
مرینت🗣:رفتم و مادر و پدر را با برفی دیدم مادرم خیلی شکسته شده بود البته حق هم داشت دوسال هست که هم من و هم محسن را ندیده رفتم نزدیک شون که برفی دوید طرفم که پدرم هم دنبال برفی دوید و بدون اینکه از حضور من مطلع شود گفت ای سگ بد مگه نگفتم دست مرا ول نکن الان اگر تو گم شوی من جواب مرینت را چی بدهم؟هان؟ دلسا(مادر مری):آریسته کجا رفتی🤨 آریسته(پدر مرینت):رفتم دنبال سگ دختر خانم شما م:سریع رفتم پشت سر پدر و مادر و از پشت هر دو تا شون را بقل کردم
واقعا بعد از این همه مدت چه حس خوبی دارم که مادرم باز زد حال زد د:آریسته به نظرت کی بقل مون کرده وایسا ببینم مرینت عزیزم اهم... اهم این چه کاری یک دختر مثل تو نباید این جوری رفتار کنه می فهمی😠 م:آه.. اول از همه سلام خوب هستید دوم از همه هم چشم مادر و سوم هم میشه از لحظه ورود گیر ندی مادر😧😒 د:😡آریسته تو چرا هیچ چیزی بهش نمی گی🤨😤 آ:دلسا دو دقیقه آروم باش واقعا الان حق با مرینت هست خب بچه دوساله که ما رو ندیده😒😤 د:آه... باشه خب م:راننده بیا چمدون ها را ببر
(✌🏻داخل ماشین)م:خب مشکلی که برای پرواز و آمدن نداشتید که🤨 د:نه عزیزم خوب بود راستی توی این دوسال من هر چی به برادرت زنگ میزدم موبایلش خاموش هست تو ازش خبری نداری🤨😕 م:نه منم ازش خبری ندارم من که گفتم موبایل و سیمکارتش را عوض کرده و موبایلش را خاموش کرده د:آو پس به خاطر این هست🙂 م:خب برفی چطوری پسر پیش سوفیا و اما بودی خوش گذشت😊
(✌🏻خب الان رسیدند به امارت شون)م:وای داره دیرم میشه من میرم کلاس بدرود✌🏻 آدرین:صبح از خواب بیدار شدم و رفتم صبحانه خوردم و رفتم کلاس چینی (✌🏻خب عزیزان میرویم به صبح هفته ای بعد) م🗣️:داشتم با مادر و پدرم صبحانه می خوردم که مادرم گفت مرینت فردا شب زود بیا می خوایم برویم خانه ی خاله امیلی گفتم:مادر مگه شما با خاله حرف زدید🤨🤨 د:بله دیروز که رفتم خرید دیدمش و دعوتمون کرد برای امشب شام مشکلی؟؟ م:نه نه فقط می خواستم ببینم که کجا هم دیگر را دیدید😕🙂 د:مرینت چی شد چرا ناراحت شدی فکر کردم دیدن آدرین بعد از این همه مدت خوشحالت می کنه😧 م:نه نه مادر موضوع اصلا این نیست اتفاقا خیلی هم خوش حال شدم موضوع برای کار هام هست باید تا ساعت ۷ همه چیز را درست کنم خب پدر و من میروم شرکت بعد شما بیاید آ:خب مرینت صبر کن باهم برویم بد هست تو خودت تنها بری منم تنها برم😊
(✌🏻داخل ماشین) م: پدر من میترسم که امشب خاله به مادر بگوید که این چند سال توی کما بوده و مادر از دست ما ناراحت شود آ: خوب نظرت چی هست که به خاله امیلی و گابریل بگوییم که دلسا از موضوع کما رفتن خاله امیلی خبر ندارد م: خوب هست اما کی و کجا بهشون بگویم امشب که نمیشود تنها باخاله صحبت کرد آ: خوب نظرت چی هست که تو الان بروی خانه شان و بهشون موضوع را بگویی حتماً خاله در کمان می کند تو آدرس عمارت شان را داری🧐 م: بله...
خب عزیزان منتظر پارت بعد باشید لایک و کامنت یادتان باشد بدرود✌🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عزیزان من پارت ۳۴ و ۳۵ را نوشتم اما الان حدود یک و خورده ای هست که توی بررسی هست😔
عالی ببخشید دیر شد
سلام ببخشید عزیزان من تا چند روز دیگه نمی تونم تست را بگذارم متاسفم😔
چرا حالت خوبه چیزی شده
سلام عزیزم سرمای خیلی بدی خوردم و نت هم نداشتم که بخوام بنویسم اما الان حالم خیلی بهتر و از امروز دوباره شروع می کنم به ادامه داستان
بعدی رو لطفا
بعدی رو لطفا
بعدی رو بزار لطفا
. .
. .
سلام من داستان میراکلس مینویسم اگه دوس داری دنبال کن
عالی بود بعدی رو بزار😇