اینم پارت 10
که یک دفعه یک چیزی اون رو به جلو کشید و مرینت از حال رفت وقتی به حال اومد گفت چیشده الیا و تریکس کلی خندیدن و هنه چیز رو به مرینت گفتن اما مرینت گفت که اینها رو یکبار بهش گفتن الیا گفت منظورت چیه مرینت هم همه چیز رو گفت همون موقع بود کهمعجزه گر الیا درخشید و یک چیز سفید اومد بیرون و تبدیلش کرد مرینت خیلی تعجب کرد رینارگوس دستش رو گذاشت رو سر و مرینت چیز های عجیب دید .(بچه ها قدرت رینارگوس اینکه تو ذهن مردم توهم به وجود بیاره) و رینارگوس به حالت عادی یعنی الیا برگشت و مرینت بهش کمک کرد تا بلند بشه الیا وقتی بلند شد گفت چی شد و مرینت بهش توضیح داد و گفت اون بهش کمک کرد همه چیز رو به یاد بیاره و باید چکار کنه تا بتونه برنده بشه الیا پرسید چه کاری مرینت در جواب گفت متحد کردن معجزه گر گربه و کفشدوزک اینجوری به قدرت متلق به علاوه لیدراگوس و کتراگوس میتونیم شکست اش بدیم تریکس گفت اینجوری میمیری مرینت هم گفت قبل از اینکه همه رو متحد کنم از گردونه خوش شانسی استفاده میکنم هرچی در اومد میدم بهتون وقتی مردم و همه چیز تموم شد شما از اون استفاده کنید تا منو نجات بدید اینجوری همه چیز درست میشه ...
تریکس گفت: همچین چیزی ممکن نیست اگه نابود بشی دیگه نمیتونیم برگردونیمت؛ البته فراموش نکن قدرت روباه توهم و گول زدن است و امکان داره دروغ دیده باشی. الیا هم حرف تریکس رو تایید کرد اما مرینت توجه نکرد و رفت تا معجزه گر گربه رو پیدا کنه. الیا و تریکس کمی حرف زدن و تصمیم گرفتن یک توهم بسازن تا مرینت متقاعد بشه مرینت در اون حین رفت یک گوشه تبدیل شد و به گذشته برگشت و همون کار قبلی رو کرد و برگشت به زمان حال اما این بار استاد فو رو دید که داره به سمتش میاد خیلی تعجب کرد مرینت هم رفت جلو و داشت به پای استاد فو میوفتاد استاد فو خودش رو عقب کشید مرینت گفت چرا استاد استاد فو هم گفت به من نگو استاد مرینت خیلی ناراحت شد استاد فو هم گفت شاگرد من اینقدر زود باور نبود و به سمت عقل میرفت نه به سمت قلبش و رفت توی یک کوچه مرینت رفت تا ببینه کجا میره که دید استاد فو دیگه اونجا نیست همون موقع بود که ....
همون موقع بود که گوشی مرینت زنگ خورد و مرینت جواب داد اون پرستار بیمارستان بود و داشت میگفت که الکس به هوش اومده مرینت هم تشکر کرد و سریع رفت یک گوشه و تبدیل شد. توی راه به چیز هایی که ریناگوس بهش نشون داده بود فکر میکرد همون موقع بود که به بیمارستان رسید رفت یک گوشه و به حالت عادی برگشت رفت داخل و دید که الیا هم اونجاست و رفت پیشش بهش سلام کرد و باهم رفتن به سمت اتاق الکس وقتی رسیدن دیدن که اون داره با خودش حرف میزنه اما توجه به چیزی که میگفت نکرذن مرینت به الیا گفت معجزه گر اش رو بده الیا هم همینکار رو کرد و مرینت رفت توی یک اتاق همون موقع بود که گثشش رو گذاشت روی شیشه و از دهن الکس یک چیز وحشتناک شنید اومد که به مرینت بگه که بانیروژ از اتاق اومد بیرون و برای اینکه کسی متثجه اینکه اون اونجاست نشه سریع زمان رو برای ده دقیقه نگه داشت و تمام خاطرات اش رو به الکس نشون داد و الکس هم حافظه اش برگشت اما چون زمان نگه داشته شده بود یک چاله زمان و مکان به وجود اومد و المس رو به سمت خودش کشید و الکس در ثانیه در میلیون ها جا بود و همون موقع بود که ده دقیقه تموم شد اما الکس اونجا نبود و الیا با دیدن این صحنه زانو هاش سست شد و افتاد زمین و بانیروژ هم خیلی تعجب کرده بود و نمیدونست چه کاری کرده. (دو مورد بانیروژ همون بانیکس و ریناروژ است و اینکه اون چیزی که مرینت رو به گذشته برگردوند الکس بود که اگه در زمان نمیرفت مرینت تسلیم میشد و اون مرد همه رو ازاد میکرد و سه سال بعد مرینت و ادرین و الکس توی خونه مرینت بودن و ادرین داشت حافظه اش رو از دست میداد و مرینت به بانیروژ تبدیل میشد و دوباره یک چاله در زمان و مکان درست میکرد و چون ادرین جلو و کنارش بانیروژ و الکس بودن چاله الکس رو به سمت خودش کشید چون اون از همه به چاله نزذیک تر بود) ....
بانیروژ نمیدونست چکاری کرده وقتی بانیروژ کمی حالش اومد سر جاش الیا رو بلند کرد وقتی الیا از روی زمین بلند شد زد زیر گوش بانیروژ هم دید روی یکی از صندلی های بیمارستان یک دستکش است اون رو از روی صندلی برداشت و خواست به سمت الیا پرت کنه که یک چیز عجیب دید یک نور از توی دستکش اومد بیرون و دور مرینت چرخید اون یک معجزه گر بود؛ یک معجزه گر خاص بانیروژ رفت توی یک اتاق و به حالت عادی برگشت و مرینت دستکش رو گذاشت توی کیف اش و به لیوز گفت بره توی کیف اش، لیوز هم چون چاره ای نداشت رفت توی کیف مرینت. مرینت رفت دنبال الیا تا بهش معجزه گر رو نشون بده وقتی به خونه الیا رسید الیا در زد و الیا در رو باز کرد و با دیدن مرینت بهش گفت ایکاش یکم حواست بود هرکس چی میگه مرینت پرسید منظورت چیه الیا گغت الکس داشت میگفت ( هکیدزن گاب یدیل گرم) مرینت با شنیدن این حرف خیلی ترسید و معجزه گر خرگوش رو از توی جیب اش در اورد و باهاش تبدیل شد تا به گذشته برگرده و الکس رو نجات بده اما مشکل اینجا بود معجزه گر نمیتونست کاری بکنه بخواطر اینکه با کاری که مرینت کرد اینده و گذشته ناپایداره و نمیشه گفت چه اتفاقی ممکنه بیوفته بانجیکش هم از اونجا اومد بیرون همون موقع بود که لیوز گفت میتونه کمک بگنه الیا از دیدن لیوز خیلی تعجب کرده بود و از مرینت پرسید این کیه مرینت هم توضیح داد که اون توی بیمارستان بوده و هنوز وقت نکرده باهاش حرف بزنه الیا ازش پرسید اسمش چیه و قدرتش گیه لیوز هم گفت .....
لیوز خودش رو معرفی کرد و گفت اون دو قدرت داره مرینت گفت یعنی چی دوتا قدرت داری لیوز گفت دستکش دو تا است یکی از دستکش ها قدرت پیدا کردن هرچیز و آوردن و بردن آن رو دارد و دستکش دومی قدرت صحبت با حیوانات و هرچیز دیگری رو دارم و به علاوه اون قدرت این رو دارد که با کسانی مرده اند ارتباط برقرار کند و با ان بتوانید حرف بزنید مرینت و الیا خیلی شگفت زده شده بودن مرینت به لیوز گفت الان ما ففط یک دستکش رو داریم تو میدونی اون یکی کجاست لیوز در جوابش گفت اره اون توی یک جعبه توی نیویرک که تا حالا کسی نتونسته درش رو باز کنه و توش رو ببینه و البته توی اون جعبه دو معجزه گر دیگه هست که افسانه ای هستن همون موقع بود که الیا گفت چرا تو توی کتاب معجزه گر ها نیستی لیوز گفت سه معجزه گر افسانه ای هستن که توی هیچ جایی ازشون اسمی برده نشده یکی معجزه گر پلنگ، راکون و نور که همون منم الیا پرسید تو که دستکش هستی چرا معجزه گر نور لیوز هم گفت دستکش و من در اصل یک کلید هستیم که قفل دوم در صندوق رو باز میکنیم مرینت گفت یعنی اون یکی معجزه گر یک دستکش نیست لیوز هم گفت نه اون یک گردنبند است و اگه عجله نکنیم یکی زودتر از ما اون رو به دست میاره مرینت گفت باید بریم کجا لیوز گفت اول باید بریم توی برج ایفل و کلیدی که اونجا هست رو برداریم و سریع به نیویورک بریم و صندوقی که اونجا هست رو درش رو باز کنیم و با معجزه گر نور دنیا رو نجات بدیم مرینت گفت باشه بریم و معجزه گر روباه رو به الیا پس داد و باهم تبدیل شدن و مرینت کلوچه ارتقا به ریناروژ ستاره رو بهش داد خودش هم یکی اش رو به تیکی داد و هردو باهم گفتن ارتقا و کوامی ها ارتقا پیدا کردن و اونها تبدیل شدن و به سمت برج ایفل حرکت کردن. ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه تو پارت بعدی یک ماجراجویی بزرگ داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اینم بد نبود
هیجانش کمه
سعی کن زیبا تر بنویسی از ایموجی استفاده کنی نه خیلی ولی استفاده کن و بازم میگم که از زبان شخصیت ها بنویس
از زبان خود راوی هم داستان فهمش سخت میشه هم طرفدار نداره
یه جاهایی خوبه اما ن کلا با این روش نوشته شه
ممنون حتما تو داستان بعدی بهش توجه میکنم چون این داستان رو اینجوری رفتم جلو تا تهش میرم داستان بعدیم حتما به نظرات ات اهمیت زیادی میدم
اینهم فراموش نکنم کل داستان رو نوشتم و نمیتونم عوضش کنم