
شاهدخت رونا پارت ۵ . نویسنده : لیا و کلارا .
از زبون الک ) یه ماه از اومدن رونا میگذره ما هم هیچ جایی نرفتیم یعنی یه تست وفاداری بود اینکه رونا فراری می دن یا نه از دیروز کاری باهاش نداشتن یعنی ندیدیمش سفرمون تموم شد و ما برگشتیم رفتیم تو یکی از اتاق ها که از چیزی که دیدم حسابی شوکه شدم : رونا . البته هیچ شباهتی با اون رونا نداشت ، از پهلوش خون می اومد و همه جای بدنش ( جز صورتش ) زخم بود ( اقا منحرف نشید لباسش قهوه ای بوده قرمز شده ) و چشماش .... چشماش یخی تر و سرد تر شده بود . ریچارد : ماریوس خوشحالم می بینمت این دختره داره میمیره . ماریوس : منم همینطور ریچارد از چه سمی استفاده کردین ؟. سوزان : از سمای گل خون ( چرخ کاترین ) ، تاتوره ، سم عقرب و..... پهلوش خون می اد .
ماری : و خلاصه هر چیزی یادمون دادی ریختیم روی دایره . ماریوس خنجرش در اورد و به سمت رونا رفت با یه حرکت خنجر پهلوش برید و موهای قهوه ایش رو محکم کشید ( از الان بگم هنوز در مورد چهره رونا تصمیم نگرفتم ) و بعد رونا افتاد زمین درد می کشید سرش بلند کرد و به من خیره شد زمزمه کرد : الک .... کمکم کن . زمزمه کردم : متاسفم که دیر فهمیدم رونا . بعد برگشتم سمت ریچارد و بقییه داشتم راه می رفتم . الک : جدا یه سوال دارم رونا چرا اینقدر مقاومت کردی ؟. رونا با عصبانیت بلند شد نمیدونم چرا ولی یهو تصمیم گرفتم برگردم میدونستم رونا کمکم میکنه یعنی امیدوارم .
رونا : چرا مقاومت کردم ؟ چون من به خیلی ها قول دادم : به میا نایت قول دادم خواهرش برگردونم ، به ویلیام قول دادم مادرش و دوست عوضیش رو برگردونم ، به ایزابل قول دادم زنده برگردم ، به اما قول دادم برادرشو برگردونم ، به الیور قول دادم دوستش برگردونم ، به ربکا ، اریک ، مارکوس ، چارلی قول دادم برگردم و تا دوباره باهم مبارزه کنیم ، و در اخر به النا قول دادم تا میتونم بجنگم و قوی باشم میدونی چرا چون من شاهدخت رونا هستم . دستم بردم سمت شمشیرم و با لبخند به رونا گفتم : میای فرار کنیم شاهدخت ؟. وبعد شمشیرم در اوردم باهاش دست های رونا باز کردم . رونا لبخندی زد و گفت : با کمال میل الک .
و بعد شروع به جنگ کردیم عملا هنوز قوی بود . رونا : خیله خوب ما که اینا رو زدیم به نظرت الان دیگه باید بریم . سریع راه افتادیم . رونا : الک ، یونا و الا . الک : برو بیارشون من سرگرمشون میکنم . شروع کردم به جنگیدن پهلو و بازوم زخم شد ، میتونستم بجنگم قوی تر از اینا بودم . الک : جاستین کمکم کن میدونم بد نیستی . حمله های جاستین یذره کند شد ولی فقط یکم ولی در عوض ماریوس خنجرش بالا اورد و به سمت قلبم برد و خب انگار جدا باید راوی عوض بشه چون فکر کنم الان هاست که به دختر خاله عزیزم النا بپیوندم
یهو حس کردم ینفر شمشیرش جلوی خنجر ماریوس گرفته چشام باز کردم رونا با تمام وجودش شمشیر ابی سلطنتیش رو که احتمالا پیداش کرده بود جلوی اون گرفته بود بعد چند دقیقه نتونست دوام بیاره و شمشیرش خب نمی دونم چه طور بگم خنجر ماریوس رفت تو بازو رونا محکم خورد زمین داد کشید : ایییی .خب ولی انگار رونا ینفر دید ینفر که همیشه عاشقش بود : النا . النایی که وقتی مرد اخرین کلمه ای که گفت رونا بود ، النایی که یه پایه و دلیل قوی برای جنگیدن رونا بود از وقتی که بدنیا اومدن از وقتی النا مرد گاهی وقتا رونا طوری می جنگید انگار میخواد انتقام ینفر بگیره و حالا میفهمم تنها دلیلی که رونا وادار به جنگیدن میکرد : النا بود ، برقی که همیشه وقتی پیروز می شدیم تو چشماش بخاطر النا بود
نمی دونم چطوری ولی فرار کردیم ولی هیچ کدوممون سالم نبودیم من بازو و پهلوم زخم بود و به طرز بدی خون می اومد و رونا که به زور راه می اومد یونا گرفته بودش ولی باید الا رو هم می گرفت رسیدیم دروازه سلیارد و حال جفتمون بد بود رونا به یونا گفت بره پیش ویلیام و الا رو ببره پیش ربکا و اونم به زور رفت . الک : یه اعترافی میخوام بکنم دلم برای همتون تنگ شده و امیدوارم هیچ وقت از دستتون ندم . رونا : ما هم ، بریم یتیم خونه ؟. الک : بریم شاهدخت رونا . و بعد رفتیم یتیم خونه . ربکا و بقییه اونجا بودن یهو اما و ایزابل و ربکا یچیزی ترکیب از داد و جیغ کشیدن . رونا : دیدین گفتم برش می گردونم . و بعد جفتمون افتادیم بیهوش افتادیم زمین ( برین نتیجه )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام ببین بیا تو نظرسنجی دوتا چیز دارم که به دردت بخوره فکر کنم
چرا پارت بعدو نمدی 😐
دارم مینویسم امون بده نمیخوام بد در بیاد
دادم برو بخون
درود 🙋
خوندم ، خیلی عالی بود ولی یه جورایی میشه گفت اسپین آف از شاهزاده فراری زدین ، به هر حال بسیار زیبا 👌🌸
من حالا فکر میکردم لیا و کلارا یه نفرن الان فهمیدم که نه دو نفر کلا جدا هستین ، در کل موفق باشین 🙃🌸
اگه داستان راجب جادو و ایناست شاید بشه با سوپرنچرال یه ربط هایی دادش
ناشناخته ببخشید دارم به تو پیام میدم ولی جدا باید جوابش میدادم والا اره ببین رونا جادوگره ولی بخاطر چند تا دلیل دیگه جادو نمیکنه حالا دلایل : ۱ _ کشیش ها جادوگر هارو می سوزونند . ۲ _ خواهرش بخاطر جادو مرد ( پارت ۳ بخونی متوجه میشی ) ۳ _ در اخر همه چی به یه شئ جادویی وصله یه طاق یا یه اینه . و اگه میخوای با سوپرنچرال ربطش بدی باید اونو یه داستان تو گذشته کنیش
بسیار هم عالی با پتانسیل بالا هرجور فکر میکنم باهم جور میشن همونطور که گفتی باید یه گذشته یا داستان قبلی باشه ولی اگر سوپرنچرالو خونده باشی میدونی که من پارادوکس رو دارم برای همین کارمون راحت تره داستانتو میخونم میگم بهت که میشه چیکار کرد
ببین توی سوپرنچرال هم دنبال پنج شئ جاودان هستند یکیش یه کتاب یکیش هم گردنبند سه تای دیگه رو نمیدونم چیکار کنم اگر بخوایم یکی کنیم داستان هارو باید اینجوری به نظر بیاد که یکی از اشیا جاودان دقیقا همونی که توی داستان تو هست و کرکتر های سوپرنچرال برای گرفتنش به زمان این داستان میان
نه راحت باش 😎✌🌸
با پارادوکس راحت میشه زمان هارو باهم قاطی کرد🤣
عالی بود پلیز پارت بغد ❤❤
ممنون دارم می نویسم