8 اسلاید صحیح/غلط توسط: 지민아 انتشار: 3 سال پیش 8 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یه تک پارتی خاص با حضور بی تی لس در سکویید گیممممم
داستان از زبون شوگا: «یعنی چییی؟ من ۸ ساله اینجا دارم جون میکنم به یه جایی برسم اون وقت به من حقوق نمیدین؟ وایسا حالیت میکنمممم...» فلش بک به دوروز پیش* هعی روز دوم نوامبر....صبر کن ببینم....انگار این وسط یه چی کمه....چییی؟ حقوقمو نریختن هنووز؟ ولی...چرا؟...باید دیروز میریختن که نریختن....حالا من چجوری پول لپتابمو بدم؟ پس فردا میرم کمپانی بهشون میگم. زمان حال* «من دیگه یه ثانیه هم بدون پول اینجا نمیمونم» پیدینیم:« وایسا مین یونگی بیا بهت پولتو بدم...» شوگا:«عهههه الاان میخوای بدی؟ فک کردی من گول میخورم؟...آئیییشششش ببین واس کی دارم کار میکنم، لابد برا بقیه اعضاهم ندادی هااااا؟؟ خب الان کو پولللل؟» پیدینیم:«......» شوگا(با پوزخند):«هه، هیچی نمیگی نه؟ من استعفا میدم!! خسته شدم از دستت عوضیییی. ماه پیشم حقوق ندادی بی معرفت من تقریبا کل روز هیچی نداشتم بخورم....اینطوری میخوای مارو کنار هم نگه داری آره؟....کووور خووندیییی! باااای» که یهو هوسوک اومد تو....
از زبون هوسوک: «شیییششصددد میلیون وون فقط برای یه ماشین؟ بزار ببینم درست شنیدم؟ گفتی ۶۰۰ میلیون وون؟........واااائیییشششش چه خبرهه آخه؟ من این ماشینو چجوری بخرممم؟ ای خداااا ساشاااا! این چه کاریه با من میکنی؟»(ساشا مثلا خواهر زادهشه و به هوسوک گفته که باید واسه کادو تولدش براش ماشین بخره) من کل پولم ۵۰۰ میلیون وونعه، آخه چرا انقد این دختر خرج میزاره رو دستم؟ گفتم:«این ماشینو واسه من نگه دار فردا میام» رفتم بیرون به سمت کمپانی. از اتاق پیدینیم صدای داد و هوار میومد. رفتم تو و شوگا هیونگو دیدم که داره دعوا میکنه. جلو رفتم و گفتم:« سلام داستان چیه؟» شوگا:«چییی؟ از من میپرسییی؟ واقعا تو متوجه نشدی دوماه برات حقوق نریختن؟» هاااا؟ پاک یادم رفته بود، میگم این وسط یچی کمه هااا! «ولی خب یونگی هیونگ واسه چی داری دعوا میکنی؟ اتفاقا باید خوشحال باشی که قراره کامبک بدیم.» شوگا:«پووف ببین با کی طرفیم:/ اسکل خان من الان چجوری پول تعمیر لپتاب بیصاحابمو بدم؟» چرا انقد یونگی قاطیعه؟ به من گفت اسکل! عههه داره میرههه«صبر کن نروووو......» رفت بیرون. اصلا من اومده بودم اینجا چیکار کنم؟......آها یادم اومد، برگشتم به پیدینیم گفتم:« اها راستی....واقعا چرا بهمون حقوق نمیدین؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ من الان میخوام ماشین بخرم ۱۰۰ میلیون وون لازم دارم. یذره به شرایط ماهم فکر کنید لطفا. حالا تازه با صد میلیون وون پول ماشین جور میشه....هیچی واسه خودم نمیمونه که....(یهو عصبانی میشه)...چراااا هیچییییی نمیییگییی آخههههه؟ چیزییی شدههه مگهههه؟....منو ببیننننننن.....بگوو چیی شدههه میشنوممم (وای من تاحالا این روی خشن هوسوکو ندیده بودم😂🤥) یااا پولمووو بهممم امروووز میدییی، یااا میرم یه کمپانی دیگهههه..... میدی یا برممممم؟....هییشششش چرا حرف نمیزنی؟ لااالییییی؟؟؟....دیگه تحمل ندارمممممم منممم استعفا میدمممممم» با قدم های محکم از اتاق رفتم بیرون و درو محکمممم کوبیدمممم. آخییشش دلممم خنکک شدددد. ولی....پول ماشین هنوز جور نشده....
رفتم خونهی جیمین ازش یکم پول قرض بگیرم......در باز مونده بود:| رفتم تو و دیدم که هیشکی نیست.....داد زدم:« سلااااام....جییمییینننن؟...هیشکییی نییسستتت؟» بالا رو گشتم و دیدم که هنوز خوابه...این بچه چرا انقد دیر میخوابه؟ رفتم از اتاقش بیرون که یه کارت عجیب پیدا کردم🤔 یه طرفش سه تا شکل داشت ◯△▢ و یه طرفش یه شماره....شمارهی آشنایی
نبود گوشیمو دراوردم و زنگ زدم....برداشت و گفت:« اگر مایل به شرکت در بازی هستید اسم و فامیل و تاریخ تولد رو اینجا به من بگید» «هاااا؟ کدوم بازی؟» هیچی نگفت یهو گفتم:« جئونگ هوسوک، ۱۸ فوریه ۱۹۹۴» پشت خطی:«امشب ساعت ۲ بیاید جلوی در و لطفا آدرس بدید.»....... آدرسو که دادم قطع کرد....تصمیم گرفتم کارتو پیش خودم نگه دارم. رفتم خونه. خوابم نمیبرد....ساعت هنوز ۱ و نیمه و تا نیم ساعت دیگه باید آماده شم....نیم ساعت مثل چی گذشت...رفتم جلو در که یه ماشین عجیب نسبتا بزرگ اومد و وایساد جلو در، سوار شدم و دیدم همه خوابن....عهههه..ا..ا..اون جججیمینه؟ ولی اینجا چیکار میکنه؟ و اون یکی هم شوگا هیونگه؟؟؟ هرچی صداشون کردم پا نشدن....(از زبون شخص سوم) توی ماشین پر از بخار شد و هوسوک هم بیهوش شد....فردا صبح از زبون جیمین: بلند شدم و دیدم که توی یه اتاق خیلی بزرگم...ولی وایسا...اینجا دیگه کجاس؟..عه! این لباسا چیه؟ این طرف و اون طرفو نگاه کردم که هوسوک هیونگو پیدا کردم! واقعا خودشه؟؟ اینجا چرا اومده؟ رفتم پیشش و گفتم:« سسسلام هوسوک اینجا چیکار میکنی؟» هوسوک:« سلام جیمین، دیشب دقیقا چیشد؟» «نمیدونم...فقط یادمه که سوار اون ماشین شدم.... و دیگه هیچی نفهمیدم» هوسوک:« اتفاقا منم تو اون ماشین تو و یونگی هیونگو دیدم و هرچی صداتون کردم چیزی نگفتین» «وووایسا...گفتی...یییونگی هیونگم دیدی؟ حتما اونم اومده اینجا...بیا دنبالش بگردیم» با هوسوک کل اتاقو گشتیم و بالاخره پیداش کردیم.«سلام شوگا هیونگ! تو کجا اینجا کجا؟؟» شوگا:« از هوسوک بپرس» هوسوک:« اووه اممم یونگی دیروز با پیدینیم دعواش شد، بخاطر اینکه بهش حقوق نمیداد و منم نمیدونم که دقیقا اینجا چیکار میکنه» جیمین:« آرههه؟؟ یونگی با پیدینیم دعوات شددد؟ البته منم دیروز با چندتا پسر دعوام شد» هوسوک:« چیی؟»
فلش بک* از زبون جیمین: وااای این پسرا مگه دست از سرم برمیدارن؟(پسرای بنگتنو نمیگما🤥) هرجا میرم میفتن دنبالم میگن پولمونو بده:( دیگه از دستشون شاکی شدم. از زبون شخص سوم: جیمین رفت تو دستشویی و پسرا رفتن پیشش....یکی کوبوندش به دیوار و بهش گفت:« پارک جیمین! پولامونو میدی یا از تو حلقت بکشیم بیرون؟» جیمین:« هه...اینارو باش...اگه داشتم تا الان داده بودم دیگههه! یذره به مغزت فشار بیار کودن!» (چسبوندش به دیوار)«عهه! من فشار بیارم؟ نیارم مثلا میخوای چیکار کنی؟» جیمین چاقوی پسره رو یواشکی از تو جیبش برداشت و فرو کرد تو شکم پسره، بقیهشون از ترس نمیدونستن چیکار کنن...همشون بدو بدو رفتن بیرون و بیخیال پولاشون شدن....جیمین مونده بود و یه جنازه:/ نمیدونست بمونه یا بره بیرون...خودشم باورش نمیشد آدم کشته بود...نشسته بود گریه میکرد و میگفت:« خدایاااا؟چرا منووو به اینجاا کشوندیی؟ چرااا به من پول کافی نمیرسههه؟ چراااا ول کنم نیستن؟» بالاخره بلند شد و از اونجا دویید بیرون. با بی حالی راه میرفت و خسته شده بود تا رسید خونه. از زبون خود جیمین: رسیدم جلو در که یه جعبه کادوی کوچولو دیدم...یعنی چی توشه؟ بازش کردم و یه کارت دیدم....پشتش یه شماره بود، کنجکاو شدم. رفتم تو و درو بستم....گوشیمو روشن کردم و زنگ زدم....برداشت و گفت:« اگر مایل به شرکت در بازی هستید اسم و فامیل و تاریخ تولد رو اینجا به من بگید» راجب اینکه چه بازیایه کنجکاویم گل کردو گفتم:« جیمین پارک، ۱۳ اکتبر ۱۹۹۵» «امشب ساعت ۱ و چهل و پنج دقیقه بیاید جلوی در و لطفا آدرس بدید.».......من که تا یه ربع به ۲ توی گوشی بودم و داشتم فیلم میدیدم که متوجه ساعت شدم و دوییدم بیرون. یه ماشین اومد جلو و وایساد، درش باز شد و رفتم نشستم...ولی....چرا همه خواب بودن؟..هیشکی بیدار نبود. یهو سرم گیج رفت و چیزی حالیم نشد...زمان حال* هوسوک:« اووف چه داستانی داشتی پسررر!» از زبون شخص سوم: یهو یه صدایی اومد و یسری آدمایی با لباس قرمز و ماسک اومدن تو....و یکیشون میخواست شروع کنه به حرف زدن که یکی گفت:« اینجا کجاست؟ مارو چرا آوردین اینجا؟» یهو اون نگهبانه بهش اشاره کرد...یه مانیتور جلوشون اومد پایین...نگهبانه گفت:« پارک مین هیون، شغل، فروشنده، ظاهرا پول نداشتی و نمیتونستی قیمت جنس هاتو پرداخت کنی و آخر از کارت اخراج شدی..............» یهو جیمین برگشت گفت:« شماها کی هستید؟» دستش رو چرخوند رو به جیمین و گفت:« پارک جیمین، شغل، خواننده، ظاهرا یه عالمه طلب کار داشتی و رئیست بهت حقوق نمیداده که بدهی هاتو بدی...» جیمین پراش ریخت...«می بینید؟ هرکس سوال بپرسه، کل مشخصاتش پیش بقیه لو میره. شما همه مشکل مالی داشتین درسته؟ ما میخوایم توی این بازی بهتون کمک کنیم و به شما پول بدیم...اما ته این بازی فقط یه نفر زنده میمونه...این درواقع بازی مرگ و زندگیه...»
همه با تعجب به هم نگاه میکردن...هوسوک:«یعنی آخر این بازی دیگه همدیگه رو نمیبینیم؟» یونگی شونههاشو میندازه بالا...جیمینم که هنوز تو شوکه...یونگی جلو چشماش دست تکون میده که جیمین به خودش میاد...هوسوک میگه:«به چی داشتی فک میکردی؟» جیمین:«چقد صدای اون یارو قرمزه شبیه نامجون هیونگ بود...دقت کردین؟» هوسوک:«فعلا بیاید ببینیم چه بازی ای قراره بکنیم؟».... رفتن توی زمین بازی..صدایی اومد که میگفت:«به بازی اول خوش اومدین...این بازی رو مطمئنا همتون توی بچگی بازی کردین..........» جیمین:«هااح یادمه همیشه میباختم...خیلی بدشانسم تو این بازی...»داشتن پیش میرفتن که یونگی رسید به اونور خط، هوسوک کم مونده بود برسه و جیمینم اون عقبا بود...یعنی تهش چی میشه؟...۲ دقیقه مونده بود و هوسوک تقریبا رسید به اونور خط....اماااا...جیمین شییی؟ چرا عقب موندی؟ مثل اینکه کم مونده بوده بیفته و یکی از پشت گرفته بودش(دیگه زیادی داره شبیه فیلم اصلی میشه😂 اینم بگم که تهیونگ و جیمین نقشهای اصلی داستانن) اون یارو جیمینو جوری ول کرد که کل دل و رودهی جیمین اون تو کاملا جابجا شد...جیمین عصبانی شده بود و بلند شد...۱ و نیم دقیقه مونده بود...تقریبا وسطای راه بود که همون یارو هی مانعش میشد و نمیذاشت ببره...جیمین به قدری عصبانی بود که رگ های گردنش بیرون زده بودن و صورتش خیس شده بود...تا الان تقریبا نصف بازیکنا حذف شده بودن...عروسکه برگشت و جیمین همون پسره رو هل داد و هردوتاشون خوردن زمین😮😮....وقت تموم شد و جیمین و چند نفر دیگه مونده بودن(با اینکه خودم دارم مینویسم سکته کردم😐😂)چهارتا نگهبان وایساده بودن اونجا و دونه دونه کسایی که مونده بودنو میزدن...جیمین بنده خدااا خییلی ترسیده بود...امااا....یییه دقیقه وایسا...اینجا قضیه داره مشکوک میشه...هیچ کدوم به جیمین نزدن! جیمین داشت تو اون سکوت فقط جییییغ میزد...بازی تموم شد و میخواستن بازیکنارو ببرن تو اتاقشون...جیمینم دویید و با اونا رفت...با تعجب به دوتا از نگهبانا نگاه میکرد...
صبح روز بعد از خواب پاشدن رفتن و صبحونه هاشونو گرفتن...جیمین هنوز تو شوک بود که چقد صدای اون یارو شبیه نامجون بود و اینکه نگهبانا باهاش کاری نداشتن...وقتی نوبت رسید بهش یهو نگهبانه چند لحظه وایساد و بعد غذاشو بهش داد...جیمین دوباره مشکوک شد...و اون نگهبان بهش گفت:« نوش جون!» هاااا....اینجا که ازین خبرا نبووودددد!! یه چی اینجا می لنگه. جیمین رفت پیش شوگا و بهش گفت که:«اون یارو بهم گفت نوش جووون:/ خیلی صداش شبیه وی بود» شوگا:«چییی؟ ویییی؟ ویِ خودموون؟ نه بابااااا! امکان ندارههههه» جیمین:«باور کن راست میگم، کپیییی خودش بوود» شوگا:«حالا فرض کن خودش باشه...چجوری سر از اینجا دراورده؟» جیمین:« عاامممم به اونش فک نکرده بودم...» شوگا:«ببینننن؟ دوباره داری رو هوا حرف میزنی...» جیمین:« نه بخدا خودش بود...خیلی مشکوک میزد...چند لحظه وایساد بعد بهم داد...» شوگا:«این شد یه چیزی...ولی بنظرم باید به فکر زنده موندنت باشی» جیمین:«درسته این بازی خشنیعه ولی انگار دارن بهم ارفاق میکنن...» شوگا:«لابد شب خواب بد دیدی داری چرت و پرت میگی...باباااا.اینجا بهت رحم نمیکنن....همش خون و خونریزیه!» جیمین :«ایششش بی جنبههه من فقط حسمو گفتم...میرم پیش هوسوک...اصلا نمیشه باهات حرف زد:|...» رفت پیش هوسوک و کل ماجرا رو گفت و هوسوک از اول تا اخرش ساکت بود و بهش گوش میداد...بعد یهو گفت:«هممم آره شاید...راستی چند روزیه از بقیه خبری نیست! نه وی، نه نامجون، نه جین، نه کوک...» جیمین:« نکنه اونا هم یکی از نگهبانا باشن؟» هوسوک:«شوگا راست میگفت...وضعت خرابه....داری چرت و پرت میگی....یادت باشه اگه زنده از اینجا رفتی بیرون بری دکتر😂😐» جیمین قرمززز شده بودد(با داد):«شماااا چرا حالیتوننن نیستتتت؟؟ من دیوونه نیستممم خیلیم عاقلمم...شما میخواین باور نکنین ولییی آخرش میفهمین که حق با منههههه» بدو بدو رفت ته اتاق و رو تخت گریه کرد... انگار از همه کاراش پشیمون بود...میخواست دست به کار بشه که بفهمه نگهبانا کین...اما هیچ وقت راهی پیدا نکرد که بفهمه...هی پیش رفت و سه تایی با کمک هم بازی هارو رد کردن...رسیدن به بازی پنجم یا همون "پریدن روی شیشه ها" نه نفر مونده بودن و داشتن یکی یکی حذف میشدن...بیشتر از نصف مسیرو چهار تایی طی کردن و وقت زیادی نمونده بود و فقط سه دقیقه داشتن...هوسوک جلوتر از همه بود و بعد از اون شوگا و بعدشم جیمین...پشتشون هم یه نفری بود که هی داد میزد برید دیگههه... هوسوک بیش از حد ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه...شوگا کفری شده بود و به هیشکی رحم نمیکرد... یدفعه هوسوکو از پشت محکم هل داد رو شیشه جلویی ولی هوسوک نیفتاد...چون روی شیشهای که باید میرفت افتاد...جیمین اون پشت وحشت کرده بود و لال شده بود...با خودش گفت:«شیطونه میگه شوگارو هل بدم بیفته دلمون خنک شه» ولی به خودش اومد و گفت:«نههه جیمین...نهههه..تو آدم بدی نیستی...آروم باش و اینکارو نکن...» هوسوک تمرکز کرد و تونستن مسیر درست رو پیدا کنن ولی نفر آخر مونده بود. با اینکه مسیرو میدونست بازم میترسید که یهو وقت تموم شد و شیشه ها شکستن...خودشون سه تا موندن...
سه تایی تو اون اتاق به این بزرگی مونده بودن...جیمین یه گوشه غرق فکر بود و هوسوک و شوگا باهم دعوا میکردن...هوسوک:«تو همچین آدمی نبودی شوگااا...چرا منو هل دادی؟ نکنه خودت شیشه درستو میدونستی؟» شوگا:«بعله که میدونم...میتونم اونارو از هم تشخیص بدم» هوسوک:«خب میمیری به من بگی که من یه وقت اشتباه نرم؟»
از زبون جیمین: این همه تلاش کردم بفهمم اون نگهبانا کی هستن و نتونستم...راستی...چرا انقد شوگا عوض شده؟ اون اصلا اینطوری نبود که...عههه داره میره سمت چاقو...واااای نمیتونم باور کنممم...«ششوگا چرااا آخهههههه؟؟» شوگا:«حقش بود...پسرهی ****» «شوگاااااا واقعا ننمیتونم باور کنم که تو داداش خودتو کشتیییی😭😭» خیله خب آروم باش جیمین...آروووم....تو اصلا آدم بدی نیستی...البته ممکنه باشی....اههه...اصلا چی دارم میگم؟...مننن...منننننن...احساس میکنممم....من احساس میکنم ادم بدیام...آرهههه....منن...آدمم...بدی...امممم......... نمیتونم خودمو کنترل کنم....از یه طرف عصبانیم و یه طرف ناراحت...نههه...نمیتونم مقاومت کنممم....چاقورو از جیبو دراوردممم....و...پوووففففففف....واااای باورم نمیشهههه...فقطط من موندممم....خدایااااا....اخه چراااا....؟..؟؟؟....نگهبانا اومدن تو و بردنشون... به یکیشون گفتم:« ببخشید...الان فقط من موندم درسته؟...خب من نمیخوام الان از اینجا برم بیرون......میخوامممم....ممممیییخووواااممممم....بعنواان آخرین درخواستتت.....بااا...یکیییی...اززز...نگهبانااا....بازی....کنمممم....» وای باورم نمیشه دارم همچین کاری میکنم....
چند دقیقه بعد صدایی اومد که گفت:« بازیکن شمارهی ۳۲۶ میخوان برای آخرین بار با یکی از نگهبانا بازی کنن...لطفا بازیکن رو به همراه یک نگهبان بفرستین به زمین بازی...» وااای دوباره بازی ماهی مرکب....من تو این بازی افتضاحممم....امیدوار نیستم که ببرم....چییی؟؟؟ هر خشونتی مجازه؟.....یعنی..ممیتونم با خودم اون تفنگو بیارم؟....باشه بببرش میدارم.....از زبون شخص سوم: بازی شروع شد و داشتن پیش میرفتن که آخرای بازی...جیمین تفنگو گذاشت پشت سر اون نگهبان و گفت:«ماسکتو بردااار....نمیتونم صبر کنم که قیافهت رو قبل از مردن ببینممم......» اون ماسکشو برداشت و...........یا خدااااااا...اووون....اوووووننن....اووووووونننننننن.....ته.....تهی.....تهیونگگگگ بوددددد!!.......جیمین:«ت...ته...تهی....تهیوننگگگگگ؟؟ ت..توووو....اینجا...چ....» حرفش تموم نشده بود که تفنگو گذاشت کنار سر خودش و بووومممم...... افتاد رو زمین....تهیونگ شوکه شده بود و ترسیده بودد...داد میزد:«جیییمیییننننننن؟!» ولی جیمین هیچی نمیگفت...تهیونگم طاقت نیاورد که دوستشو جلو چشاش مرده ببینه و بلافاصله خودکشی کرد........😭 در آخر میفهمیم که کوکی و نامجون و جین از نگهبانا بودن(همونطوری که جیمین میگفت) و رفتن و به تک تک خانوادههاشون جریانو تعریف کردن......خیلی غمگین بود نه؟ خیلی سعی کردم خوب تموم شه ولی دیگه چه کنم...مغز بی صاحابم هی به چیزای مختلف فکر میکنه....میتونم وی و نامجون نقش خیییلی کمییی داشتن و جین و کوکی هم توش نبودن...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید🤥 باااایییییی
میدونم خیلی بد تموم شد ولی دیگه ببخشید چه کنم؟😂😂😐😭🤥
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)