
سلام سلام👋🏻خدمتتون پارت جدید💕بچه ها متاسفانه حالم بدتر شده چون روز به روز دارم بیشتر تب میکنم و حالم بد میشه امیدوارم درکم کنید مهربوناااا💕😊
ادرین:چچچ چئیییییی😳😱پرستار:خب خوبه که..ادرین:نباید با پرستار بحث میکردم سریع خودمو جلوش جمع و جور کردم و گفتم:اممم خب ممنونم خیلی عالیه..بعدش رفت اصلا مغزم به هم ریخته بود هیچی نمیفهمیدم اصن این حرفی که زد توی سرم هی میپیچید و توی مغزم هضم نمیشد...خیلی قاطی کرده بودم..یه لحظه فکرم رفت روی مرینت...یا خدا اون سرمو میکنههههه چیکار کنممممم...چی بهش بگمممم..اصن کی همچین اتفاقی افتادددد(اون شبی که تا صبح نیومدن بیرونو گفتم به دلایلی نمیگم رو یادتونه؟به همین دلیل بود😁😎) یکم ذوق کرده بودم اما خیلی ناراحت بودم... مرینت بیچاره هیچ تقصیری نداره..من زندگیش رو نابود کردم..چی باید بهش بگم؟! باید بگم توی ۱۹سالگیت داری مامان میشی!؟نمیدونم از روی ناراحتی بود یا از روی خوشحالی اما یه اشک سرد گونم رو خیس کرد..رفتم توی اتاقش...خواب بود.. نشستم روی صندلی کنار تختش و دستاش رو نوازش کردم و یهو زدم زیر گریه...همونجوری که خواب بود دستاش رو توی دستام گرفته بودم و اروم زمزمه میکردم:من متاسفم مرینت.. متاسفم.. نمیدونم چی شد که این اتفاق افتاد.. خودت میدونی که چقدر عا*شقتم و دلم نمیخواد ثانیه ای ناراحتی ها و یا استرس هات رو ببینم.. خواهش میکنم منو ببخش.. مرینت:اروم چشمام داشت باز میشد..نمیفهمیدم کجا هستم.. فقط حس میکردم دستام خیس شدن..
داشتم کم کم به خودم میومدم.. دیدم ادرینه که داره خیلی اروم باهام حرف میزنه و اشک میریزه..و متوجه شدم روی تخت بیمارستانم.. اینقدر اروم باهام حرف میزد که متوجه نمیشدم چی داشت میگفت..حتی اینقدر ناراحت بود که متوجه من نشد.. اروم گفتم:ادرین.. ادرین:وقتی دیدم بیدار شده کلی خوشحال شدم و اشکام رو پاک کردم و نزاشتم ناراحتیم رو ببینه.. و بهش نگاه کردم.. هی میخواستم بهش بگم.. ولی دهنم اصلا باز نمیشد.. مرینت:ادرین اینجا کجاست؟ما اینجا چیکار میکنیم؟ ادرین:دیگه تونستم صحبت کنم و گفتم:هیچی قربونت بشم.. نصف جونم کردی فدات بشم.. مرینت:چی شده؟ ادرین:داشتیم به سمت خونه ی داییت قدم میزدیم که یهو بیهوش شدی.. مرینت:واقعا؟چرا؟ ادرین:نمیتونستم بهش بگم..نکنه ازم متنفر میشد! نکنه... نه نه.. من باید بهش بگم..مرینت:ادرین چی شده بگو! ادرین:چیزه...ببین قول بده ازم جدا نشی..قول بده ازم جدا نمیشی.. مرینت:باشه قول میدم ولی داری نگرانم میکنی بگو دیگه..
ادرین:باید از همین الان مواظبش باشم نباید استرس بگیره برای همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مرینت..میدونم..شاید بعدش باهام قهر کنی یا حتی.. خب.،. مرینت تو...حا م له ای.. مرینت:چچچچ چیییییی😱😳مم منظورت چیهههه!یعنی چی! یعنی الان.. مغزم لود نمیشد.. نمیفهمیدم اصن چه اتفاقی افتاده.. یعنی چی اخه،! با همون حالت شکاک شدن و تعجب کردم گفتم:ببین درست فهمیدم! الان من مامان بچه ای هستم که تو باباش هستی!؟😳ادرین:سرم رو با تاسف تکون دادم و شرمنده سرم و انداختم پایین.. مرینت:حداقل بگو کی این اتفاق افتاد!کی.؟ادرین:عزیزدلم به خداااا نمیدونم..من واقعا هنوز باورم نمیشه.. مرینت:۲دقیقه سکوت کردیم و منم یخورده راجع به این قضیه فکر کردم..با خودم کفتم:خب منو ادرین که ۲هفته دیگه ازدو#اج میکنیم..شاید قسمت ما این بوده که اینقدر زود بچه دار بشیم.. ولی اصلا این قضیه ارزش یه قطره اشک ادرین رو نداشت.. یکم دیگه فکر کردم:اتفاقا خوبه چون من بچه ها رو خیلی دوست دارم .. برای اینکه ادرین رو از شرمندگی در بیارم دستاش رو گرفتم و نوازش کردم..به وضوح تعجبش پیدا بود..با لبخند ملیحی رو بهش کردم و گفتم:
تعجب نکن ادرین..حالا هروقت این اتفاق افتاده ،افتاده دیگه مهم نیست چون دیگه اتفاقیه که افتاده.. تو خودت بابا شدن رو دوست نداری؟ من که زیادم ناراحت نشدم فقط تعجب کردم عزیزم.. ادرین:در حد بی نهایت خوشحال شدم از حرفی که زد.. گفتم:یعنی واقعا ناراحت نیستی که توی ۱۹سالگیت داری مادر میشی؟ مرینت:اولا نه چرا باید ناراحت بشم؟ دوما من خیلی بچه ها رو دوست دارم.. سوما هرچی اختلاف سنی کمتر باشه باحال تر میشه دیگه.. ادرین:خب من خیلی خوشحال شدم ولی خیلی ترسیدم که شاید تو دیگه دو*ستم نداشته باشی.. مرینت:معلومه که دوستت دارم عزیزدلم... هر اتفاقی هم بیوفته من تا اخر عمرم عا%شقت میمونم.. ادرین:خیلی خوشحال بودم باورم نمیشد دارم بابا میشم🤧😍بالاخره دارم به بزرگترین ارزوم میرسم که با مرینت تشکیل خانواده بدم💕اروم دستش رو بو%#سی^دم گفتم:فدات شم مامان کوچولو😁😍مرینت:یخورده موذب شدم نمیدونم چرا هنوز توی شوک بودم..خیلی عجیب بود.. اما خوشحال بودم.. مامان بودن خیلی خوبه.. به ادرین گفتم:خیلی خب بابایی برو بیرون تا من لباسم رو عوض کنم چون سرم تموم شده..ادرین:چشم😍(چه سریع یخشون اب شد😐😂)
مرینت:وقتی اومدم بیرون ادرین داشت کارای پذیرش رو تموم میکرد و فکر کنم داشت حساب میکرد.. با هم رفتیم بیرون دستام رو گرفت که با هم قدم بزنیم ولی دیدم کیفم رو ازم گرفت..چیکار میکنی؟ ادرین:نباید چیزای سنگین بگیری دستت واست خوب نیست عزیزم.. مرینت:بابا ج&و گیر نشو دکتر گفت فقط ۱ماهه! اینا رو باید از ۸ماهگی به بعد بگی😐ادرین:مطمئنی چیزیت نمیشه؟ مرینت:معلومه که چیزیم نمیشه کیفم رو بده.. ادرین:خیلی خب بگیر ولی کلا حواست باشه.. مرینت:چشم اقای نگران😂ادرین:عه مری نگاه کن رسیدیم.. مرینت:بالاخرهههه.. زنگ رو زدم.. دیدم دایی وانگ در رو باز کرد و حسابی خوشحال شد و ذوق کرد.. وانگ: دایی جان سلام عزیزدل دایی.. سلام پسرم.. چه عجب از این طرفا دایی جان! بفرمایید داخل.. مرینت:ممنونم دایی جون..وانگ:خب ببینم چی شد اومدین اینجا؟ مرینت:دایی جونم بزار برسیم براتون توضیح میدم..خب میخواستیم شما رو ببینیم دیگه.. وانگ:ببینم مرینت خانوم الانم که با ادرین اومدی.. هنوزم میگی فقط دوستین؟ ادرین:دوتامون از حرف داییش پقی زدیم زیر خنده..مرینت:نه نه دایی جان الان همه چی فرق کرده
راستش رو بخواید منو ادرین ۲سالی هست که خییییلی زیاد از دوستی فاصله گرفتیم و دیگه اصلا همدیگه رو یه دوست نمیبینم..خیلی هم توی این ع^شق ضربه خوردیم.. وانگ:واقعا؟چطور؟ مرینت:دایی جان ما حدود ۸ماه همدیگر رو به خاطر اینکه یه پسری منو مجبور کرد باهاش ازدواج کنم ندیدیم..ولی دقیقا روز عرو*سیم با اون پسره از هم جدا شدیم و منم به ادرین کل قضیه رو گفتم.و بخش خوبش اینجاست که منو ادرین ۸ماهه نا- مزد کردیم،،وانگ:واووو باورم نمیشه کلا۲ساله ندیدمت چه اتفاقایی که نیوفتاده!مرینت:و اینکه دلیل اصلی اینکه اومدیم اینجا یه چیز دیگست..وانگ:چی؟ مرینت:فی رو یادتونه؟ وانگ:بله دخترم یادمه..بعد از اشنا شدنم باهاش چندوقت یکبار به رستورانم میاد..مرینت:میتونید بهش بگید بیاد اینجا؟ وانگ:البته چرا؟ مرینت:چون منو ادرین میخوایم اونم باشه و علت اومدنمون به اینجا رو بهتون بگیم.. وانگ:خیلی خب الان بهش زنگ میزنم..(۱۰دقیقه بعد)خب گفتش که الان میاد..تا اسمت رو شنید کلی ذوق کرد.
نتیجه کارتون دارم💕ببخشید این پارت کم بود واقعا حالم خوب نیست🙏فقط نمیخوام زیاد منتظرتون بزارم..لطفا نظراتتون رو توی کامنت بگید و اگر خوشتون اومده لطفا لایک کنید😊
ناظر عزیز و محترم میدونم زیاد نبود ولی من خیلی مریض شدم و با یه عالمه درد این پارت رو نوشتم خواهشا درکم کنید و منتشر کنید...ممنونم🙏💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فوق العاده
ممنونم
مقدار حجمش عالیه . 😘😘😘😘 خودتو خسته نکنی ها بزار خوب بشی بعد ادامه بده .
ممنونم
به خدا کا ۲روزه گذاشتمش
عالی بود فرنوشا جان
امید وارم زود خوب شی
اگه دوست داری به پارت 6 سر بزن
ممنونم گلم
عزیزم پارت بعد تو بررسیه
ایشالله زودتر خوب بشی اجی نه هرچی حجمش بیشتر خیلی بهتره
ممنونم😊
چشم
عزیزم ایشالا زود خوب بشی😊😘زیاد به خودت فشار نیار ما درکت می کنیم و تا وقتی خوب بشی منتظر میمونیم☺
ممنونم خوشکلم خیلی خوشحالم که شماها رو دارم:)
نه عزیزدلم خیلی هم دوس ندارم منتظرتون بزارم تا فردا یا پس فردا پارت جدید رو میزارم
😊😊😊
عزیزم پارت بعد تو بررسیه:)
حرف نداشت👌🏼زیاد به خودت فشار نیار هر موقع خوب شدی بنویس و به نظرم همین حجم خوبه
ممنونم که درک میکنید
چشم
عااااااالی بود😍❤
نه بنظر من که خوفه❤
البته هرجور خودت میدونی کیوتم🍫
امیدوارم حالت بهتر بشه و به خودت اصلا فشار نیار عزیزم❤😘
ممنونم عزیزدلم که درک میکنید
راستش من این پارت رو 3روز پیش نوشتم که الان منتشر شده اون موقع حالم خیلی بد بود اما الان یکم بهترم
بووووس 🍫
چه خووووب😘😍
به هر حال نمی خواد خودت اذیت کنی عجقولی❤
راستی عاجی میشی؟
اره قشنگم البته
من فرنوشا هستم 13 سالمه
و شما؟ :)
خوشبختم عاجی فرنوشا
من هم ۱۳ سالمه😍❤
و دخترم
اجی جونم میشه اسمت هم بگی؟
البته اگه دوس داری
حدقل بدونم اسم اجیم چی هست دیگه:)
باشه اجی جونم دوتاش قشنگن
اما ساحل قشنگ تره😍
مرسی عاجییی❤😍
🍫
اجی جونم پارت بعد تو بررسیه
مرسیییی عاحی😍❤
عالییییییییییی بود اجی
به نظرم کمش کنی بهتره هم خودت خسته نمیشی هم اون کسی که دوست نداره زیاد باشه راحت تره💕💕💕💕🍨🍨🍨🍨🍭🍭🍭🍁🍁🍂🍂🍡🍡🍡
ممنونم اجی پریا جانم:)
فکر خوبیه اما 99 درصد گفتن یا بیشترش کنم یا همینقدر خوبه
فوق العاده بود اجی 😍 امیدوارم حالت زود زود خوب بشه☺️♥
بقیه رو نمیدونم ولی من که به همین حجم راضیم
ممنونم اجی جونم اینی که نوشتم مال3روز پیشه الان کامل خوب نشدم ولی بهترم
عالییییی بووووددددد🥺😍👏🏻
عزیزم به خودت فشار نیار، به خدا مجبور نیستی با این حالت بشینی بنویسی و خودتو اذیت کنی، اول خودت خوب شو بعدش داستانو ادامه میدی
و اینکه حجم پارتا از نظرم خوبه به شرطی که خودتو اذیت نکنه
ممنونم خوشکلم
چشم اینی که نوشتم مربوط به 3روز پیشه و تازه منتشر شده
الان کاملا خوب نشدم اما خیلی بهترم
خداروشکر عزیزم❤️