
امشب دعوت شده بودم به پارتی که به مناسبت هالووین برگزار شده بود.از کمد لباسم رو در آوردم و پوشیدم توی اینه نگاهی به خودم انداختم لباسم شبیه جادوگر های زشت و ترسناک تو کارتون ها بود.میخواستم هر چه زود تر تیپ هالووینی دوستام رو ببینم پس کلاهم رو گذاشتم و از خونه اومدم بیرون.با ریموت در پارکینگ رو باز کردم و رفتم داخل.سوار ماشین شدم و راه افتادم.مکان پارتی یکم از شهر دور بود.یکمی بعد از شهر خارج شدم و وارد يه جاده تاریک شدم.رانندگیم توی تاریکی خوب نبود پس چراغ ماشین رو روشن کردم.نزدیک ده دیقه بعد رسیدم به مکان پارتی.از ماشین اومدم پایین.بنظرم فضایی که داشت کاملا مناسب برای پارتی هالووین بود.یه خونه دو طبقه بزرگ و نسبتا کهنه.از پله ها بالا رفتم و دیدم در نیمه بازه. بنظر میومد چند نفر قبل من اومدن.رفتم داخل.چهار تا میز صندلی اونجا بودن.رفتم روی یکیشون نشستم.داشتم به دور و برم نگاه میکردم.دیوار های کهنه و دو لیوان شکسته روی میزم،لکه ی خونی که روی میز سفید بود.همشون خیلی واقعی بنظر میرسیدن.تلفنم رو در آوردم.توی مخاطبام کیان رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.یکمی صبر کردم ولی جوابم رو نداد.شاید من اولین نفریم که اومدم.همینطوری نشسته بودم که احساس کردم یه صدایی از اون طرف میاد.از جام پا شدمو در اتاق رو باز کردم.اونجا یه آشپزخونه بود.یکم رفتم جلوتر و نگاهی به آشپزخونه انداختم.یه چیزی توی خونه عجیب بود.بنظر میومد چند ماهه ترک شده.داشتم روی میز آشپزی رو نگا میکردم که یه چیزی دیدم.چیزی که دیدم رو باورم نمیشد...اون مغز یه انسانه؟....نه نه اون فقط دکوره....یا شایدم.....احساس ترس داشتم.رفتم پیش در تا برگردم.دستمو گذاشتم روی دستگیره و درو هل دادم.همین که درو باز کردم دیدم که کیان اومده.لباس زامبی پوشیده بود. +:وای کجا مونده بودی کیان آخه آدم اینقدر دیر بیاد؟ اون آرام خودشو به طرفم چرخوند.ولی...ولی اون...اون چشماش در اومده بود!بدنم شرو به لرزیدن کرد. اون کیان نبود..اون یه زامبیه!تن پوسیدش،لباس خونیش ،حدقه چشماش و پای قطع شدش....چند قدم به عقب رفتم.آرام آرام داشت به طرفم میومد فضای آرام رو شکستم جیغ بلندی و زدم و سریع رفتم آشپزخونه تا برم طبقه بالا.پله هارو توی آشپزخونهدیدم اون داشت دنبالم میومد زود از پله ها بالا رفتم.صداش من رو بیشتر میترسوند.
طبقه بالا که رسیدم،یه راهرو با سه تا در دیدم.در اولی رو باز کردم و رفتم داخل.یه انباری تاریک بود.رفتم توی کمد قهوه ای بزرگی که اونجا بود قایم شدم.قلبم تند تند میزد.احساس کردم یه نفر پیشمه.سرمو به چپ چرخوندم و دیدم یه زامبی اونجاست.نزدیکبود سکته کنم که صداش اومد: آروم باش منم شیوا! با صدای آرومی گفتم:شیوا تویی؟نزدیک بود سکته کنم دختر.یه زامبی داره میاد دنبالم هر چه زود تر باید از این خونه بریم. _:منم یه زامبی دنبالمه.گمانم زامبی های دیگه ای هم هستن.حالا چیکار باید بکنیم؟ میخواستم بگم که صدای باز شدن در اتاق اومد.نفسام بند شدن.اون وارد اتاق شده بود و داشت انباری رو میگشت.قلبم از سینم در میومد.احساس میکردم اون نزدیک کمده. یه دفه در کمد باز شد و جلومون ظاهر شد.صورت ترسناکش رو از نزدیک دیدم.دستشو گذاشت رو بازوم.ولی یه دفهزامبی از حرکت ایستاد.چاقو خورده بود وسط سرش.داشتم نگاش میکردم که محکم افتاد زمین.نگاهم رو از زامبی که برای بار دوم مرده بود برداشتم و به جلوم نگاه کردم.آریا بود که چاقو رو انداخته بود.من و شیوا با عجله از کمد در اومدیم و رفتیم پیشش. +:وای آریا یه دنیا ممنون داشتم میمردم ×:خیلی خب حالا هر چه زود تر باید بریم
دست شیوا رو که ترس از نگاهاش معلوم بود گرفتم و از اتاق در اومدیم بیرون. یه نگاهی به راهرو انداختم چند تا زامبی اونجا بودن.با سرعت از پله ها اومدیم پایین و اونا هم دنبالمون میومدن.به آشپزخونه که توی طبقه اول بود رسیدیم ولی همین که درو باز کردیم دیدیم که زامبی های بیشتری هم اونجا هستن!آریا زود دور بست ولی الان بود که زامبی های طبقه دوم برسن.زود با پاهامون پنجره روش شکستیم.اریا از پنجره پرید بیرون.زامبی های طبقه دوم رسیدن.شیوا هم از پنجره پرید و من هم داشتم از پنجره میپریدم بیرون که احساس کردم یه دست داره لباسم رو میکشه
یکی از اونا منو گرفته بود.داشتن منو میکشیدن به سمت خونه.به صورت خونی و ناخن های پوسیدشون نگاه میکردم.شیوا دستم رو گرفته بود و میکشید.با زور من و شیوا خودم رو از دستاشون کشیدم بیرون از خونه.پاهام که به زمین رسیدن زود شرو کردم به دویدن به سمت ماشین.حیاط بوی نفت میداد. اریا در طبقه اول رو بسته بود و نمیتونستن بیان بیرون.تو چند قدمی ماشین بودم که یه صدایی رو شنیدم. ÷:آزیتا! کیان بود که صدام میزد. +:کیان تو...تو کی اومدی؟ اومد پیشم و با هم رفتیم به سمت ماشین. اون نشست توی ماشین.
داشتم درو میبستم که بهم گفت ÷:آزیتا نباید همینجوری بریم باید این خونه رو بسوزونیم!بوی نفت هم بخاطر همین بود! رومو کردم به طرف آریا و بهش گفتم:فندکت رو بده! فندکش رو از جیبش در آورد و داد بهم.به خونهنگاه کردم _:منتظر چی هستی؟بندازش! زامبی ها در رو شکوندن و اومدن بیرون.تعدادشون به ۲۰ تا میرسید.فندک رو انداختم تو حیاط و در ورودی رو بستم.اتش به زودی از زیر پاهاشون شروع به روشن شدن کرد و اونها با پاهای سوختشون سعی میکردن خودشونو به ما برسونن.چند قدم عقب رفتم.دیگه تقریبا نصف بدنشون سوخته بود.زامبی هایی که داخل آتش دارن میان به طرفم...شبیه یه کابوس بود.کم کم همشون خوردن به زمین.نگاهم به زامبی که نزدیک در خروجی بود افتاد.رو زمین خوابیده بود و دستش رو به طرف در بلند کرده بود....بدن پوسیدش دیگه کامل از بین میرفت.......
کمی بعد که همه ی زامبی ها سوختن تا دیر نشده آتش رو با پتو هایی که پشت ماشینم بود خاموش کردیم.هممون خسته رفتیم توی ماشین. +:وای خدای من....این چه بلایی بود سرمون اومد _:حالا خوبه هیچ کدوممون صدمه ندیدیم ÷:اگه من رو در نظر نگیرین _:اوه اره باید هرچه زودتر برسونیمت خونه پانسمانت کنن ÷:راستش من....وقتی هنوز نیومده بودین بیرون من اومده بودمو متوجه شدم که تو طبقه اول زامبی هست پس زود درو بستم و شروع کردم به نفت زدن چن لحظه بعد هم که شما اومدین و.... ×:من که از این ماجرا جون سالم به در بردم دیگه هالووین مالووینی نمیگیرم بخدا. +:خب حالا بهتره دیگه برگردیم. ماشین رو روشن کردم و به راه افتادیم.مبارزه با زامبی های واقعی توی هالووین.ماجرای هالووین اونسال رو هیچ وقت فراموش نکردم....
خب تموم شد
اسلاید اضافه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود