ماه ها از رابطه ا/ت و کوک میگذره و مینسو ک عاشق کوک عه روز ب روز بیشتر ب ا/ت حسودی میکنه تا جایی ک تصمیم میگیره عشق ا/ت و کوک را بهم بزنه.
پس ی روز ا/ت را تنها توی حیاط گیر میاره و اون را تاجایی میزنه ک بیهوش میشه. بعد خیلی عادی ب کلاس برمیگرده.
کوک سر کلاس عه و خیلی نگران ا/ت ست و از معلم اجازه میگیره بره دنبالش و معلم هم اجازه میده.
چند دقیقه بعد صدای داد کوک بلند میشه: کمک... کمک کنید....کمک ...ا/ت جونم بلند شو ... ا/ت😭💔
همکلاسی های ا/ت و کوک میرسن و ا/ت را بهصورت خون آلود در بغل کوک با صورت گریان میبینن💔💔
مدیر آمبولانس خبر میکنه و ا/ت را ب بیمارستان میبرن ....
***
ا/ت از بیمارستان مرخص میشه.
+ا/ت
_بله؟
+میگم نمیخوای از اون دختره ی پررو ....😡😡(جوش میاره نمیتونه ادامه بده)
_آروم باش کوک جونم
+ (با حرص) نمیخوای ازش شکایت کنی
_ نه
+پس خودم ازش شکایت میکنم
_اونوقت اگ ازت بپرسن چ نسبتی با من داری چ میگی
+میگم شوهرشم
_شوهر؟؟!!!😳
+آره😌
_ کوک داری زیاده روی میکنی ها
+ن خیر
کوک حلقه رو از جیبش در میاره و میگ: فرشته کوچولوی من ،بامن ازدواج میکنی؟
_چیییی😳
+گفتم با من ازدواج میکنی
_ام....بل....بلههههه😍😍
و 💋
***
ا/ت و کوک هردو در کنکور قبول شدند و باهم ازدواج کردند.
ا/ت میخواست برا دانشگاه ولی کوک نزاشت و باهم یک خونه گرفتند و زندگی کردند
عالیه😍😍😍