این داستان درباره ی تناسخه
هان ! اینجا کجاست ؟ اینا دیگه کین ؟ چرا اینقدر جنبوجوش اینجاست ؟ هان ؟ این دستا دیگه ماجراشون چیه . چرا اینقدر نرم و کوچیکن ؟ چرا همه جا برام سیاه و سفیده ؟ { نکته : نوزادها وقتی به دنیا میان همهچی رو سیاه سفید میبینن} خواستم حرف بزنم : بوووووووو [ اینجا کجاست ؟ ] .{ نکته هارو داخل این { پرانتز مینویسم [ و حرفای بچرو داخل این مینویسم چون مثلا بچه نمیتونه حرف بزنه } چرا صدام اینجوریه ؟ بوووووووو دیگه چیه ؟ چند نفر بالای سرم بودن . فکر کردم که مردم ؟؟؟ مطمئنم تصادف کردم !!!...
یه اینه بالاسرم بود . وقتی خودموتو اینه دیدم به بچگیم برگشته بودم . اوه راستی بزارید خودمو معرفی کنم . من ریم کین هستم . دختر صاحب کعادن الماس انگلیس . من به عنوان نخبه ترین دانشمند شناخته شدم . خصوصا تو علم مدرن . من رتبه ۱ المپیاد ریاص=ضی شدم و از ازدواج متنفرم . منو بردن پیش یه خانومی . خانومه سینشو وسم دراورد ولی من نمیخواستم شیر بخورم اما مجبور شدم غارو غور شکمم اعصابمو خورد کرده بود . زنی که الان فهمیدم مادرمه خیلی خوشکل بود موهاش سیاه مثل شب و و چشماشم هم ابی تیره بود . ازش شیر خوردم . من فهمیدم مادرم خیلی منو دوست داره چون به قول خودش شبیه پدرمم . من پدرمو نمیشناسم . تین دیگه چه فایه . هان صبر کن دارن چیکار میکنن ؟! بابا نمی خوام عارق بزنم ؟؟!!یه زن منو گرفته بود و می خواست من عاروق بزنم . اخرش زدم اما از شدت خجالت گریه کردم ...
فرادای ان روز :من فهمیدم که من داخل داستان / عشق ۲ طرفه / تناسخ پیدا کردم . این داستان درباره ی یه دختره که شاهدوخت یه کشوره ولی خودش نمیدونه شخصیت اصلی مرد رو وسه ی اولین بار تو بازار میبینه و بعد نه ۱ دل بلکه ۱۰۰ دل عاشقش میشه { اینجا با لحن مسخره }بعدش هویتهه شخصییت اصلی فاش میشه و وارد قصر میشه . تو این داستان من شخصیت شرورم . البته خداییش من همونطور که قبلا بودم تناسخ پیدا کردم ولی شخصیت اصلی شرور داستان موهاش بنفش بود و چشاشم همینطور ولی من چسمام ابی اسمونیه و موهام سفید یخی خودتون قضاوت کنید من حتی از شخصیت اصلیم خوشکلترم !!!
من زنی که مادرمه رو خیلی دوست دارم چون شبیه مادرم تو زندگیه قبلیمه . من شخصیتم که به دست شخصیت اصلی میمیرم . طبق گفته داستان من عاشق شخصیت اصلی مرد میشم بعد شخصیت اصلی زن رو اذیت میکنم و اخرش بخاطر تلاش برای کشتن شخصیت اصلی زن توسط شخصیت اصلی مرد میمیرم . طبق داستان من یه شاهدوختم تنها شاخدوخت سرزمین بیکبان که هیچکس دوسم نداره . و کلا بی استعدادم . اما من الان خوشکلترین زن داستانم . و همینطور ....من یه نوخبم 😎😎. شخصیت مورد علاقه ی من شخصیت دوم مرد شیله . اون واقعا فوقالعادست😍😍😍😍خوشتیپ باهوش و تو زمان خودش یه نخبه . من فکر میکردم که اون سخصیت اصلی رمانه ولی درک بود . درک شخصیت اصلی مرد رمانه چشا و موهاش هم قرمزه . الان برگردیم سر داستان :
تو گهواره بودم که یه مرد با موهای سفید و چشمای قرمز اومد داخل . وای چقد به پدرم شباهت داشت . وقتی دیدمش نگاهش خیلی سرد بود . ولی من تصمیمو گرفته بودم برای زنده مموندن باید محبوب شم . نخبه ی این زمان شم و از دوتا شخصیت اصلی دوری کنم . وای حالا یادم اومد اشتباه گفتم شخصیت اصلی زن در اصل دختر یه کنته ولی اشتباهی گفتم شاهدوخته . ببخشید😋😋خوب من پدر یه لبخنده خیلی کیوت زدم .بعد دستم دراز کردم تا بیاد جلو بعد اومد جلو من رو لپشو بوسیدم و بغلش کردم . یهو لپاش سرخ شد . واقعا خنده دار بود . خندم گرفت .
از اون روز به بعد همیشه پدر و مادرمو کنار خودم میدیدم . هر روز پدرم یه چیز جدید وسم میورد . مادرم هیروم لباس امتحان میکرد و ذوق میکرد . خداییش از وضع خودم وقتی لباس دلقک پوشوندنم خیلی خیلی خجالت کشیدم اما مادم باز ذوق کرد😥😥به حال خودمگریم گرفت. بعد ها هم من هم بابا و مامان خیلی صمیمی شدیم طووری که من دردونه ی کل قصر شدم . من بین مردم خیلی محبوب شدم الان ۵ ماهمه و بالاخره موفق به صحبت شدم می خواستم جلوب همه حرف بزنم . بخاطر تمرین زیادم تونستم حتی ۴ دست و پا راه برم .😳😳الان همه تو اتاقمن .
حالا وقتشه : مامان . بابا . دوتتون دالم . ممنون ته هتتین. [ مامان بابا دوستون دارم ممنون که هستین ] همه بم زل زده بودن . ادامه دادم . پلتتار ممنون ته ملاعبمی [ پرستار ممنون که مراقبمی ] حدمتتالا ممنون که عوتاامو تمید میکونین[ خدمتکارا ممنون اتاقمو تمیز میکنید ] بعد یدفعه بابا و مامانم منو محکم بغل کردن گفتن : ماهم دوست داریم . پرتار دستمال رو جلوی دهنش گذاشته بود و اروم اشکشو پاک کرد و لبخندشو دیدم . خدمتکارا ذوق کرده بودن . اینا چقد جوگیرن ؟؟؟!!! یا خدا .
راستی اسم من تو این دنیا انیکاست .{ بازدیدکنندگان تغییر اقیده دادم . شخصیت اصلی مرد موهاش طلایی و چیماش ابیه . شخصیت اصلی زن چسماش سبز و موهاش طلاییه } از زبون بابا و مامان : با هم تو اتاق نشسته بودیم که پرستار اومد .گفت : اقا . خنم . بنظرتون وسه حرف زدن یه بچه الان زود نیست ؟! گفتیم : موافقیم . پرستار : این نشون میده بانومون یه نخبست . جدااز حرف زدنشون خیلی مودب بودن . خیلی هم باوقار حرف میزد . خیلی هم گوگولی .ماهم گفتیم اره عجیبه . کی : اسم پدر انیکا : نکنه ..؟ کیرا : اسم مادر انیکا : نکنه چی ؟ کی : نکنه دخترمون یه نخبست ؟ کیرا : اوه راست میگی . دخترمون یه نخبست🤩🤩
تو اتاق انیکا : یکدفعه بدن انیکا شروع به خوارش کرد از زبون انیکا : یکی داره پشت سرم حرف میزنه .🤨🤨
لطفا کامنت بزارید که ادامه بدم یا نه .؟درزم شخصیتا شبیه شخصیتای تار متصلهو چون من کلا فقط از اونا استفاده می کنم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود عالی منم بیشتر شخصیت های فرعی رو دوست دارم
عالی ...خیلی قشنگه ..اما اولویتت رو داخل داستانهات بزار روی تار متصل اینم خیلی قشنگه منتظر پارت های بعدی هستم
باشه بابا . اینو بعد از تار متصل ادامه میدم . اما یه چیز دیگه من تار متصل پارت بعد رو گذاشتم . اما تو برسیه