
اينم پارت ٣ (:
ساعت ١٢ظهر، از زبان ا/ت: رسيديم خونه و تهيونگ زودتر پياده شد و درو باز كرد و رفتيم تو. [ا/ت: من ميرم بخوابم] [اچا: نههه..بيا باهم بازي كنيم] [تهيونگ: مامانت مريضه، بعدا بازي كنيد..قرصاتم نخورديا] [ا/ت: من حالم خوبه فقط خوابم مياد، اچا تو فعلا برو با تبلتت بازي كن بعدا باهم بازي ميكنيم] [اچا: نميدونم كجاس كه] [ا/ت: اخرين بار كجا گذاشتيش؟] [اچا: امم..فكر كنم تو اتاقمه] [ا/ت: پس برو بازي كن] اچا رفت و منم اول رفتم قرص خوردم و خواستم برم تو اتاق كه تهيونگ گفت[چرا ناراحتي؟] [ا/ت: خوبم] [تهيونگ: نيستي..] [ا/ت: ميخواي برقصم؟..چيشده يهو نگرانم شدي؟!] داشتيم با صداي بلند بحث ميكرديم. [تهيونگ: تو هيچوقت اعصاب نداشتي] [ا/ت: جدي! پس خودت چي؟.. آرومترين ادم تو دنيايي؟] [تهيونگ: ساكت شو..منو بگو كه نگرانت شدم] [ا/ت: اوههه..ممنون كه جونمو از خطر مرگ نجات دادي..چرا قبلا به فكرم نبودي! اون موقعا كه نصفه شب ميومدي خونه فك ميكردي حالم خوبه؟..من مجبور بودم زنگ بزنم به يون كه اون وسط كارش بياد و منو ببره بيمارستان..الان فقط يه مدتيه بهترم]
[تهيونگ: يني چي؟ من باعثشم؟] [ا/ت: نه..من خودم ميخوام اينقدر كار كنم كه از حال برم..بلاخره من خدمتكار اين خونم و اجازه ندارم با دوستام برم بيرون] تهيونگ با صداي خيلي بلندي گفت[بس كن..كسي ازت نخواسته اينجا بموني، تنها دليل اينكه اينجايي فقط بخاطر اچاس] با اين حرفش بغض كردم كه اچا اومد و با بغض گفت[مامان..] خواستم برم پيشش كه تهيونگ زودتر رفت و بغلش كرد. فك كردم ميخواد ببرتش تو اتاقش اما رفت سمت در ورودي. [ا/ت: ك..كجا دارين ميرين! داري كجا ميبريش، وايسا] به حرفام توجه نكرد و منم رفتم دنبالش. رفتن سوار ماشين، خواستم درشو باز كنم كه قفلش كرد، زدم به در[بازش كن..اين در لعنتيو باز كننن، تهيونگگگ] بازم توجه نكرد و ماشين و راه انداخت و رفتن. نگران شدم و فكراي بدي باخودم ميكردم، نكنه بخواد اونو ازم بگيره! نه مگه همچين چيزي ميشه..فقط ميخواد منو عذاب بده. رفتم داخل خونه و گوشيمو برداشتم كه هوسوك زنگ بزنم..بعد چن تا بوق برداشت[ا..الو هوسوك] [هوسوك: چي شده! چرا صدات اينجوريه!!]
بغضم شكست و شروع كردم به گريه كردن[ا/ت: هو..هوسوك، منو تهيونگ بحثمون شد و.. اون بهم گفت كسي نخواسته اينجا بموني و اچا رو برداشت و رفت..] [هوسوك: يعني چي رفت؟ كجا ميخواد بره] [ا/ت: نميدونم..خواهش ميكنم اگه اومد پيشت بهم بگو،نگرانم...] [هوسوك: باشه نگران نباش، استراحت كن..بلاخره كه برميگردن] اوهومي گفتم و گوشي رو قطع كردم. هوسوك راست ميگفت، نميخوان فرار كنن كه؛ رفتم تو اتاق خوابيدم. ...... از زبان تهيونگ: وقتي ا/ت اينجوري باهام حرف زد احساس كوچيك بودن كردمو عصبي شدم، اچا رو بغل كردم و رفتيم. نميدونستم كجا بريم[اچا..ميخواي بريم شهربازي؟] [اچا: با مامانم بريم] [تهيونگ: نميشه] [اچا: چرا نميشه؟] [تهيونگ: اچا اصرار نكن..دوس داري كجا بريم؟] [اچا: چرا هميشه دعوا ميكنيد؟] [تهيونگ: هوفففف..ميذارمت خونه خاله يون] [اچا: واقعا ميبريم؟!] [تهيونگ: اوهوم..منم ميرم سركار، عصر ميام دنبالت كه بريم خونه مامان بزرگ..فقط نگي منو مامانت دعوا كرديم، باشه؟]
[اچا:اوهوم] بردمش خونه يون، در زدم و درو باز كرد. [يون:اههه..اچاا، سلام تهيونگ] [تهيونگ: سلام، مزاحم نشدم؟ امروز كار نداري؟] [يون: تا ساعت ٨ شب خونه ام] [تهيونگ: خوبه..اچا ميتونه پيشت تا عصر بمونه؟] [يون: معلومه كه ميتونه..فقط..چيزي شده؟ خودت نمياي؟] [تهيونگ:چيزي نيس..ا/ت سرما خورده و منم ميخوام برم شركت، واسه همين اچا تنها ميموند] [يون: باشه..اچا بيا تو] اچا رفت داخل و منم داشتم ميرفتم شركت كه گوشيم زنگ خورد ديدم هوسوكه[الو بله] [هوسوك: تهيونگ كجايي؟] [تهيونگ: دارم ميرم شركت، كاري داشتي؟] [هوسوك: تو كه گفتي امروز نميري] [تهيونگ: نظرم عوض شد] [هوسوك: ببين تهيونگ..لطفا اين بچه بازيارو تموم كن و برو بيش ا/ت..بيچاره داشت گريه ميكرد] [تهيونگ: به تو زنگ زد؟] [هوسوك: اره خيلي نگران بود] [تهيونگ: اين روزا پررو شده، درضمن اچا چيزيش نميشه] [هوسوك: حالا كجاس؟] [تهيونگ: نميگم، چون ميدونم به ا/ت ميگي]
[هوسوك: اههه..تهيونگ بس كن] [تهيونگ: خب ديگه من رسيدم شركت، خدافظ] [هوسوك: خدافظ] رسيدم شركت كه يكي از كارمندا كه قرار بود بجاي من بمونه اومد[اههه..اومدي؟] [تهيونگ: حوصلم سر رفت، گفتم يه سري بزنم..خب چيشد؟] [د/ت(دوست ته): امم..امروز يه چند نفر اومدن كه اينجا كار كنن ولي خب خيلياشون طراحي خوبي نداشتن فقط يكيشون خوب بود كه گفتم بذار به توهم بگم اگه خوب بود كه كارشو شروع كنه] [تهيونگ: عكس نمونه هاشو داري؟] [د/ت: اره، ايناهاشون] بهم نشون داد و منم خوشم اومد [تهيونگ: خوبه..بگو از فردا بياد] همينجوري نشستم تو اتاقمو بيكار بودم.. ....... يه نگا به ساعت كردم ديدم ٧:١٥ هست، پا شدم كتمو برداشتمو رفتم سمت خونه يون و در زدم. [يون: اه سلام، اومدي؟] [تهيونگ: اوهوم..اچا اماده س؟] [يون: الان ميگم بياد،داشتيم كارتون ميديديم،نمياي تو؟] [تهيونگ: نه ممنون..عجله دارم] يون رفت و با اچا برگشت[باباييي..] دستشو گرفتم از يون تشكر و خداحافظي كردم و رفتيم تو ماشين به سمت خونه.

........ از زبان ا/ت: چن ساعتي بود نيومده بودن و منم اعصابم بهم ريخته بود كه يكي در زد. با سرعت رفتم بازش كردم كه اچا پريد تو بغلم و تهيونگم اومد داخل[اچااا..كجا بودي؟] [اچا: بابايي رفت سركار منم رفتم پيش خاله يون] تعجب كردم، اخه تهيونگ زياد نميذاشت باهم رفت و امد داشته باشيم. [تهيونگ: اماده شو بريم] [ا/ت: كجا؟] [تهيونگ: مگه نگفتم ميخوايم بريم خونه مامانم اينا] [ا/ت: نميتونم] [تهيونگ: لج نكن، برو اماده شو] نميخواستم دوباره دعوا كنيم پس رفتم و اماده شدم بعدشم وقتي رفتم اچا رو اماده كنم تهيونگ رفت لباساشو بپوشه و راه افتاديم. [تهيونگ: وقتي رفتيم چيزي از بحثمون نميگي] [ا/ت: هه..بگم كه چي بشه! مثلا ميخوان كمكم كنن از اينجا برم؟] [تهيونگ: الان فقط بخاطر اچا چيزي بت نميگم..]
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاااالییییی بوووود ❤️
پارت بعد پارت بعد پارت بعد پارت بعد تا نیومدم برات
باشهه😂✋🏼♥️
پارت بعدی
پارت بعدی
پارت بعد کیه میزاری 🥺🥺🥺❤🖤🐾
زیبا بید. پارت بعدیو زودتر بذار لطفااا😗💖🙏🏻
ممنون، اوكي دارم مينويسمش ببينم كي تموم شه✋🏼😌
اوووووووه پارت بعدی سری بزار😹🙏🏻💜
اوكييي😂♥️
خیلی داستانت باحالع عاشقش شدم👍🏻🤍
لطفا ادامش بده و پارت بعد و زودتر بزار🌊❤️
مرسيي🥺♥️
سعيمو ميكنم☺️
پارتارو زود زود بزار❤❤
داستانت عشقه😍😍
لدفا زودتر.....
اگه مثه پارتاي قبل حمايت كنيد حتما زود به زود ميذارم♥️🙌🏼
مرسی😍😍
عالی بود پارت بعد لدفا😂😐😍
مرسيي..لايكا مثه پارتاي قبل بيشتر شه ميذامش🙃💖
سلام پارت بعدی رو لطفا زود بزار
سلاممم..حتما