9 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑀𝑦𝑁𝑎𝑚𝑒𝐼𝑠𝑉 انتشار: 3 سال پیش 2,691 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اينم پارت جديددد ببخشيد دير شد، تستچي نميذاشت بنويسم ميگف صف طولانيه/: ناظر توهم زود منتشر كننن جون كراشت😂♥️
[ا/ت: هاني..ميخوام يچيزي بگم اما مطمئن نيستم]
[هاني: بگو..]
[ا/ت: وقتي تهيونگ گفت از هم جداشيم خيلي ناراحت شدم..يعني.. انگار.. ولش كن]
[هاني: ميخواي بگي بهش علاقه پيدا كردي؟]
[ا/ت: نميدونم..اخه من هميشه بهش اهميت ميدادم، اما نه به اين معني كه عاشقش باشم..همينطوري بهش اهميت ميدادم]
[هاني: ميدونم، اون لياقتتو نداره..حالا يكاريش ميكنيم، بلاخره خودش متوجه ميشه]
گوشي هاني زنگ خورد،[الو سلام...پيش دوستمم.....ببخشيد الان ميام]
[ا/ت: چيزي شده؟]
[هاني: بايد برم سركار، بيا توهم برسونم]
[ا/ت: ديرت نميشه؟]
[هاني: نه..پاشو بريم]
بلند شديم و منم اشكامو پاك كردم و سوار ماشين شديم[هاني: ا/ت به مامانت ايناهم گفتي؟]
[ا/ت: هنوز نه..]
زياد باهم حرف نزديم تا رسيديم نزديك خونه[ا/ت: همينجا وايسا]
[هاني: حالا انگار خودم نميدونم كجاس..تو هم ديگه خودتو ناراحت نكن، درست ميشه]
يه لبخند زدم و خواستم پياده بشم كه متوجه شدم يك زن و بچه دارن خونه ما در ميزنن..ما از خونه يكم دور بوديم.. به روي خودم نيوردم و نه هاني و هم اون زنه متوجه نشدن. پياده شدم و هاني هم رفت. ديدم در باز شد و زنه با بچهه رفتن تو..يكم كه دقت كردم فهميدم همسر سابق تهيونگ بود كه ازش جدا شده بود..گريم گرفت، پس بخاطر اين ميخواد از من جداشه..يكم موندم و بعدش در زدم.
.........
از زبان تهيونگ:
بعد از اينكه يكم حال و هوام عوض شد تصميم گرفتم به ا/ت بگم كه اون حرفارو از اعصبانيت زدم و بعدش اچا رو از خونه مامانم اينا بيارم، پس حدود ساعت ١٠برگشتم خونه اما ا/ت نبود، گفتم شايد اونم رفته هوا بخوره..يكم از كاراي شركتو كردم و زنگ زدم به دوستم كه قبل از اينكه طراح جديد بره شركت بياد و يه چيزايي ازم بگيره و ببره... ربع ساعت بعدش در زده شد و با فكر اينكه ا/ته بدون اينكه نگاه كنم درو باز كردم اما ا/ت نبود..اون..اون كنيا بود... اولش فك كردم اشتباه ميديدم اما واقعي بود[سلام جناب كيم تهيونگ]
[تهيونگ:......]
[كنيا: نميذاري بيام تو؟]
[تهيونگ: تو اينجا چيكار داري؟]
يهو اومد تو، يه پسر بچه كه يكم از اچا بزرگتر بود هم باهاش بود[من برگشتم بلاخره.. ببخشيد دير كردم اما الان اينجام]
[تهيونگ: اينجا چيكار داري؟!]
[كنيا: من تو شركتت كار ميكنم، ميخواستي يچيزي بهم بدي]
[تهيونگ: چي!تو..]
[كنيا: اومدم حقيقتي كه خونوادت نميذاشتن بهت بگم رو الان بهت بگم]
[تهيونگ: نميخوام كار كني الانم برو]
[كنيا: تهيونگ..وقتي ازم جدا شدي فهميدم باردارم...]
[تهيونگ:منظورت چيه؟]
[كنيا: يعني جونهو پسر توعه] و به پسري كه دستش تو دستش بود نگاهي انداخت.
خنده اي كردم[الان فك ميكني من حرفتو باور ميكنم؟ معلوم نيس بچه كدوم عوضييه كه بدنياش اوردي]
[كنيا: ميدونستم باور نميكني..ولي ميتونيد برين ازمايش بدين]
[تهيونگ: اگه واقعا همچين چيزي باشه چرا بعد از ٨سال تازه اومدي!!]
[كنيا: چون خونوادت نميذاشتن، بعدشم كه گفتن ازدواج كردي، من چندين بار با بچه اي كه تو شكمم بود ميومدم اما نميذاشتن و اخر سر گفتن اگه بيام به دليل مزاحمت شكايتمو ميكنن]
يهو درو زدن..نگاه كردم ديدم كه ا/ت بود[برو تو اتاق و تا وقتي نگفتم نيا بيرون]
[كنيا: چيه..ميترسي ازت متنفرشه!]
داد زدم[گفتم بروو]
كه ا/ت از پشت در گفت[تهيونگ درو باز كنن..همه چيو ميدونم]
[كنيا: خودش بلده گوش وايسته، گوششم كه تيزه]
درو با نااميدي باز كردم و با چشماي قرمز و اشكي اومد تو[پس دليل جدا شدنت اين بود... باشه.. من هيچ كاري بهتون ندارم اما اينو بدون كه توي دادگاه به دليل خيانت اچارو ازت ميگيرم..]
[تهيونگ: ا/ت اينطور..]
[ا/ت: نميخوام چيزي بشنوم، هيچي نگو..ما ميريم و توهم با عشقت و فرزندخوندت زندگي كن]
[كنيا: بچه خودشه..]
با اين حرف كنيا چشمامو از روي نااميدي بستم.
[ا/ت: پس بهتر..خودت يه بچه داري ، ديگه چي ميخواي..به عشقت و بچت ميرسي، منم كه دارم از زنگيت گم ميشم، خودمم درخواست طلاقو ميدم]
رفت تو اتاق، دنبالش رفتم و چمدون رو از تو كمد دراورد و شروع كرد بع لباس گذاشتن توش.
[تهيونگ: ا/ت تو كاملا اشتباه متوجه شدي..]
[ا/ت: همه چيرو فهميدم..ديشب با گوشاي خودم شنيدم ميخواي جدا شي و الانم با چشمام ديدم كه مارو نميخواي..اگه حتي يه ذره اچا رو دوست داشتي همچين كاري رو نميكردي]
بعد گذاشتن چن تا لباس رفت تو اتاق اچا و چن تا لباسم گذاشت توش و بستش.
بلند شد كه بره، دستشو گرفتم[ا/ت زود تصميم نگير]
[ا/ت: من زود تصميم ميگيرم؟!!... ولم كن برم]
دستشو كشيدو رفت.من موندمو كنيا و جونهو
[تهيونگ: كنيا از جلو چشمام گم شو]
[كنيا: باشه فعلا تنهات ميذارم..ولي بعدا دوباره ميايم، بلاخره كه تو شركتم ميبينيم همديگه رو]
دست جونهو رو گرفت و رفت.
من تنها موندم، تو فكر اين بودم كه چيكار كنم ا/ت برگرده. زنگ زدم به هوسوك و همه چيرو از ديشب تا چند دقيقه پيش بهش گفتم، اولش باور نكرد ولي بيشتر توضيح دادم و گفت مقصر من بودم كه حرف جدا شدن رو زدم، راست ميگفت؛ ازش خواستم با ا/ت حرف بزنه چون تو اين وضعيت فقط حرف هوسوك رو باور داره.
.......
از زبان ا/ت:
وقتي از در رفتم بيرون خيلي ناراحت بودم اما از طرفي هم اون گناهكار بود..رفتم تاكسي گرفتم و رفتم خونه مامان تهيونگ دنبال اچا، در زدم و مامانش درو باز كرد[م/ت: ا/ت، عزيزم چيشد ديشب؟]
اگه بهش ميگفتم ميخوايم جداشيم جلومونو ميگرفت و نميدونست كه مقصر اصلي تهيونگه، و تهيونگ راستشو نميگفت.
[ا/ت: ميشه اچا رو بياريد كه ببرم؟]
[م/ت: نميخواي بياي تو؟ يكم ديگه ناهار اماده ميشه]
[ا/ت: نه ممنون، فقط بگيد اچا بياد]
رفت اچا رو اورد و اچا پريد بغلم. خداحاظي كرديم و رفتيم سر خيابون، نميدونستم كجا برم..هرجا بخوام برم بلاخره تهيونگ مياد. بعد يكم فكر كردن ياد دوست قديميم جونگكوك افتادم، تصميم گرفتم برم پيش اون، تهيونگم كه نميشناستش.
[اچا: مامان كي ميريم خونه؟]
[ا/ت: نميريم خونه عزيزم، ميريم پيش يكي از دوستام]
زنگ زدم به جونگكوك[سلام كوك]
[جونگكوك: به به، ا/ت خانم..چخبرا]
[ا/ت: جونگكوك كجايي؟]
[كوك: خونم، چطور؟]
[ا/ت: تنهايي؟]
[كوك: اره..ميخواين بياين خونم؟]
[ا/ت: اگه مزاحمت نيستيم]
[كوك: شوخيت گرفته! بعداز سالها ميخواي بياي خونم، مزاحم چيه]
[ا/ت: همون خونه قبليه؟]
[كوك: نه..خونه خريدم امسال،ادرسو ميفرستم]
[ا/ت: باشه]
قط كردم و ادرس رو فرستاد، تاكسي گرفتم و رفتيم خونش.
با كوك بعد از ازدواجم ديگه رفت و امد نداشتيم، واسه روز عروسي هم نتونست بياد چون واسه تحصيل رفته بود امريكا و فقط باهم چت ميكرديم و بعداز گرفتن مدركش برگشت كره.
در زدم و درو باز. همديگه رو بغل كرديم و بعد از چند ثانيه ازهم جدا شديم، رو به اچا گفت[پس اسمت اچاس، اره؟]
[اچا: اره. اسم تو چيه؟]
[كوك: اسم من جونگكوكه، تو بگو عمو كوك]
خنده اي كردم.
[كوك: شوهرت..تهيونگ نيست؟]
[ا/ت: بعدا درموردش حرف ميزنيم]
رفتيم نشستيم.
[اچا: مامان..من خوابم مياد]
[ا/ت: الان؟..]
[كوك: بيا ببرمت تو اتاق من بخواب]
كوك دست اچا رو گرفت و بردش تو اتاق و بعد برگشت[خب..چيشده؟]
[ا/ت: راستش..ما ميخوايم جداشيم]
[كوك: چرا؟]
[ا/ت: نميتونيم باهم زندگي كنيم]
[كوك:...خب دليلش چيه؟ اون كاري باهات كرده؟ به من بگو ا/ت]
[ا/ت: امروز اونو با همسر سابقش ديدم..]
[كوك: يعني.. داري ميگي بهت خيانت كرده؟]
[ا/ت: غيراز اين چي ميتونه باشه، تازه خودش خواست جداشيم.. اون.. اون بچه داره]
كوك دستمو گرفت[...نميدونم چي بگم، اگه بچه نداشت خودم ميكشتمش]
خنديدم.
[ا/ت: حالا ميتونيم يه مدت اينجا بمونيم كه بعدا يه خونه بگيرم؟]
[كوك: ميخواي بيرونت كنم؟..هرچقدر كه بخواي ميتونين بمونين]
[ا/ت: ممنون]
[كوك: ناهار چي ميخواي؟]
[ا/ت: خودم يه چيزي درست ميكنم، تو نميري سركار؟]
[كوك: ساعت ٥ ميرم تا ١٠]
[ا/ت: باشه، پس تو چي ميخوري درست كنم؟]
[كوك: نميدونم، دكبوكي درست كن]
باشه اي گفتم و بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و مشغول پختن شدم، كوك هم يكم كمكم كرد و بعدش رفتم اچا رو بيدار كردم و نشستيم سر ميز:
[اچا: مامان؟..]
[ا/ت: بله]
[اچا: بابايي كي مياد دنبالمون؟]
[ا/ت: نمياد..فعلا اينجا ميمونيم تا بعدا يه خونه بگيريم]
[اچا: يعني سه تايي ميريم خونه جديد؟]
[ا/ت: نه، فقط من و تو]
[اچا: اما من دلم واسه بابام تنگ ميشه]
[كوك: هروقت دلت تنگ شد ماماني ميبرتت پيشش]
[اچا: اما من ميخوام هميشه پيش هردوتون باشم]
[ا/ت: عزيزم غذاتو بخور بعدا ميبينش]
اچا با اخم شروع به غذا خوردن كرد.
.........
ساعت ٤:٤٥ :
كوك رفت سركار، من موندم و اچا.
[اچا: مامااااان]
[ا/ت: بله]
[اچا: تبلتم كو؟]
[ا/ت: يادم رفت بيارمش، بيا تلويزيون روشن كن ببين]
واسش تلويزيون روشن كردم و نشست كارتون ميديد؛ گوشيم زنگ خورد، هوسوك بود، حتما تهيونگ بهش گفته[الو..]
[هوسوك: سلام ا/ت، كجايي؟]
[ا/ت: چه فرقي ميكنه]
[هوسوك: ا/ت، تهيونگ همه چيو بهم گفت..تو كاملا اشتباه متوجه شدي]
[ا/ت: ميدونم اون الان بهت گفته كه منو قانع كني، كار هميشه اش هست ولي اون ديشب تصميمشو گرفت و الان هم من دارم عمليش ميكنم]
[هوسوك: ا/ت بگو كجايي بيام باهم حرف بزنيم]
[ا/ت: نميخواد، اگه تو بياي به تهيونگ ميگي كجام و اون موقع ديگه جايي رو ندارم كه برم]
[هوسوك: ا/ت اينجوري نكن، پس بيا پيش من]
[ا/ت: اچا تنهاست]
[هوسوك: اونم بيار، ميره بازي ميكنه سرگرم ميشه]
[ا/ت: نميدونم، اگه خواستم بيام بهت خبر ميدم]
[هوسوك: باشه، اما منطقي فكر كن و به فكر اچا هم باش]
..........
ساعت ٨:٣٠ شده بود. تصميم گرفتم برم، به هوسوك خبر دادم و با اچا يه تاكسي گرفتم و رفتيم.
رسيديم، در زدم و در باز كرد، سلام كرديم و نشستم، اچا رفت تو حياط بازي كنه.
[ا/ت: خب..گوشم باتوعه]
[هوسوك: تهيونگ به من زنگ زد، همه چي سو تفاهم شده..تهيونگ همه حرفارو از رو عصبانيت زده بود و فرداش خواسته ازت معذرت خواهي كنه ولي تو...]
[ا/ت: اون تاحالا يه باوم بخاطر كاراش معذرت خواهي نكرده]
[هوسوك: گوش كن.. تو خونه نبودي اونم تا موقعي كه بياي رفتت به كاراش برسه، يه طراح تازگي اومده بود تو شركتش، تهيونگ حتي اسمشم نميدونست چون نرفته بود شركت فقط واسه طرحاش گفته بود بياد كار كنه..به دوستش زنگ زده بود كه قبل از اينكه طراح جديد بره شركت بياد و يه سري چيزا مربوط به شركت بهش بده، وقتي مياد ميبينه كنياس..درواقع كنيا از قصد اومده بوده تو شركت تهيونگ كار كنه كه رابطه شمارو خراب كنه، پس نذار به خواسته ش برسه]
[ا/ت: پس اون بچه چي]
[هوسوك: معلوم نيس ماله تهيونگه يا نه]
[ا/ت: نميدونم..به زمان نياز دارم تا بتونم قضيه رو درك كنم]
[هوسوك: ميدونم..من برم يه سر به اچا بزنم]
رفت پيشش..از اونجايي كه بين حياط و هال شيشه اي بود ميتونستم ببينمش، متوجه شدم تو گوشيش به يكي پيام داد و بعد اومد.. همينطوري باهم حرف ميزديم كه ساعت ١٠:١٠ شد و گوشيم زنگ خورد ديدم كوكه[الو...من خونه يكي از دوستامم...اممم باشه بيا من ديگه كاري ندارم...فعلا]
[هوسوك: خونه همون دوستته كه پيشش ميموني؟]
[ا/ت: اره..ديده خونه نيستم نگران شده، منم گفتم بياد دنبالم كه نخوام دوباره تاكسي بگيرم]
[هوسوك: يكم ديگه ميموندي خودم ميرسوندمت]
[ا/ت: نه ممنون]
٥دقيقه بعد يكي در زد[چقد زود اومد]
بلند شدم كه برم، [هوسوك: وايسا..]
رفت درو باز كرد..يكم رفت كنار ديدم تهيونگ اومد.
[ا/ت: تو اينجا چيكار داري!]
[تهيونگ: اومدم حرف بزنيم]
[ا/ت: من حرفي باهات ندارم]
[تهيونگ: ا/ت اشتباه متوجه شدي، اون حرفارو از روي عصبانيت زدم]
[ا/ت: مهم نيست، من..]
اچا اومد و پريد بغلم تهيونگ[باباااا...فك كردم ديگه نمياي]
[تهيونگ: مگه ميشه نيام قشنگم..دوباره سه تايي ميريم خونمون]
[ا/ت: ما جايي نميايم]
[تهيونگ: ا/ت لجبازي نكن..الان جايي نداري كه بري، از هركي پرسيدم پيشش نبودي]
[ا/ت: خب منم احمق نيستم كه برم پيش كسي كه ميشناسيش]
در زدن، هوسوك درو باز كرد و كوك بود.
[ا/ت: تهيونگ اچا رو بده به من، ميخوايم بريم]
[تهيونگ: اين كيه!]
[ا/ت: به تو ربطي نداره،ميگم اچا رو بده]
[تهيونگ: گفتم اين كيه! پيش اين ميموني؟]
[ا/ت: اره پيش اون ميمونم حالا اچا رو بده]
[تهيونگ: يا با اچا مياين دوباره باهم زندگي كنيم يا با اون بدون اچا ميري]
[كوك: بچه رو بده]
[تهيونگ: تو كي هستي كه بچمو بهت بدم! ها!!]
[كوك: صداتو واسه من بالا نبر]
[هوسوك: اروم باشين..تهيونگ اچا رو بده بهش، نميخواد فرار كنه]
[تهيونگ: من بچمو به يه غريبه نميدم]
[ا/ت: تهيونگ بس كننننن]
[كوك: ا/ت بيا بريم فردا اچا رو مياريم]
با بغض براي اخرين بار به تهيونگ نگاه كردم كه اچا رو بده ولي نداد منم از مجبور شدم برم.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
70 لایک
نمیشه فصل 2 بزاری؟؟؟؟
میگم اینا دسشویی شون نمی گیره😐😂
جرررر 🤣 یعنی وقتی دعوای کوک و ته رو تصور میکنم از خنده میترکم قیافه هر دوشون خیلی جدی و باحال میشه تو این موقعیت 🤣💔
عاااالییییی بوووود ❤️
پارتتتت بعدییی بزارررررر 💔🚶♀️
گذاشتم..هنو بررسي نشده
ما داستان میخایم یالا💃🏻
همین حالا میخایم یالا💃🏻
ما داستان میخایم یالا💃🏻
همین خالا میخایم یالا💃🏻
حالا هو هو هو هو هو هو 💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻💃🏻
ببین یه دهن واست خوندم داستانتو بزار دیگه💔🤌🏻
گذاشتم😂💖
معلما ولم نميكردن ك
پارت بعدو بذار عههههه😐🧤
بخدا امروز اينقد مشغول بودم و كار داشتم كه اصن مشقاي مدرسه هم ننوشتم😂🤦🏻♀️فردا مينويسم
باش
چطور دنبالت کنم؟
بزن رو دنبال كردن😂✨
نون و پنیر و پسته آی قصه قصه قصه😂
باحال بود
پارت بعددددد
😂😂🙌🏼
مرسي
امشب يا فردا ميذارم
مرص
عالی بود😹🎀
ممنون♥️😂
😹🧤
عالیییییییییی🤩🤩🤩🤩🤩
پارت بعدددددد🔥🔥🔥🔥🔥
مرسيييي♥️♥️