
سلام سلاممم خدمتتون پارت جدید❣واقعا ببخشید که این چند روز دیر پارت میزارم با بدبختی مینویسم...و ممنونم بابت احوال پرسیاتون خیلی انرژی میگیرم ازتون(جدی میگم😊)
ادرین:منظورت چیههههه؟ مرینت:یعنی مجبوریم بریم چین و حضورا دعوتشون کنیم... ادرین:اما ما وقت نداریم!چجوری بریم چین فقط واسه دعوت کردن اخه؟و اینکه توی ۲روز برگردیم؟ مرینت:مگه تو هواپیما شخصی نداری؟ ادرین:خب اره...اما اینجوری خیلی راحت تره که بخوایم براشون دعوت نامه و یا کارت عرو*سیمون رو براشون بفرستیم...مرینت:خودم میدونم...ولی گفتم که! خانواده ی مادری من رسمشون اینجوریه که برای دعوت به مراسمی حالا میخواد هر مراسمی باشه..تولد،عروسی، یا حتی فو*ت هم اگه دعوت بشن باید حضوری باشه...میدونم یخورده مسخرس ولی چیکار کنم ادرین؟خودم میدونم شما خیلی باکلاس تر از این حرفا هستین که از این رسم و رسوما داشته باشید اما ما مجبوریم وگرنه نمیان...داییم همیشه ارزو داشت عرو*سیم رو ببینه...ادرین:تو چقدر همه ی خانوادت دوست دارن عرو*سیت رو ببین.. مرینت:عه مسخرم نکن...ادرین:نه بابا من غ*لط بکنم خانومم رو مسخره کنم فدات شم خیلی خب قبوله...به بابام میگم هواپیمامون رو اماده کنه..،ولی نباید زیاد دیر کنیم.. ما ۲هفته دیگه عرو*سیمونه...مرینت:درسته!خب حالا چه برنامه ریزی اماده داری؟ ادرین: خب ببین میتونیم فردا بریم شانگهای...اگه درست یادم باشه شانگهای زندگی میکردن دیگه؟ مرینت:اره...ادرین:خب فردا میریم شانگهای و دعوتشون میکنیم و بعد یه شب هم پیششون میمونیم و فردا صبحش برمیگردیم که بریم خرید و کارامون رو بکنیم... نظرت چیه؟
مرینت:واااای اره عالیه ادرین جونمممم مرسی برنامه ریزی عالی بود...چجوری اینقدر دقیق برنامه ریزی میکنی؟(نمد اینی که گف چاپلوسی بود یا واقعا گفت؟😐) ادرین: بالاخره وقتی کل عمرم رو با یه مامان بابای جدی و منظم زندگی کنم همین میشه دیگه.. مرینت:اهان...ادرین؟ ادرین:جونم؟ مرینت:یه چیزی بپرسم قول میدی ناراحت نشی؟ ادرین:راه خوشکلم هرچی میخوای بپرس..مرینت:ببین مامان بابات خیلی مهربونناااا اما..اما دوست ندارم تو مثل بابات جدی و منظم و اینقدر سروقت باشی... یخورده اذیت میشم منی که کل عمرم میخندیدم و ادم شاد و ازادی بودم اگه تو مثل بابات رفتار کنی خیلی اذیت میشم...نمیدونم چی گفتم که پقی زد زیر خنده!چیز خنده داری گفتم؟ ادرین:نه عزیزم ببخشید...تو واقعا فکر کردی منی که واسه مدرسه خواب میموندم میتونم مثل بابام باشم؟درضمن بابام ادم مهربونیه ولی نشون دادن احساساتش رو بلد نیست...اما نگران نباش من همین جوری که الان عا*شقتم و بهش ابراز علاقه میکنم، تو زندگی مشترکمون صدبرابر میشه...من هر روزی که میبینمت بیشتر دیو*ونت میشم! حالا قانع شدی مثل بابام نیستم؟ مرینت:پوفی کشیدم و گفتم: نه نیستی...ببخشید یه لحظه ترسیدم خب... ادرین:اشکالی نداره پرنسسم... خیلی خب قطع کن تا بری اماده بشی و چمدونت رو ببندی..باشه؟ مرینت:باشه اما تو قطع کن...ادرین:نه تو قطع کن...مرینت:نه تو. ادرین:عه ع*شقم قطع کن دیگه میخوام تو قطع کنی...مرینت:باشه عزیزم من برم ناهار بخورم و بعدش هم وسایلم رو جمع کنم...( بالاخره قطع کرد😂فکر کنم لوس ترین بخش داستان بود...نه؟😂)
مرینت:خب مامان،بابا ناهار واسه دختر گلتون چی درست کردید؟ سابین:عزیزم بیا مرغ درست کردم با ادویه های سبزیجات که دوست داری...مرینت:ممنونم،،.سکوت توی میز غذا حاکم شده بود...من سکوت رو شکستم و بعد از خوردن یه تکه مرغ کوچیک گفتم:خب...راستش منو ادرین فردا با هواپیما شخصیش میریم شانگهای... تام:عسلم یخورده واسه ماه عسل زود نیست؟ مرینت:نه بابایی میخوایم بریم پیش دایی وانگ و فی و مامان بزرگ...چون میخوایم دعوتشون کنیم...تام:خب دعوت نامه بفرستید براشون چرا میخواید این راه طولانی رو برید؟ سابین:عزیزم خودت میدونی که خانواده ی من رسم دارن حضورا توی یه مراسم دعوت بشن و یا دعوت کنن...تام:اهان ببخشید عزیزم یادم رفته بود...سابین:خب دخترم به سلامتی..میخوای بهت کمک کنم وسایلت رو جمع کنی؟ مرینت:نه مامان اولا خودم جمع میکنم دوما ما فقط ۲روز میمونیم و بعدش برمیگردیم...اینجا کلی کار داریم..سابین:هرجور راحتی دخترم،،، مرینت:ممنونم مامان خیلی خوشمزه بود...سابین:نوش جونت عزیزم.. مرینت:دویدم تو اتاقم و تیکی هم اومد کنارم...تیکی:مرینت میخوای چیکار کنی؟ مرینت:کنار سقف یه کمد کوچیک هست توی اون چمدونمه باید درش بیارم...اما اخرین باری که اوردمش بیرون چمدونم رو، از بالا روی پله افتادم پایین..تیکی:نترس میتونی...مرینت: اره درست میگی...رفتم یه پله از توی زیرزمین دراوردم و تکیه دادمش به دیوار و ازش خیلی با احتیاط رفتم بالا...هیوففففف با نفس نفس چمدون سنگینم رو انداختم روی زمین و خودمم اومدم پایین
به نفس نفس افتاده بودم و با همون حالت اومدم پایین و گفتم:خب...حالا وقت جمع کردن وسایله...یه بلوز صورتی مدل کوتاه و دامن جین کوتاه با یه سوییشرت محض احتیاط اگر سرد بود...یه شلوار بافتنی بنفش هم گذاشتم و عینک افتابی که رنگ سبز داشت رو برداشتم...محض احتیاط اگر هم گرم بود کرم ضدافتاب برداشتم و یدونه هم عطر و چندتا دونه روبان سرمه ای برای بستن موهام...برای بستن موهام ترجیح میدم از روبان استفاده کنم برای همین روبان برداشتم...خب فکر کنم دیگه چیزی لازم نباشه مگه نه تیکی؟ تیکی:بابا مگه میخوای بری سفر قندهار؟!کلا میخوای ۲روز بمونی و برگردین...مرینت:بالاخره وقتی با ادرین باشم باید هر روز تیپ های متفاوت بزنم که جلوی خوشتیپ بودن بی نهایتش کم نیارم...تیکی:اوکی هرجور خودت میدونی.(بریم سراغ ادرین) ادرین:خیلی خب وسایلم رو اماده کردم...(لباسای ادرین رو نگفتم ببخشید اخه زیاد سلیقه ی پسرونه ندارم و بلد نیستم برای همین) الانم باید به بابام بگم هواپیما شخصیمون رو اماده کنه...بابا؟ گابریل:بله پسرم؟ ادرین:راستش بهت نگفتم بودم که منو مرینت میخوایم ۲هفته دیگه عرو*سی کنیم...(خانواده ی اگرست که کلا بی خبر از همه چی هستن اینا وسایلشون هم جمع کردن😐😂)گابریل:واقعا؟ خب به سلامتی امیدوارم خوشبخت بشید....تا ۲هفته دیگه کمکی هست از دست من بر بیاد؟ ادرین:بله پدر هست...راستش خانواده ی مادری مرینت رسم دارن حضورا توی عرو*سی دعوت بشن...ما هم مجبوریم بریم شانگهای و حضورا دعوتشون کنیم...
گابریل:اهان...خب من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ ادرین:هواپیما شخصیمون رو میتونید اماده کنید؟ گابریل:البته پسرم...فردا برید فرودگاه بخش vip بگید میخوایم با هواپیما شخصیمون بریم براتون یه خلبان اماده میکنن شما هم میرید شانگهای مستقیم...ادرین:ممنونم بابا عالیه...به مرینت sms دادم گفتم👈سلام پرنسسم. چطوری؟اماده شدی؟بابام گفت همه چی حله عزیزم...فردا میریم شانگهای..الانم بهت زنگ نزدم گفتم شاید خواب باشی...خوابای خوب ببینی ع*شق من..(بریم به صبح ککه زیاد حوصلتون سر نره...مرینت:صبح که بیدار شدم دیدم یه پیام از ادرین واسم اومده! چک کردم پیام رو بعدش اومدم بهش زنگ بزنم که صدای بوق ماشینش رو شنیدم...دویدم اماده شدم و چمدون سنگینم رو برداشتم...وای خیلی کمرم درد گرفت! اخه چمدونم رو خیلی سنگین کرده بودم.. خب مامان،بابا من برم..کاری ندارید؟ سابین:نه عزیزم تسابی بهتون خوش بگذره..به دایی وانگ هم سلام برسون.. مرینت:چشم مامان...مامانم رو بغ*ل کردم و بابام هم همینطور و ازشون خداحافظی کردم و رفتم پایین...سلام ادرین جونمممم...ادرین:به به سلام به فرشته ی خودم...اماده ی برای اولین سفرمون؟ فقط خودمو خودت..مرینت:یجوری میگی انگار ماه عسله.۲روز برای دعوت کردن دایی و مامانبزرگ و فی میریم و برمیگردیم همین! ادرین:خبلی خب عزیزم.،..فقط یه سوال من نمیدونستم فی جزو خونوادته! مرینت:خب نیست ولی خیلی مهربونه و بی نهایت در حق من خوبی کرده...برای همین دعوتش میکنم...ادرین:اوکی..راستی من فیلیکس و خاله آملی رو هم دعوت میکنم..مرینت:عالیه!فقط فیلیکس...ادرین:نه نگران نباش پسر خوبیه..مرینت:وایسا ببینم تو که نمیخوای برای دعوت اونا هم بریم لندن؟! ادرین:نه بابا البته که نه ما از این رسم و رسوما نداریم همینکه بهشون زنگ بزنیم خودشون میان...مرینت:اهان..بزار یه اهنگ بزارم..این خوبه...i find the life in your eyes....to night...you and i...your beautiful like dimon sky....منم با اهنگ میخوندم...(بچه ها اهنگ معروفیه فکر کنم شنیده باشیدش...خیلی قشنگه از ریحانا و سیا هست)
مرینت:عه ادرین رسیدیم...ادرین:پیاده شدیم و رفتیم توی فرودگاه و مستیقیم و بدون انتظار رفتیم توی بخش vip و چند تا باجه اونجا بود و منم شانسی یکیشون رو انتخاب کردم و مرینت هم روی صندلی منتظر شد..یه خانومی بود بهش گفتم:سلام،یه خلبان میخواستیم هواپیما داریم که فکر کنم همون بیرونه.،خانومه:شما؟ ادرین:تعجب کردم که منو نشناخت اما سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم:من ادرین اگرستم!خانومه:اهان بله هماهنگ شده از راه روی سمت چپ مستقیم برید بالا و سوار هواپیما بشید.. ادرین:ممنون. مرینت:با ادرین نشتیم و منم خیلی دوست داشتم بیرون رو تماشا کنم چون از بچگی ارتفاء رو دوست داشتم و تا زمان اوج گرفتن بیرون رو تماشا کردم.. ادرین:ببینم خانوم کوچولو نمیخوای بخوابی؟ مرینت:نه خیرم اگرم بخوابم روی شون تو نمیخوابم..ادرین:....مرینت:و بله خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم رو شونه ی ادرینم😐ادرین:دیدی خانوم کوچولو؟الانم بیدار شو رسیدیم..مرینت:باش😊 میگم میشه پیاده تا خونه ی داییم بریم؟ ادرین:باشه..اما چرا؟ مرینت:دوست دارم قدم بزنم ..ادرین:باشه بریم..چمدون هامون رو برداشتیم و توی خیابون های شانگهای به سمت خونه ی وانگ چنگ قدم زدیم...مرینت:داشتیم قدم میزم که یهو گفتم:اا ادرین..سسس سرمممم...و یهو نفهمیدم چی شد! ادرین:خواست بیوفته گرفتمش بیهوش شده بود.. مرینتتتتتتتت!(یه وقت فکر نکنیداااا😂😂من ادمی نیستم که قبل از ازد*واج اینکار رو بکنم😂مشکل یه میز دیگس)سریع یه راننده تاکسی رو نگه داشتیم و به چینی بهش گفتم:برو به نزدیک ترین بیمارستان سریععععع..توی بیمارستان داد زدم:کمکککک! پرستارا اومدن و مرینت رو بردن توی اتاق و منم روی صندلی ها نشستم و ناخونم رو میجویدم و پام رو روی زمین میکوبیدم...پرستار اومد سمتم و شیرجه زدم سمتش و ازش پرسیدم:توروخدا بگید چی شده😭پرستار:تبریک میگم اقای محترم همسر*تون حا*ملست😊(چرا اتفاقا همچین ادمی هستم😎😂)
نتیجه چالش داریم❣امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا نظراتتون رو توی کامنت ها بگید و اگر خوشتون اومده لطفا لایک کنید💕🙏
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشر کنید😊🙏
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دادش اینا کی باهم بودن که اینطوری شد🤣🤣🤣
چالش: به نظر من عشق مهم ترین چیز توی زندگیه، من نظرم راجب عشق اینه 😌
من فکر کردم داری مرینت میک.شی که میگی همچین ادمی هستی نگو بچه تو راهه💃💃💃💃🤰🤰🤱🤱👼👼💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
وای خدا هوووورااااا
در واقع فی فامیل مرینت اینا هستش عکس کسی که فی رو بزرگ کرد توی رستوران دایی مرینت هم بودش فامیل حساب نمیشن ولی ربط دارن
مرینتتت حاملهههه😍😍😍خیلی زودتر
عزیزم ایشالا زودتر خوب بشی خیلی به خودت فشار نیار😇
سلام اجی جون بهتری ؟؟
اگه میشه به پارت5 داستانم یه سری بزن خوشحال میشم
سلام خوشکلم
بد نیستم توی پارت بعدی گفتم حالم چجوریه ولی حتی اونم منتشر نمیشه
چشم اجی جان میبینم
خیلی محشر بود اجی😍🌺 خسته نباشی☺️
ج. چ: چیزی زیادی نمیدونم چون تا حالا نشدم که بگم ولی به نظرم حس قشنگی میتونه باشه یه حس شیرین که هر کسی نمی تونه درکش کنه♥
ممنونم اجی جونم
خیلی اذیت شدم...چون از دیشب با این انفولانزایی که گرفتم به زور نوشتم و هنوز منتشر نشده😭مدام میام توی تستچی چک میکنم اما هی حرس میخورم و سرم درد میگیره🤧
تعریفت خیلی خوب بود اجی
حرص نخور اجی قشنگم☺️ برات خوب نیست، تستچی جدیدا اینجوری شده مال منم همینجوره نگران نباش بیشتر از دو روز تو بررسی نمیمونه♥
ممنون اجی جونم
عالی فرنوشا جون♥️
هرموقع حالت بهتر شد پارت بعدی رو بزار پلییییز
ممنون گلم...چشم تا الان به زور و سختی ۳اسلاید از دیشب تا الان نوشتم
❤️🌹
البته مجبورت نمیکنم هر موقع حالت بهتر شد بنویس☺️
خوشکلم دیشب تا الان توی بررسیه
اوکی مرسی☄️
عالی پارت بعدد
چ ج :تا حالا عاشق نشدم چون 12 سالمه
ولی اونقد داستان های مثل تو خوندم که
بدونم چه حالی داره
ممنون گلم
اره موافقم مثلا من خودم ۱۳سالمه و تاحالا عا*شق نشدم ولی به نظرم حتی اگه توی ۷سالگی هم ع*شق واقعیت رو پیدا کنی میتونی عا*شق بشی
اره باهات موافقم