عشق حقیقی 1

سلام اسم من آدرین آگراست است من ۲۱ سالمه من باید به خاطر شرکت پدرم تا 2 ماه دیگر با کاگامی ازدواج کنم

اسم من مرینت است من 20 سالم است من دختری کاملاً تنها هستم عشق من الان دارد با یکی دیگر ازدواج میکند

از زبان مرینت امروز دانشگاه تعطیل بود گوشی را برداشتم و با دوستم چت کردم ساعت ۱۲ بود ناگهان صدای بلند جیغ آمد دیدم یک نفر شرور شده تبدیل شدم و به بیرون رفتم گربه سیاه اومد با هم شرور را شکست دادیم به گربه گفتم تو هنوز مرا دوست داری گفت البته تو همیشه عشق من می مانی به او گفتم ساعت ۸ بیاید بالای برج ایفل

از زبان مرینت تیکی من نمی توانم تا آخر عمر تنها بمانم گربه سیاه انسان خوبی است و بارها عشقش را به من گفته و من او را رد کردم دیگر این کار را نمی‌کنم تیکی گفت شاید فکر خوبی است

همان زمان در خانه آدرین پلگ به نظر با من چه کار دارد پلگ گفت نمی‌دانم خودت میدانی از بحث عاشقانه خوشم نمی آید ساعت ۷ و نیم بود به بالای برج ایفل رفتم و طبقه بالایی را تزئین کردم و با یک گل اونجا وایسادم ساعت 8 کفشدوزک اومد

گربه گفت چه کارم داری بانو من گفتم گربه می خواهم باهم دوست شویم گربه گفت ولی تو عاشق یک انسان دیگه نبودی گفتم هنوز هستم ولی او دارد با یکی دیگه ازدواج می کند پس من هم نمی خواهم که تا آخر عمر تنها بمانم

گربه گفت پس می خوای هویت هایمان را به هم بگوییم گفتم اره ولی نباید کس دیگری بفهمد ما کی هستیم گربه قول داد به کسی نگوید من به او گفتم این کار خطرناک است ولی او دل تو دلش نبود پس شروع کردیم

گربه گفت من اول این کار را انجام می دهم من به او گفتم گربه تو اگر‌ بفهمی من کی هستم باز هم عاشقم می‌مانی گفت البته من عاشق فرد زیر ماسک شدم اول او شروع کرد و گفت پلگ پنجه ها داخل باورم نمیشد او

ببخشید ولی باید جای هیجانی کات میکردم لطفاً نظر بدهید از نظر هاتان در داستان استفاده میشود

تا پارت بعد به درود