاسرم داره منو صدا میزنه و میگه : هیونگ ، نامجون و جیمین اومدن ! من نمیدونم چرا اینجان ؟؟ .. سریع بلند شدم و گفتم : اهه اهه اره خب اممم .. چیز خاصی نیست من دعوتشون کردم که .. گفت: باشه مشکلی نیست ولی ای کاش یادت میموند که مهمون داریم بعد بلند شد و روی یکی از مبل های حال نشست و منم صوتمو شستم و رفتم پایین از نگاه نامجون هیونگ کاملا مشخص بود که میگه : واقعا که! آخه اینجوری رسمشه؟
همه نشستیم و من پیتزا ها رو همراه با سس آماده کردم و گذاشتم جلومون .. کوک: تهیونگ هیونگ میگه شما رو دعوت کرده ببخشید من نمیدونستم وگرنه یکم خونه رو مرتب میکردم ... جیمین با تمسخر گفت: اره خودش دعوت کرده بعد خوابیده ..نامجون برای اینکه جو رو عوض کنه گفت: ههههه مشکلی نداره پیش میاد خب بخوریم... بعدیتزا رو تموم کردن و من و جیمین باهم ظرف ها رو شستیم🍕هنگامی که داشتم ظرف ها رو میشستم به نامجون علاما دادم که بره و با کوک صحبت کنه
کارهامون که تمو شد تصمیم گرفتیم فیلم ببینیم .. نامجون : هی تهیونگ یه لحظه بیا باهم حرف بزنیم ... رفتیم طبقه بالا ... نامجون : من فهمیدم که کوک کجا میره ! اون میره سر خاک پدر و مادرش !!! من فکر میکنم دیگه این مهمونی ها جواب نمیده باید بیشتر مراقبش باشیم من با یکی از دوستام که روانشناسه حرب زدم و اون گفت که تنها راهش اینه که یه بار گریه کنه چون اون اصلا گریه نمیکنه و توی دلش مونده .. حرفشو تایید کردم و برگشتم طبقه پایین که دیدیم کوکی داره تو بغل جیمین گریه میکنه و جیمین گفت که هیچی نگیم تا خودشو خالی کنه
خب این از پارت اول ^؛^ این دو تا پارت داره یعنی توی دو پارت تموش میکنم و دیدین که دختری هم در کار نیست کلا استان درباره اعضا بی تی اسه و اینکه دوستی بینشون ^^ هر نظری دارین بگین :* اگه یکم کم بود باید بگم سعی میکنم بعدی رو بیشتر بزارم و این اولین داستانمه بعد که این تموم بشه و اگه دوسش داشته باشین یکی دیگه سعی میکنم بزارم &_& البته درباره ژانرش شاید جنایی بزارم ! جنایی دوست دارین؟ فعلا بای 🥺💓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود توی یکی از تستام گفتی پرفایل تستچیت رو چک کنم واقعا این داستان عالی هست داستان های دیگه هم بنمویس و لطفاًبا داستان حای منم اگه سر ندی سر بزن لطفاً
بچه هاااا داستان بعدیمو گزاشتم داره تایید میشه ایندفه خوب کاملش کردم ^؛^ یه سوپرایز بزرگ در راهه
یه سر بزنین بعد که تایید شد
متفاوت و زیبا ❤
مرسی😍
وای خیلی قشنگه من پارت دوم رو حتما میخونم عالی بود
مرسی اره همین امروزم تایید شد
هم متفاوت بود هم قشنگ
قربونت مرسی خوندی
بچه ها پارت جدید تایید شد
متفاوت و عالی❤️ فایتینگ 🤛🏻
فایتینگ تنکس
پارت بعدی هم به زودی فکر کنم تایید شع و این که برای داستان بعدی ایده های متفاوتی دارم با توجه به نظراتتون که چی دوست دارین بعد امتحانام داستان بعدی رو اگه بتونم میزارم
تنکس😍
خیلی داستانت جالب بود. و از اینکه دختری در کار نیست خیلی خوشم اومد فقط یک چیزی. داستان یکم زود اتفاق میوفته میدونی چی میگم؟ امیدوارم ناراحت نشی. ولی خیلی قشنگ بود بی صبرانه منتظر پارت دو هستم ❤
نه لاو چرا ناراحت شم از قصد اینطوریش کردم میخوام توی دو پارت تمومش کنم که به داستان بعدی که طولانی تره برسیم
عالی بود فقط جنایی نزار من جنایی دوست ندارم
ممنونم
نه در اون حد نیست ولی باشه سعی خودمو میکنم یه چیز عالی بزارم