💔💔💔✌
نزدیکی غروب بود صغرا داش مث همیشه بستنی فروشی میکر یهو صدای یه عالمه گربه شنید رفت دید چند نفر دارن گربه ها رو اتیش میزنن بعد با داد گفت هوی براچی جوربی ها رو به سلاخی میکشونید😐
ناگهان اصغر گربه ای که دستش بود رو انداخت و گفت جون چه صدایی😐💔
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نیاز به اسید دارم •-•😹💕🤝🏻
تو فک کنم اسید خیلی دوس داری
یح 😐🖖🏻
خخخ😐😹
😐😐😐