10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 82 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت چهارم اگه اشتباه نکنم. امیدوارم خوشتون بیاد.
داغون بودم...خیلی داغون بودم. رفتم سمت اتاق توماس. در رو باز کردم. گفت: تویسا خوبه؟
گفتم: خوبه....خ....ببینم توماس، تو چند سالته؟
گفت: ده ....قربان.
گفتم: میدونی کم خونی چیه؟
گفت: بله قربان.
گفتم: خوبه....تویسا دچار کم خونی شده. ازت میخوام مراقبش باشی.
گفت: چشم.
گفتم: ممنونم. من یه سر میرم خونتون.
یکدفعه پرستار اومد و گفت: میشه چند لحظه پشت در منتظر بمونید؟
گفتم: البته.
رفت تو و بعد از چند دقیقه اومد بیرون و گفت: ممنونم. راحت باشید. اونم حالش خوبه چون فقط شکستگی داره و خراش های کوچیک فردا مرخصه.
گفتم: ممنون.
رفتم تو. پسره با ذوق و شوق گفت: دیدید؟ گفت فردا مرخصم.😄
گفتم: آره پسر جون. دیدم. همونطور که گفتم من فردا میام .
از بیمارستان رفتم بیرون. وقتشه. اگه اون خرس مادر بوده حتما بچه داره. باید برم قالشو بکنم.
رفتم سمت خونه.
( خب این کارشه دیگه. حیوون هارو میشناسه. فهمید مادره😅)
رفتم سمت خونه و وسایلمو آماده کردم. یدفعه در خونه رو زدن. مثل اینکه خرسه به خونه جیسون ها حمله کرده( توماس فامیلیش جیسون هست: توماس جیسون)
بلند شدم و دویدم . وقتی رسیدم خرس رو زمین بود و خونه آتیش گرفته بود.
یکدفعه صدای جیغ آنا اومد.( جیغ دختر بچه بود اما خب تنها دختر بچه اونه دیگه) . رفتم تو آتیش با اینکه بقیه خواستن جلوی منو بگیرن. تونستم تا طبقه بالا برم. آنا رو روی زمین دیدم. کمد افتاده بود رو پاش. رفتم کنارش و گفتم:« خب آنا! وقتی من کمد رو بلند کردم با دستات خودتو بکش بیرون» سر تکون داد.
خب وقتشه. کمد رو با تمام توانم کشیدم بالا. داغ بود. آنا پاشو کشید بیرون و من کمد رو چون داغ بود ول کردم. یدفعه زمین زیر پامون خراب شد. لعنتی. زیرمون خرس بود. اما جنازش چون کمد افتاده بود رو سرش. داشتم میفتادم پایین که از یه میله گرفتم. میلش داغ بود اما مارو نگه داشته بود. یعنی....منو. آنا اومد و دستمو گرفت و خواست منو بکشه بالا که پاش لیز خورد و قبل از اینکه بتونم دستش رو بگیرم افتاد پایین.گفتم:« نههههههه. لعنتییییی»
یدفعه میله از جاش کنده شد و منم افتادم.
از زبان تویسا:
وقتی بیدار شدم رو یه تخت دراز کشیده بودم و .....نور تو صورتم میتابید. یکدفعه سیلی از جمعیت رو دیدم. داشتن....میکوبیدن رو شیشه های پنجره ی اتاقی که توش بودم. من....تو بیمارستان بودم. یه سرم بهم وصل بود و....یه پرستار هم داشت پرده ها رو میکشید. آخه....چرا؟
بعد از اینکه تقریبا به خودم اومدم. بلند شدم و نشستم.
یه پرستار اومد سمتم و گفت:« میخوام معاینت کنم. گشنت که نیست؟»
کلی سوال پرسید و بعدشم نفس بکش و سرفه کن و تمام.
رفت. بعد چند دقیقه با یه لیوان شکلات داغ برگشت. اوممم...خوشمزه بود😋. ازش پرسیدم:« تو...میدونی پدربزرگم کجاست؟»
قیافش رفت تو هم. گفت:« نه....آخرین بار رفت پیش اون پسره...ام...پسر خانواده...جیسون»
گفتم:« میشه برم پیشش؟»
گفت:« پیش کی؟»
گفتم:« ام...جیسون دیگه....نه نه نه....منظورم توماسه»
گفت:« اگه بتونی راه بری میتونی بری»
گفتم:« آها»
اولش یکم پاهام میلرزید و از این ور و اون ور میگرفتم. اما بعدش عادت کردم.
از پرستاره تشکر کردم و رفتم تو راهرو.
اونجا کلی آدم بود. از خانم مارلی تا آقای بتسون.( اهالیه دهکده ان)
یکدفعه یه نفر رو روی یه برانکارد بردن که کاملا سوخته و خونی بود. اون خیلی شبیه جک بود، موهای خاکستری و....چشم هاش بسته بود. عمرا جک باشه. اون....من نمیدونم اون کجاست! دویدم سمت اتاق توماس و در رو باز کردم. توماس بدبخت خواب بود ، خوابش پرید.( نویسنده: مرض داری احیانا؟ 😐😂تویسا: تو داستانتو بنویس حرف نزن ، در ضمن چقد میخوابه ...بسشه دیگه.😑😬 نویسنده: برو باو😒) خلاصه رفتم تو. توماس قشنگ سه متر رو پریده بود بالا. گفتم:« جک کجاست؟🤨»
گفت:« اون گفت میره خونه. حالا تو چرا اونطوری میای تو؟ هان؟😒»
گفتم:« ب_ب_ببخشید. ام....یه...یه چیزی پیش اومده بود.😓»
همینطور که سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم یکدفعه صدای پوشیپن لباس مانندی توجه من رو به خودش جلب کرد.
بالا رو نگاه کردم دیدم داره لباس میپوشه. وایییی پیرهنش رو دراورده بود. اما....گیر کرده بود؟!
گفت:« یه کمک میدی؟ انگار دستم قفل کرده😒»
رفتم جلو و گفتم:« ا_ا_ا_البته.😳🍅»
کمکش کردم . وقتی لباساشو پوشید گفت:« بریم»
گفتم:« بریم»
رفتیم و جلوپی در آقای گیلبرت مارو دید. اون یه پیرمرد خل و چل و نابینا بود. چشم هاش سبز بودند و موهاش هم قهوه ای ای که داشت سفید میشد.
شونه های توماس رو گرفت و تکون داد:« هوی....تو..تو توماسی....نه؟ مگه خبر نداری؟؟؟؟..... اینجا چیکار میکنی؟.....هان؟»
توماس معلوم بود دردش گرفته از اون تکون های آقای گیلبرت اما گفت:« آه....آقای گیلبرت....چه...خبری؟»
قیافش رفت توی هم. چرا؟!😕.
آقای گیلبرت داد زد:« خونتون آتیش گرفته. همه مردن. ما....بخاطر جک اومدیم....همین الان روی یه برانکارد بردنش »
قلبم درد گرفت. زانوهام شل شدن.
صدای در اومد. برگشتم و دکتر رو دیدم.
صداشو نمیشنیدم اما یه چیزی میگفت. برگشتم و توماس رو نگاه کردم. قیافش آروم بود. اما نگران و وحشت زده هم بود. گفتم:« ت...ت...توماس....چی شده؟»
توماس دست منو گرفت و از تو دل جمعیت دوید تا رسیدیم به خونه ما. در رو قفل کرد و گفت:« چیزی نشده....همه حالشون خوبه😊»
گفتم:« مگه من خرم؟ هان؟ »
گفت:« میخوای بهت چی بگم؟»
داد زدم:« واقعیتو»
اونم داد زد:« واقعیتو میخوای؟»
گفتم:« آره»
دستمو گرفت و منو کشید بیرون. چون بالای تپه بودیم میشد کل روستا رو دید.
داد زد:« اونو میبینی؟ اون دود رو میبینی؟»
عصبانی بود. سر تکون دادم.
ادامه داد:« اون خونه ماست. همه مردن. حتی جک که بخاطر نجات هم رفت مرده. همه مردن. میفهمی؟»
دوباره افتادم زمین.
توماس هی داد میزد:« خیالت راحت شد؟»
فقط میتونستم گریه کنم. گفتم:« سرم داد نزن»
دستامو گذاشتم جلوی چشمام و بعدش....یه بغل گرم حس کردم. چشامو باز کردم. منو چسبونده بود به خودش.
منم خودمو خالی کردم. یه دل سیر گریه کردم. اما اون...گریه کرد؟!
پرسیدم:« هی، توماس»
گفت:« هوم؟»
گفتم:« چرا گریه نمیکنی ؟»
گفت:« اگه گریه کنم اونا زنده میشن؟»
گفتم:« نه»
گفت:« چرا گریه میکنی؟»
گفتم:« گریه کردن اونارو زنده نمیکنه»
گفت:« حاضر جوابیت که خوبه»
گفتم:« اوه...که اینطور»
گفت:« جوابمو ندادی»
گفتم:« اینطوری...حس بهتری پیدا میکنم»
گفت:« اوهوم. خب....یه مشکلی داریم»
گفتم:« مشکل؟»
گفت:« مارو میفرستن پرورشگاه»
گفتم:« آها....جای بدی نیست»
گفت:« از کجا میدونی؟»
گفتم:« قبلا یه بار توش بودم.
گفت:« واقعا؟ مثل اینکه قراره خیلی چیزا درباره ی همدیگه بفهمیم»
گفتم:« اوهوم. درسته»
گفت:« باید بریم و زرودتر خودمونو نشونشون بدیم. فقط امیدوارم کسی مارو به فرزند خوندگی قبول نکنه، چون حوصله ی هیچ کسی رو ندارم.»
صورتش خیلی بی روح بود. انگار که....همه ی عذاب عالم رو دوش اون بود. سرد و خشک و بی روح. فقط برای من لبخند میزد.
بعد از یک هفته ی عذاب آورد موندن تو خونه ی ویتس ها بالاخره تونستیم به پرورشگاه بریم. این پرورشگاه فرق داشت. درسته قبلا تو روستا بودم. اما الان دیگه نه. مارو بردن به توکیو. شهر بزرگ و قشنگی بود. اما توماس بازم لبخند نمیزد. دردناک بود. اون همه ی خانوادشو از دست داده بود ، اما....اون حتی گریه هم نمیکرد. یجورایی کارد میزدی خونش در نمیومد. و....فقط یه کتاب از یه جایی بین خرابه های خونشون ورداشته بود که....به من نشون نمیداد.
گفت گاهی مردم لازم دارن که یه محیط شخصی ای داشته باشن و این حرفا.
الان چهار ماهه که ما توی پرورشگاهیم. کسی مارو انتخاب نکرده. اما یه پسرک پولدار رو فرستادن اینجا. اسمش...اسمشو نپرسیدم. بعدا ازش میپرسم. خیلی گوشه گیر و تنهاست. اما خوشتیپ و خوش قیافست.
فردا روز تولد تام هست( توماسو میگه) و من....متاسفانه فقط تونستم براش یه نقاشی بکشم . نقاشی خودم و خودش در ظاهر ابر قهرمانی.
اون ارباب موسیقی بود و میتونست با موسیقی همرو شکست بده . چون میدونم اون عاشق موسیقیه. 😅
رفتم سراغ اون پسره و گفتم:« سلاااام😊من تویسا هستم. میای با هم دوست بشیم😄؟»
گفت:« سلام! باشه دوست بشیم.»
گفتم:« نمیخوای اسمتو بگی😄»
گفت:« تو میخوای با من دوست بشی یا اسمم؟»
از خنده غش کردم.
گفت:« چرا میخندی؟🤨»
گفتم:« ح_حرفت خنده دار بود😅»
گفت:« آها»
گفتم:« اوممم....چشمای آبی قشنگی داری. با موهای قهوه ای تیرت حسابی با هم میخونه😆»
گفت:« ممنونم»
گفتم:« اسمتو نگفتی»
گفت:« ها؟ آه_ اوه. اسمم ویکتوره»
گفتم:« خوشبختم»
گفت:« از آشناییمون؟»
گفتم:« آره»
گفت:« هان؟! چطوری میتونی با یه آشنایی خوشبخت شی؟!»
بازم از خنده غش کردم و همه چی رو براش توضیح دادم.
اونم پوزخند میزد و میگفت:« اووو😮😮😮.»
بعدش داستان زندگی خودمو توماسو براش تعریف کردم. گفت:« اوممم....یکم زیادی خوشحالین»
بازم غش کردم از خنده. بعدش اون داستان زندگیشو گفت:« مثل اینکه مادرش مرده و پدرش اونو گذاشته اینجا و بای_بای»
زندگیه تلخیه. یعنی باباش انداختتش بیرون؟ مث یه آشغال؟ چطور دلش اومده؟😞😕
خببببب
میریم واسه ظاهر، اسم، لقب،رفتار و یک چالشششش.
تویسا:« موها قهوه ای چشم ها قهوه ایه روشن. اسم:« تویسا وارْد _ لقبی نداره فعلا_ رفتارش هم خیلی مهربون و شاد و شنگوله. »
ام....آقای توماس جیسون:« موهاش بلونده و چشم هاش آبی. توماس جیسون_ کیرو _ خیلی مهربون و خوب و اینا» آقای ویکتور مِیسون :« موهای قهوه ایه تیره و چشمای آبی _ ویکتور میسون_ لقبی نداره فعلا، خیلی خشک در ظاهر اما مهربون.»
امیدوارم خوشتون اومده باشه. نظر فراموش نشن و خداحافظ.😘
اوه چالش یادم رفت.
اسمتون و سنتون.
فقط برای....همینطوری دیگه.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
این پیامیست از طرف نویسنده:
« سلام بر همه ی خوانندگان عزیز، من.....مغزم قفل کرده به معنای واقعی. یه پارت دیگه هم گذاشتم. در حال بررسیه. فقط اینکه......من وقتی قفلم باز شد داستانارو میزارم. فعلا یه سری تست بجز داستان گذاشتم. تا وقتی قفل مزغم باز شه.( مغز ، همون😑)
۱_ داستان هایی که گذاشتم عبارت است از : پارت بعدی داستان حماقت ملانی و عشق معجزه آسا
۲_ تست های دیگه : این انیمه هارو باید ببینی
یدونه که : شناخت از انیمه ناکجا آباد موعود
یدونه هم : شناخت از کتاب مطلقا تقریبا
فک کنم همینا بود😐
آره دیگه....تا مغز بازیه دیگری
جا نه( به امید دیدار)نمیرم ها.....مغزم داره میره یکم استراحت کنه😛
مغزت استراحت کنه؟ وقت داره که استراحت کنه؟ خوشا به حالش😂😐
من دارم اینجا نصف میشم
امتحانا امانم را بریده
نه نداره . اصلا نداره.
تابستونا خیلییییی کم داره.
البته امسال اصن استراحت نکرده. میترسم بسوزه😕😐
وای نگو که فردا عربی دارم. انت و انت و تکتبان و.....
ادم حالت تهوع میگیره😑😐
من امتحانام دیروز تموم شد
ااااخ عربی نگو دلم خونه
ولی....به طرز عجیبی نمره م خیلی خوب شد😐باقیشونو تر زدم ولی این یدونه رو از بس خوندم خوب شدم
چرا پسرا امتحاناشون زودتر تموم میشه؟ کجاست عدل علی؟😂😂😂
نمیدونم 😭😂😁 اگر کسی کمک خواست بگه من متخصص در علوم انگلیسی و عربی
کمک خواستید بگید تقلب برسونم من فول فولم😂
بسییییییی زیبا و دلنشین😍😁👌👌👌
و نظرتان بسیییی دلنشین تر است و به من انگیزه میدهد. با تشکر😂😂😄
😂👌💙