سلام عزیزان من
سلام بر همه شما یک دختر کره ای هستید به اسم یونا یونا دختر 23 ساله هست اون دختر ثروتمند هست یونا یک گربه داره و به عشق اعتقاد داره برای همینه که دارم داستانمو براتون می گم پدر من با یک خوانواده اشرافی که خوانواده مادرم هست ازدواج کرده من تو کانادا درس می خوندم ولی خيلي دوست داشتم تو کره درس بخونم من به کره سفر کردم تا دانشگامو در کره بخونم من یک مدل معروف بودم برای همین همه تو اون دانشگاه روم کراش داشتن❤️❤️

شما یک دووه دوست صمیمی داشتید و باهاش خیلی صمیمی بودید اسم دوستت سلناس و اون 24 سالشه یک سال از تو بزرگ تر چون تو تک فرزند بودی همه چی با دوستت در میون می زاشتی ( برو بعدی😘

خب شروع کنیم تو رفتی کره و دوستت تو کانادا بود به زور خوانواده دوستتو راضی کردی که سلنا باهات بیاد تو دوست داشتی که با اولین عشقت ازدواج کنی ولی یک روز..... عکس بالایی که مشاهده می کنید عکس کانادا هست که یونا داشت برای آخرین بار نگاه نمی کرد از بالای هواپیما 😅

اونجا تو مدرسه یعنی دانشگاه 😅 بودی چون هیچ کسو نمی شناختی سرتو پایین انداخته بودی د یک عالمه کتاب دستت بود داشتی راه می رفتی که خوردی به به کی یک پسره اون پسر کی بود 😵😵😵 بله این عکسشه خوردی به تهبونگ تو ازش معزرت خواهی کردی و اونم معزرت خواهی کرد وقتی که خوردی بهش همه کتاب ها از دستت ارفتاد رو زمین یک جوری صداش بود که انگار بمب ترکیده بود ولی تو فقط به صورتش خیره شده بودی و بهش نگاه می کردی یک جوری هیچ صدایی نمیشننیدی ته:خانم خانم حالتون خوبه ا. ت:گفتی خ... و.. ب... م با لکنت اونم خندش گرفت و کمکت کرد تا کتابارو از زمین جمع کنی ته:اسمت چی چون من تورو نمیشناسم ا. ت:ام.... مممن یونا هستم بعد ازش پرسیدی اسم تو چیی؟ ته گفت:من کیم تهیونگ هستم ولی می تونمی منو وی صدا کنی
بعد هنین جوری که داشتی نگاش می کردی یک خجالت کشید گفت زنگ خورد رفت تو کلاس ا. ت:حسی داشتم که تاحالا تجربه نکرده بودم انگار که شکل آلبالو قرمز شده بودم دست و پام حس نمی کردم بعد باخودم گفتم وای چرا پیشش اینجوری حرف زدی وای دخدر از دسته تو رفتی سر کلاس دیدی فقط یک جا خالی هست بغل دست وی رفتی نشستی ولی از اول تا اخر هم قرمز بودی هم هیچی نمی گفتی ته:خب گفتم اون هیچ کاری نمی کنه پس من دست به کار می شم ا. ت:دیدم وی یک نامه نوشت داد بهم داد اولش اون طرف این طرف نگاه کردم ببینم کسی میبنه یانه دیدم کسی نمی بینه برای همین نامرو باز کردم نوشته بود که بعد کلاس میای باهم بریم خونه بعد نگاش کردم معلم از اول تا آخر داشت به من نگاه می کرد به جواب بهش گفتم یعنی نگفتما نوشتم😅 باید فکر کنم خب باید نازمو بکشه دیگه
بعد زنگ خورد همه رفته بودن تو حیاط و من مونده بودم داشتم میرفتم که دیدم وی جلوی دار وایستاده بعد می اومد جلو....... تو گوشم گفت به حرفم فکر کردی ای ای منحرفا فکر کردید چی شد ها 🤣🤣😑😈
ا. ت: باید بزاری تا برم که فکر کنم ( با خجالت) ته:باشه رفت تو حیاط نستی و با دوست حرف می زدی دوست یعنی سلنا حرف می زدی سلنا:اون پسره چیکارت داشت (ا. ت: هیچی سلنا:بگو🤨🤨ا. ت:باشه ولی به کسی نگو سلنا:نکنه ا. ت:نه نه 😲😲! اون پسره اسمش تهیونگ هست و بهم یک نامه نوشت سلنا :آها دیدم تو کلاس یک چیزی بهت داد چی نوشته بود؟ ا. ت: نوشت که....
اومید وارم خوشتون اومده باشه و اوکی باشید می دونم بده شده بود ولی دیگه خب لایک و کامنت یادتون نره و دونبال کنید دوستون دارم برید بعدی و این داستان 3پارته هست اگه دوست داشتید بگید زیاد ترش کنم

اینم یک عکس کیوت وای چقدر خوگله بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)