
ادامه 😁
یه خلاصه ای از پارت قبلی بگیم : جونگ کوک شاهدخت رو بیهوش کرد و اون رو دزدید! تهیونگ اون موقع به دنبال جونگ کوک بود و اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاده! تهیونگ بعد از چند دقیقه فهمید قضیه چی بوده و خیلی ناراحت بود توی این بیست و چند سال عمرش تا حالا قلبش اینجوری درد نگرفته بود و تاحالا برای کسی تا این حد ناراحت نشده بود 🥺 بریم ببینیم جونگ کوک وشاهدخت چی کار میکنن.......... جونگ کوک، شاهدخت رو توی بغلش گرفته بود و داشت پرواز میکرد! بعد از چند دقیقه به قصر خودش توی جنگل رسیدن ( قصر جونگ کوک توی یه جنگل است که دور تا دورش رو کوه ها پوشوندن )، شاهدخت هنوز بیهوش بود! جونگ کوک شاهدخت رو توی یه اتاق برد و اروم گذاشتش روی تخت و گفت : دیدی! من که گفته بودم، بالاخره ملکه ی خودم میشی! حدود یه ساعت بعد شاهدخت به هوش اومد و خیلی ترسیده بود! در اتاق قفل بود و پنجره ها هم میله داشت و اصلا نمیتونست جایی بره! با خودش گفت : احتمالا تهیونگ داره با من شوخی میکنه! هِهِهِ! من زرنگ تر از این حرفام! بعد شاهدخت بلند داد زد : هی! تهیونگ! من که به این اسونیا گول نمیخورم! چند دقیقه منتظر موند، فک کرد الان تهیونگ خودش رو نشون میده یا یه حرفی میزنه! اما هیچ کس هیچ جوابی نداد! شاهزاده خانم گفت : تهیونگ 🥺! این اصلا شوخی خوبی نیستا! اینجوری داری منو میترسونی هاااا🥺🥺!!
اما بازهم کسی هیچ جوابی نداد! تا اینکه یکی سریع اومد توی اتاق و گفت : چی شده! ملکه ی من! چهذکسی جرعت کرده عشق منو بترسونه! شاهدخت انقدر ناراحت بود، که اصلا نفهمید جونگ کوک داره حرف میزنه! فک کرد تهیونگه که داره حرف میزنه! و...... شاهدخت سریع از جاش بلند شد و بدون توجه اومد و جونگ کوک رو بغل کرد و گفت : تهیونگ🥺! خيلی دلم برات تنگ شده بود! لطفا دیگه از این شوخی های ترسناک و مسخره با من نکن! جونگ کوک تعجب کرد و با عصبانیت گفت : یعنی، الان اگه به جای من تهیونگ اینجا بود تو می خواستی اینجوری بغلش کنی! و بهش بگی دلت براش تنگ شده! اره؟!!! شاهدخت تازه فهمید، اونی که الان بغل کرده تهیونگ نیست و جونگ کوکه! جونگ کوک گفت : چیه؟ ناراحت شدی عشقم؟ اره؟ تو شرعا مال من بودی! ( حالا فهمیدید اون روز، موقع ازدواج شاهدخت و تهیونگ، چرا جونگ کوک لیوان نوشیدنی شاهدخت رو خودش خورد! )، الانم رسما دیگه مال من شدی!! هِ! خوش اومدی به قلب من ملکه ی من! از این به بعد دور، دور ماست! نوبت منه که با تو خوش باشم و اون عوضی یه ذره حال منو درک کنه! اون روز که داشت تو رو می. بو. سید. ، در واقع داشت قلب منو تیکه تیکه میکرد!! اما الان قلب اونه که داره تیکه تیکه میشه!! حالا ما باید یه کوچولو باهم همکاری کنیم! مگه نه؟
بعد جونگ کوک به شاهدخت نزدیک شد و خواست اون رو ببو.سه. ! که یهو شاهدخت جونگ کوک رو هل داد و گفت : به من دست نزن! شاهدخت داشت داد میزد و کمک میخواست! اما هیچ کس صداش رو نمیشنید! پس داشت به پنجره میکوبید تا شاید بتونه یا راه فراری پیدا کنه! جونگ کوک هم گفت : اِ؟ میخوای با من بازی کنی؟ آره؟. باشه! پس بیا باهم بازی کنیم! اما بدون که تو برنده نیستی! امروز در دروازه قصر رو باز میکنم! و تو آزادی تا از دست من فرار کنی! اگه تونستی خوب فرار کنی و من نگرفتمت، تو برای همیشه ازادی! اما اگه من گرفتمت، برای همیشه مال من میشی و مثل آدم!! با من به ژاپن میای! البته مجبوری بیای، چون من به زور میبرمت 😏 شاهدخت گفت : چی؟ ژاپن؟ جونگ کوک گفت : آخییی😏! خبر نداشتی؟ پادشاه ژاپن، روبه موته! تا الان حدود یه هفته است که منو به عنوان جانشین خودش انتخاب کرده و تا چند وقت دیگه میمیره! وقتی اون بمیره! من پادشاه میشم! و وقتی که پادشاه بشم، باید یه نفر رو به عنوان ملکه و صاحب قلبم انتخاب کنم!!! پس اگه نتونی فرار کنی، و من بگیرمت! تو برای همیشه ملکه ی من میشی! شاهدخت گفت : چه خوب! 😏 همیشه پادشاه ها میتونن چند تا ملکه و صاحب قلب داشته باشن اقاااا😏
پس اگه من قبول نکنَـــ..... (جونگ کوک نزاشت حرفش رو کامل کنه) و سر شاهدخت رو بو.سید و گفت: ممنون که با من همکاری میکنی و به زودی یه پسر گوگولی برای ساختن یه امپراطوری قدرتمند به من هدیه میکنی، منم قول میدم بهت کمکت کنم 😏 شاهدخت گفت : واااااااا 😡 منظورت چیه؟ تو بخوای بمیری هم من کمکت نمی کنم! چه برسه بخوام برای شماااا😡 یه پسر گوگولی به دنیا بیارم 🙄 اَه! حتی از شنیدنش هم حالم بهم میخوره! اوق..... اوق..... جونگ کوک گفت : وای ملکه ی من!!! نکنه بارداری؟ هاا؟ 😏 حالت تهوع هاتو جدی بگیرا!! 😏 تازه این شروع داستانه! من میخوام حداقل سه تا پسر داشته باشیم! مگه نه؟ اگه بیشتر هم میخوای من مشکلی ندارم 😁 شاهدخت گفت : مثه اینکه یادت رفته هااااا😕 اگه من نتونستم فرار کنم باید بشینی برای خودت از این فکرا بکنی!!! نه الان! مطمئن باش من به هر قیمتی که شده فرار میکنم! اگه هم نتونستم فرار کنم، تو حق نداری با من بد رفتار کنی! یا بخوای بری روی اون مود و منو اذیت کنی! بریم ببینیم تهیونگ چی کار میکنه 🤷🏻♀️ تهیونگ خیلی حالش بد بود و مدام به شاهدخت فکر میکرد! همش توی بازار، قصر، جنگل و حتی دربار... دنبال شاهدخت میگشت! همش با خودش میگفت : جونگ کوک عو*ضی اگه من گیرت بیارم تیکه بزرگت گوشته 😡
«برگردیم پیش شاهدخت و جونگ کوک» جونگ کوک در دروازه رو باز کرد و گفت : نیکا هر وقت شروع کردم به شمردن تو فرصت داری تا ده دقیقه فرار کنی و یه جایی از جنگل قایم بشی! بعد از ده دقیقه من به دنبالت میام و اگه پیدات کردم....... نیکا گفت : باشه! باشه! خودم خوب میدونم اگه پیدام کردی چی میشه! نمیخواد توضیح بدی دیگه! جونگ کوک شروع کرد به شمردن و شاهدتت شروع کرد به فرار کردن! بعد از چهار دقیقه بارون بسیار شدیدی شروع شد! و شاهدخت مجبور شد بره و زیر یه درخت قایم بشه! شاهدخت تا خواست بره زیر درخت، درخت به حرف در اومد و گفت : درود بر بانوی اب، شاهدخت نیکا! از شما درخواست میکنم تا زیر شاخههای من بمانید تا خیس نشید! من تنه ی خود را شکاف میدم تا شما بتونید از سرما و باران در امان بمونید! شاهدخت بیچاره تمام لباس هاش خیسِ خیس شده بود! جونگ کوک هم دم دروازه قصر منتظر بود! و گفت : بالاخره ده دقیقه تموم شد و حالا دارم میام تا تو رو مال خودم کنم ملکه ی من! بارون خیلی شدید بود : شاهدخت از ترس و سرما به خودش میلرزید! داشت دعا میکرد تا جونگ کوک نتونه پیداش کنه! که یهو احساس کرد یه صورت نزدیکش شده و داره از موهاش اب میچکه! شاهدخت با ترس سرش رو برگردوند و دید جونگ کوکه!
جونگ کوک وقتی دید شاهدخت خیلی تحت فشاره و ترسیده! گفت : نترس نیکا! فقط یک هفته با من باش! بعد از اون یک هفته اگه منو نخواستی میتونی بری! اما بدون قلب من همیشه و هرجا فقط و فقط برای تو میتپه! جونگ کوک شاهدخت رو بغل کرد و داشت با سرعت میدوید! نیکا گفت: منو بزار زمین! چرا داری میدویی؟ جونگ کوک گفت : توی جنگل تمام قدرت من مثل قابلیت پرواز کردن از بین میره و الان نمیتونم پرواز کنم! تو هم اصلا حالت خوب نیستا! زعد جونگ کوک یهو........... جای حساس........ و........ کات........ 📣 یه راهنمایی بکنم برای پارت بعد : جونگ کوک............ تو خیلی عو*ضی هستی......... بسه دیگه...... چی؟ من؟......... عشق من...... اتاق مشترک شما...... توی عمارت....... باغ گل.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ععععالییییییی مثل همیشه و همیشه ❤❤❤❤👍
مرسییی🌹❤️
خیلی خیلی عالی بود 👍😍 منتظر پارت بعدی هستم
لطفا پارت بعدی رو سریعتر بزار
بله حتما 🌹
😃😃😃😃😃😃😃😘
فقط بهم بگو که تهیونگ و نیکا بهم میرسن دیگه
البته خب معلومه از اسمش دیگه
جونگ کوک درسته عاشقشم
ولی با این داستان کاری نکن ازش بدم بیاد
یه کاری کن بچه خوبی بشه خب ؟
توی داستان نیکای بیچاره رو خیلی پاسکاری میکنن
ولی معلوم نیست به چه کسی برسه🤷🏻♀️
شاید هم پای شخص سومی وسط باشه 😁
نه دیگه اسم داستانو مگر تغییر بدی 😏
که اونم نباید تغییر بدی
تایگر باید به عشقش برسه
تایگر بازی تهیونگو بیاری وسط داستان عالی میشه ☺️☺️
پارا بعد پارت بعد پارت بعد عرر
عااااااللللللییییی بود مررررصیییی [:
گذاشتم در حال بررسیه
🌹🌹
ترو خدا پارت بعد رو بزار خیلی قشنگه داستانت
گذاشتم در حال بررسیه 🌹
بالاااخرههرمانموردعلاقموپیداکردمعررر😹❤️
++++++
نمی شد مثلث عشقی نسازی😐
Sorry🥺
ولی به هرحال خیلی خوبه جانم🥺❤
فوق العاده بی نظیر
🌹🌹