
هاای گایز 👋👋 من برگشتم با پارت چهارم که پارت آخر داستان مون هست 🥺💕 امیدوارم از داستان خوشتون اومده باشه توی کامنت ها بگید:} دوست داشتید این داستان واقعا راجع شما بود ؟؟!♥️😉
چشمام رو باز کردم کنارم رو نگاه کردم جیمین رو دیدم که داشت گریه میکرد ازش پرسیدم چی شده ؟ جیمین یه نگاهی بهم کرد با چشمای اشکی و با لحن خوشحال و ناراحت گفت: به هوش اومدی ؟ حالت خوبه ؟ گفتم خوبم یعنی بد نیستم یکمی درد دارم ، جیمین: نگران نباش یه چند روز باید استراحت کنی تا خوب بشی ، من خیلی گشنمه میرم یه چیزی بگیرم تا بخوریم [پنج ساعت هست چیزی نخورده] جیمین رفت و من هم داشتم فکر میکردم که یادم بیاد چه اتفاقی برام افتاد.. وقتی جیمین اومد ازش پرسیدم که چطور فهمیدی من اینجام ؟ چطوری منو به اینجا آوردن ؟؟ جیمین گفت: من کلی سوال از تو دارم، اون موقع شب توی اون کوچه چیکار میکردی ؟ من براش گفتم که چرا و...
بعد ازش پرسیدم اون کی بود اومد کمک من ؟؟ تو چه جوری فهمیدی که من الان اینجام ؟! جیمین دوباره چشماش در از اشک شد و گفت: میدونی اگه من پیاده نمیومدم ، برای همیشه از دست میدادمت ؟ 😢 من گفتم واقعا اون کسی که اومد کمکم تو بودی ؟!! گفت: اره من بودم ،. من فقط برای کمک رفتم تو کوچه و دیدم که تویی - انگار که نمیدونی اون موقع شب هیچکس از اونجا رد نمیشه منم مسیرم بود وگرنه بقیه شبها با ماشین از اون یکی خیابون ها میام ،، گفتم وای جیمین من واقعا بهت افتخار می کنم که همیشه برای کمک حاضری جیمین: یکم مواظب خودت باش ، اگه دیگه نمیتونستم ببینمت چی ؟ 😢
گفتم یعنی من برات مهم هستم ؟ جیمین: مگه میشه تو برام مهم نباشی ؟ تو عشق منی [با حالت کیوت💞]. .. . بعد دو روز بستری بودن تو بیمارستان، مرخص شدم و اومدم خونه ولی خب دکتر گفته بود که باید استراحت کنم و بخاطر همین جیمین همه کارهای خونه رو انجام میداد 😅 خیلی هوای منو داشت که اذیت نباشم . . [خلاصه] . .. . . من توی این چند وقت فهمیدم که من و جیمین بیش از حد ع.ا.ش.ق هم هستیم و خیلی به همدیگه وابسته ایم . . . . .. . . . الان تقریبا یه ماه از ماجرا میگذره
دیگه حالم کاملا خوب شده بود .، یه روز صبح از خواب بیدار شدم رفتم جیمین و بیدار کردم با هم صبحونه رو خوردیم وقتی که میخواست بره بیرون احساس کردم میخواد یه چیزی بگه ازش پرسیدم چرا حرفت رو نمیزنی؟ من که میدونم میخای یه چیزی بگی و نمیگی! ... گفت: الان دیرم شده ظهر حرف میزنیم ،. ، بعد نهار اومدم و نشستم گفتم خب... جیمین: دارم ترتیب میدم که عروسی بگیریم !! گفتم چییی مگه قرار نبود که بدون هماهنگی با من از این کارها نکنی -_- گفت: من هر وقت میگم الان وقتشه میگی نه پس منم دیگه ازت نپرسیدم 😁 حالا حاضر بشو تا بریم باهم چندتا سالن عروسی ببینیم و رزرو کنیم گفتم آخه مگه الکیه ؟
جیمین: چی الکیه؟ گفتم اول باید زمانش رو تایین کنیم بعد باید با خانواده هامون حرف بزنیم .و...و.....وو ... [کللی صحبت] جیمین: خب بیا از حالا شروع کنیم^_^ . . . . باهم قرارهامون رو گزاشتیم و سالن انتخاب کردیم و لباس خریدیم و مهمون ها رو دعوت کردیم و همه کارهایی که باید میکردیم و انجام دادیم
[یه هفته قبل عروسی] اعضا گفتن که باید قبلش بهمون شیرینی بدی و جیمین هم گفت باشه چرا که نه ^_^ و همگی باهم یه شب رفتیم رستوران و خیلی خوش گذشت . من واقعا از ازدواج با جیمین خوشحالم اون بهترین و تنها ترین کسی هست که توی عمرم ع.ا.ش.ق.ش بودم
شب عروسی بهترین شب زندگیم بود. . . لحظه ای که باهم رقصیدیم بهترین قسمتش بود اون شب توی چشمای دوتامون برق میزد و من خیییلی خوشحال بودم و جیمین از من خوشحال تر ، ، از امشب به بعد منو و جیمین قراره تا آخر عمر با هم باشیم ،، . ،. اون شب بهترین اتفاق زندگیم رقم خورد و امیدوارم تا آخرش باهم بمونیم [برو بعدیییی]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی حیف که پارت اخر بود بازم از اینا بزار
عالییی بود من دیوونه رمانت شدم تو واقعا استعداد داری بابا دوتا رمان دیگه بنویسی ابشاری فالور جمع میکنی
رمانت عالیییی بود 💓💓💓💓💓♥♥
عالیییییی😍😍😍🥰🥰🥰😘😘
خوب بود
مررسی😍😍