عاشقتم(◕‿◕)♡p1

داستان جدیدم اومد

قرار بود بریم مسافرت خیلیییی خوشحال بودم ** +مرینت زود باش بیا کی آماده میشی عزیزم (◕‿◕)♡ *الان مامان میایم . لباس را پوشیدم رفتم پایین .بعد از پله ها رفتم پایین و از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین شدم(❁ᴗ͈ˬᴗ͈)◞

راه افتادیم اون موقع من فقط ۱۰سالم بودم .تو راه بودیم که یهو نمیدونم چی شد من داد میزدم چون ماشین به یه جایی برخود کرده بود من از ماشین پرت شدم بیرون از سرم داشت خون میامدم بیهوش شدم و آخرین کلمه ای که گفتم مامان.بابا بود..................

بهوش اومدم دیدم یک جایی هستم یک خونه فقیرانه یک دفعه دیدم یه زن داره میاد جلوم ترسیده بودم.پرسیدم کی هستی!؟ &من مریسا هستم میتونی من رو مادر بزرگ صدا کنی. من تورا تو بیابان پیدا کردم از سرت داشت خون میومد من از تو مراقبت کردم الان سه روز هست که بیهوش هستی؛الان بهوش اومدی

💞 8 سال بعد💞 *مامان بزرگ من دارم میرم دانشگاه(منظور از مادربزرگ مریسا هست) امروز اولین روزه دانشگاه هست نمیدونم قراره باکی آشنا بشم💔من مادر و پدرم از دست دادم هشت سال شد . ولی غم و غسه بسه باید روز خوبی رو شروع کنم💕

رسیدم به دانشگاه داشتم از پله ها بالامی رفتم که یهو بایکی برخورد کردم داشتم می افتادم که................

(پایان)بای بای