
💔💔💔✌
نزدیکی غروب بود صغرا داش مث همیشه بستنی فروشی میکر یهو صدای یه عالمه گربه شنید رفت دید چند نفر دارن گربه ها رو اتیش میزنن بعد با داد گفت هوی براچی جوربی ها رو به سلاخی میکشونید😐 ناگهان اصغر گربه ای که دستش بود رو انداخت و گفت جون چه صدایی😐💔
صغرا گفت شما باید روحیه لطفی داسته باشد..... و از این چرت و پرت ها😐اصغر گفت من نبودم من خانوادم فقرن پول ندارن گفتن اگه گربه آزاری کنی پول بت میدیم😐 صعرا دلش سوخت و گفت از فردا بیا پیش من بستنی فروشی کن😐 فرداش اصعر عطر مشهدی زد و رفت صعرا بش بستنی داد و گفت بخور اینا انرزی بخشن😐
وقتی بستنی رو خورد گفت خودت درست کردی صعرا گفت نه از سوپری گرفتم😊ها چیه توقع داشت بگه اره بعد اون بگه اخه خیلی خوش مزس😐 اصعر داشت به یکی از مشتری ها بستنی میفروخت که ناگهان صعرا قلبش گرفت اصغر دست پا چه شد سریع بردش بیمارستات😐💔
بعد از چند دیقه پرستار اومد اصغر با بغز گفت از پیشم رفت؟😢پرستاره آهی کشید و گفت نه کدفش شکسته خانم دکتر خون دیده قش کرده😐اصغر گفت عه😐 ناگهان دو تا دختر مو طلای با گریه میگفتن ضغرا اون وسطم یه پیر زنی راه میرفت و اون دختر مو طلایی ها میگفتن ننه رخساره بیا بیا😐ننه رخساره میگفت صغرا صغرا😣اصعر که ازمایش تو دستش بود پاشد و با لکنت گفت شششما مادر صغرا هستید؟
ننه رخساره گفت آره این دو تا هم یکیش دوستشه اون یکیهم دوستشه😐اصغر اشکاشو پاک کرد و گفت چیزی نشده فقط ننه رخساره گفت سکته کرده،بعد با اشک گفت هیچی نیس سکته کرده از پیشن رفته قلبش پرپر شده😐😢 اصغر از جاش بلند شد بغزش ترکید و گفت مگه دلدادگان هرچی شه بره تو کما😐😐💔یک دفعه دوست صغرا داد زد دکتر پرستارررر ترخدا بیایید😐
آزمایش از دست اصغر افتاد میخواست بره تو که یک دفعه پردرو کشیدن صدای شُک داشت دیوونش میکرد قطره قطره اشکش داشت میریخ رو زمین یه هو دکتر اومد بیرون کلاهشو بر داشت سرشو خاروند و گفت........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نیاز به اسید دارم •-•😹💕🤝🏻
تو فک کنم اسید خیلی دوس داری
یح 😐🖖🏻
خخخ😐😹
😐😐😐