
اينم پارت چهاررر از اين به بعد طولاني مينويسم اما يكم با تاخير ميذارم(:
از زبان ا/ت: تهيونگ در زد و در باز شد(مامان تهيونگ رو "م/ت" و باباش رو "ب/ت" مينويسم) [م/ت: خوش اومديددد..بياين تو خيلي دلم واستون تنگ شده بود] سلام كرديم و رفتيم تو نشستيم. [ب/ت: خب چخبرا] [تهيونگ: خبر خاصي نيس، شما چطورين؟] [م/ت: ماهم خوبيم..ا/ت تو خوبي؟ زير چشمت يكم گود افتاده] [ا/ت: اه..نه چيزي نيست فقط يكم سرما خوردم] [م/ت: عزيزم..مواظب خودت باش] لبخندي زدم و همينجوري باهم حرف ميزديم كه وقت شام شد رفتيم سر ميز نشستيم و شروع به خوردن كرديم؛ يكم بعد مامان تهيونگ گفت[اچا..دلت ابجي يا داداشي نميخواد؟] غذا تو گلوم گير كرد و شروع به سرفه كردن كردم. [ب/ت: تهيونگ واسش اب بريز] تهيونگ اب ريخت تو ليوان و داد دستم و منم خوردم. [م/ت: چيشد..بخاطر حرفم تعجب كردي؟] [ا/ت: خب اره] [اچا: ميخواممم..ابجي ميخوامممم] [ا/ت: عزيزم نميشه] [م/ت: چرا نميشه..اينجوري واسه اچا هم بهتره، بلاخره فاصله سنيشون كم ميشه]
[تهيونگ: مامان ميشه لطفا اين بحثو تموم كني! داريم غذا ميخوريم] [اچا: ولي من ابجي ميخواممم] [تهيونگ: ببين حرف تو دهنش گذاشتي] [ا/ت: اچا توفعلا غذاتو بخور] غذامونو خورديم و رفتيم نشستيم؛ تهيونگ و باباش رفتن بيرون تا درباره شركت حرف بزنن و اچا هم باهاشون رفت، منم با مامانش نشستيم حرف زديم. [م/ت: ا/ت، عزيزم..رابطه ات با تهيونگ هنوز بده؟] [ا/ت: نه چيزي نيس] [م/ت: به من بگو خجالت نكش..اخه سر ميز وقتي اسم بچه رو اوردم جفتتون يجوري شدين] [ا/ت: اخه ما اونقدر صميمي نيستيم.. واسه اچا هم كه يادتونه چقد باهم دعوا كرديم سرش..تهيونگ مست بود و نميدونست داره چيكار ميكنه وگرنه قرار نبود اينجوري شه] [تهيونگ: پس همه چي تقصير من شد] برگشتم[ته..تهيونگ..تو كي اومدي؟] [تهيونگ: ادامه بده به حرفت، من ديگه چيكارا كردم! تعريف كن] [ا/ت: اينجوري نيس،من..] [تهيونگ: تو چي!!! خوب شد گفته بودم لازم نيس همه چيو به همه بگي] با داد حرف ميزد و منم ترسيده بودم چون نميخواستم دعوا شه. [م/ت: تهيونگ پسرم اروم باش]
تهيونگ دستمو كشيد و كتش و كيفمو برداشت و كشيدم سمت بيرون. [م/ت: دارين كجا ميرين! ولش كن] تهيونگ هلم داد تو ماشين و درو بست و رفت و چن ثانيه بعد برگشت تو ماشين و روشنش كرد. [ا/ت: اچا رو نيوردي] [تهيونگ: ساكت] [ا/ت(بلندتر گفتم): ت..تهيونگ ميگم اچا رو نيوردي!!!] [تهيونگ(با داد): صداتو بيار پايين..ميخواستي اينجا باشه و بترسه دوباره!!!] ديگه چيزي نگفتم و رسيديم خونه. خواستم برم تو اتاق كه گفت[كجا داري فرار ميكني!] [ا/ت: تهيونگ خواهش ميكنم بس كن، فقط بذار يه روز كه شده ارامش داشته باشم]بغض كرده بودم. [تهيونگ: داشتي به مامانم چي ميگفتي؟ همم؟!..ميگفتي تهيونگ بزور اينكارو باهام كرد؟] [ا/ت: نه..اون ازم درمورد بچه رسيد منم اچا رو مثال زدم براش، همين..درضمن مگه دروغ گفتم؟] [تهيونگ: ههه..باورم نميشه..] [ا/ت: من خستم ميرم بخوابم، بعدش برو دنبال اچا] [تهيونگ: فك كردي اچا رو ميارم پيشت؟] [ا/ت: چ..چي ميگي!] [تهيونگ: منو تو از هم جدا ميشيم و اچا پيش من ميمونه..تو بودي كه گفتي من بزور وادار به اونكار كردمت پس خودمم مسئولشم و اچا پيش من ميمونه]
نميدونستم چي بگم[ميفهمي داري چي ميگي! ميخواي جدا شي؟] [تهيونگ: اره، مگه هميشه همينو نميخواستي؟ نميگفتي ازم جدا ميشي تا راحت شي؟] بغضم تركيد و شروع كردم به گريه كردن[باشه..باشه جدا شو..اما اچا پيش من ميمونه، من بودم كه اونو بزرگ كردم، من خيلي بيشتر از تو پيشش بودم..تو حتي نميدوني چيارو دوست داره و نداره] [تهيونگ: وقتي رفتيم دادگاه اون موقع ميفهميم حق با كيه..و اينكه تا اونموقع اچا رو نميبيني] و رفت تو اتاق و درو بست. با رفتش پاهام شل شد و افتادم زمين و بيشتر گريه كردم.مگه چيكارش كرده بودم كه باهام اينجوري ميكنه....نصفه شب شده بود و منم رفتم رو تخت اچا خوابيدم. .......... ٨:٤٠صبح، از زبان تهيونگ: ديشب خيلي عصباني شدم و خيلي چيزا از دهنم دراومد، نميخواستم حرفي از جدا شدن بزنم و نميدونم چرا همچين حرفي زدم كه الان پشيمون بشم اما غرورم اجازه نميده ازش معذرت بخوام. رفتم صبحونه خوردم و بعدش رفتم بيرون يكم حال و هوام عوض شه.
.......... از زبان نويسنده: تهيونگ ميره بيرون و چند دقيقه بعدش ا/ت بيدار ميشه و ياد حرفاي ديشب تهيونگ ميوفته و گريش ميگيره. ميره بزور يكم صبحونه و بعدش قرصش رو ميخوره. تو فكر اينه كه چيكار كنه..زنگ ميزنه به يون[ا/ت: الو سلام يون..] [يون: سلام عزيزم، كجايي تو چخبر] [ا/ت: يون كجايي؟] [يون: سر صحنه بودم، چطور؟] [ا/ت: پس من مزاحم نميشم، بعدا زنگ ميزنم] [يون: ا/ت چيزي شده؟ چرا خشك حرف ميزني؟!] [ا/ت: چيزي نيس گفتم كه بعدا حرف ميزنيم، خدافظ] و قطع كرد و بعدش به هاني(دوست صميمش) زنگ زد [ا/ت: سلام هاني] [هاني: به به سلام ا/ت جونمم..چطوري] [ا/ت: بيكاري؟ ميخوام ببينمت] [هاني: اره بيكارم، بيا خونه من] [ا/ت: نه..برات ادرس ميفرستم بيا اونجا، ميخوام يچيزي بهت بگم و مثل هميشه راهنماييم كني] [هاني: داري نگرانم ميكني، ادرسو بفرس] ا/ت يه خدافظي ميكنه و ادرس يه كافه رو براي هاني ميفرسته و با همون لباسي كه از ديشب عوض نكرده بود ميره.
........... ٩:٢٠ صبح، از زبان ا/ت: رفتم و منتظرش نشستم و چند دقيقه بعد اومد، از صورتش معلوم بود نگرانم شده[هاني: سلام..چيشده بگو ببينم] بغض كردم[ها..هاني، ديشب منو تهيونگ باهم بحثمون شد، تهيونگ گفت جدا بشيم و اچا رو هم به من نميده] [هاني: چي!!! چرا!! مگه چيكار كردي؟] [ا/ت: ديشب رفته بوديم خونه مامانش اينا و مامانش بحث بچه رو اورد وسط..من گفتم كه قرار نبود بچه دار بشيم و تهيونگ اينكارو كرد، تهيونگ شنيد و بزور بردتم خونه و باهم بحث كرديم] [هاني:...واي خدا نميدونم چي بگم..شايد از روي عصبانيت گفته] [ا/ت: نه..حتي اگه از روي اعصبانيتم باشه اون حرفشو پس نميگيره] بغضم شكست و شروع به گريه كردن كردم. [هاني:هيشش..گريه نكن، بخدا اگه به من بود خودم ميكشتمش.. يكاري ميكنيم، يه دوستي داشت..فك كنم اسمش هوسوك بود، به اون بگو باهاش حرف بزنه] [ا/ت: فايده داره؟] [هاني: حالا تو امتحان كن]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دلم میخواد خفت کنم تهیونگ 😂😂💔
پس کی پارت بدی رو میزاری
خیلی خوب بودددد
منتظر پارت بعدددد
مرسيي
ميخواستم امروز صبح بذارم ولي گفته بود تا فردا عصر نميشه بذاري چون شلوغه😑ولي واسه اينكه طول كشيد يكم بيشتر نوشتممم
عالی بوووووود
مرسييي
پارت بعدددد
احتمالا فردا بذارممم
اوووووه پارت بعدی زود بزار نزادی 🙄 😹😐💜
سعي ميكنمم
فقط تو پارت بعدو نده من میدونمو تو😐 💔
ميذارم ميذارم😂✋🏼
افرین بشت😐
مثل همیشه عالی
مرس
عالی بود پارت بد رو طولانی تر و زود تر بزار
مرسي..اگه قراره طولاني تر شه ممكنه يكم دير شه ولي سعي ميكنم زودتر بذارم
عالی بود🧡💛🤍
💖✨