داستان خیلی غمگینT--T

از زبون یه عاشق...بهترین داداش دنیا... بار اول که دیدمش تو کوچه بود...یه لباس گل گلی تنش بود😍 با مو های بلند خرمایی...اومد طرفم و گفت:داداشی؟میای با هام بازی کنی؟ از چشمای نازش التماس می‌بارید.... خیلی کوچیک بود...اما دلم لرزید...از همون اول عاشقش شدم! سه سال ازش بزرگ تر بودم...قبول کردمو باهاش بازی کردم.

و آخرش گفت:تو بهترین داداش دنیایی...سه سال گذشت...هروز خودم میبردمش...هروز به عشق دیدنش بیدار میشدم...اما اون همیشه می‌گفت:تو بهترین داداش دنیایی!

دل خون شدم که عشقم من و داداش صدا می‌کنه 😣

گذشت و گذشت!! تا این که...

بزرگ شد...عروسی کرد و ماشین خودم شد ماشین عروسیش...منم رانندش بودم و هی گریه میکردم و اشک مو پاک میکردم😖😭

سال ها گذشت که تصادف کرد...

و برای همیشه رفت...

خودم زیر تابوتشو گرفتم... اگه بود بازم می‌گفت:تو بهترین داداش دنیایی...رفت برای همیشه...😓 حتی یکبار نتونستم بگم آخه دیوونه من عاشقتم...

میمیرم برات...چشمات همه دنیامه... یه شب شوهرش رفت و دفترچه خاطرات شو آورد... دیدم چشماش پر از اشک بود! دفتر رو داد و رفت... وقتی خوندمش...مردم...نابود شدم...نابود...نوشته بود:

داداشی،دوست داشتم...عاشقت بودم...اما میترسیدم که بگم...میترسیدم داداشی... امیدوارم زود تر از تو بمیرم که این و بخونی! داداشی ببخشید که عاشقت شدم داداشی.... داداشی تمام آرزوهام بودی!داداشی... 😖😖😖😭😭💔💔💔