
از ملانی پرسیدم:(الیزابت چی؟نباید پیداش کنیم؟) ملانی گفت:(اونی که...دوستات دیدن...و فکر کردن توعی...شاید اون الیزابت بوده.) من گفتم:(آره ولی.....اونی که با من اومد توی جنگل کی بود؟؟) ملانی خندید. نمیدونم کجای این موضوع براش خنده دار بود،برای من که عجیب بود. ملانی گفت:(اونی که اوردت اینجا الیزابت نبوده.چثدر خنده دار که نفهمیدی؛الان میخوای چکار کنی با این وضع؟) گقتم:(خب....شاید توی جنگل تاکسی باشه ) ملانی گفت:(هرچقدر میخوای منتظر تاکسی باش،عمرا این وقت شب هیچ تاکسی بیاد وسط این ناکجا آباد)
من گفتم:(ناکجا آباد؟) ملانی گفت:(اره.اینجا جنگل نیست،یه چیزی توی مایه های صحراست. اینجا جاده ها پر از سنگ و خاکن هیچ بنی بشرِ عاقلی چنین راه پر پیچ و خمی رو انتخاب نمی کنه با وجود جاده های صاف و تمیز)
نمیدونستم چی بگم. ملانی گفت:(خب اینجا صحراعه احتمالا دور و بر خونه ای چیزی باشه،میریم اونجا شاید یکی باشه که با ماشین برسونت به مدرسه.) من گفتم:(دختری که باهات بازی میکرد......) ملانی گفت:(اون خواهرمه) من گفتم:(خواهرت منو یاد کیتسون میندازه) ملانی گفت:(کیتسونی که تو دیدی تقلبی بود،تازه کیتسون اصلا اون شکلی نیست) وقتی این حرف و زد خودش فهمید چی از دهنش پریده بیرون و سعی کرد حرفشو اصلاح کنه ولی من گفتم:(تو...از کجا میدونی کیتسون واقعی چه شکلی بوده؟؟؟؟؟)
ملانی میخواست یه چیزی بگه ولی حرفی نزد. اما معلوم بود یه حرفی داشت که بزنه. بعد من گفتم:(نگاه کن!یه تاکسی!) ملانی گفت:(امکان...نداره.......) یه تاکسی با چراغای روشن اون جلو پارک کرده بود. من رفتم در تاکسی رو زدم و صورتم رو چسبوندم به شیشه. ملانی پشت شیشه رو نگاه کرد و گفت:(ناتاشا.....صبر کن...)
یه زن در تاکسی رو باز کرد و یه لبخند شرورانه زد. ملانی گفت:(اون خیلی...عجیبه) ملانی راست میگفت. اون زن اومد جلو و یه چاقو دستش بود. گفت:(تو زیادی....میری روی مخم ناتاشا) من خودمو کشیدم عقب ملانی دستم رو کشید و شروع کردیم به فرار. ملانی من رو هل داد جلو تر و گفت:(بدو!ناتاشا بدو!!!!!!) من دویدم خیلی سریع. سعی کردم از همیشه سریع تر بدوم. و اصلا یادم نبود که ملانی رو پشت سرم جا گذاشتم.
*دو ماه بعد* دو ماه گذشت. من برگشته بودم مدرسه. زندگیم روال عادی گرفته بود. بلاخره انقدر شجاعت پیدا کردم که به الیزابت واقعی بگم عکس قدیمی و واقعی کیتسون رو نشونم بده. ار طرف دیگه من با چند تا تماس طلفنی و ردیابی ملانی رو پیدا کرده بودم.حالش خوب بود. والدینش پلیس بودن. برای همین اون روز اومده بود صحرا. ملانی گاهی میومد مدرسه دیدنم. امروز هم اومد. و همون موقه الیزابت عکس کیتسون رو داد گفت ببینم. من رفتم طبقه پایین پیش ملانی همون موقه عکس کیتسون رو هم نگاه کردم. این امکان نداشت..... امکان نداشت کیتسون انقدر زیاد شبیه ملانی باشه.......... من گفتم:(تو....تو کیتسونی؟) ملانی خشکش زد. گفت:(..من...ت...توضیح میدم) از تعجب خشکم زده بود. ملانی گفت:(چندین سال پیش والدین من و الیزابت فوت کردن.یه خانواده ثروتمند الیزابت رو به فرزندخودنگی گرفتن و اونا تا مدت ها فکر میکردن من مُردم.خب نمرده بودم و الان پیش یه خانواده دیگه زندگی میکنم و راستش خبرای جدیدی برات دارم،قضیه کیتسون و الیزابت تقلبی،همه ماجرای تعطیلات همه اش زیر سر همون زنه است مطمئنم،و من میدونم چرا ولی اول باید بریم سراغش)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)