راوی :بچه ها این قسمت قسمت آخر هست. برای همین اینجا زیاد می نویسم)
بیدار شدم
دور ورم پر از دکتر بود.
داد می زدم که شما ها کی هستین من کی هستم برین کنار من باشما ها چیکار دارم برینننن و همینطور داد های بلند تر جیغ و گریه.
بعد از چن روز من و می بردن پیشه دکتر و جلسه این زندگی شبیه اون زنگی که من می دیدم نبود.
همه با حجاب بودن
امروز روزی بو که باید با روانشناسم صحبت میکردم
روانشاس:سلام دخترم خوبی حالت چطوره میشه صحبت ها خوابت رو بهم بزنی
جولیا:سلام اولبن اینکه مم دخترت نیسم. دوم نه حالم خوب نیس. سوم نه حرفی باتو ندارم چون از تو بدم میاد. چهارم اونا خواب نبوده یه واقعیت بوده درک میکنی میفهمی (اینارو داره با داد میگها)
روانشاناس:باش تمام صحبت هات درسته اما من می خوام خوتبت رو بدونم
(خلاصه همه ی داستانی رو که شما خوندید و براش گفت)
1سال گذشت
ومن همه چیزایی رو که می دیدم یه خواب بود من داخل کوما بودم
خوب بود اما تمومش نمی کردی خیییلی خوب میشد به تستای منم سر بزن اما هنوز چیزی ننوشتم
باش دوسی 😇