سلام بچه ها 👋🏻💛 من داستانم رو شروع کردم و امیدوارم ازش خوشتون بیاد 💚 زیاد ترسناک نیست و هیجان انگیزه لطفا حمایت کنید 💚
ساعت ۳:۳۵ بامداد رو نشون میده اما من هنوز نخوابیدم و دارم پیتزا پپرونی نیمخورده شامم رو میل میکنم 😊 به داستان زندگی پرهیجان و پرنشیب اما بعضی وقتا درام یا شایدمتخیلی نمی دونم نمیشه زندگیرو اینطوری گفت اخه اون خیلی طولانی بوده خوش اومدین ❤ من بنظرم آدم خنده داری نیستم ؛ ولی بقیع رو خیلی می خندونم اما حقیقتا اینطوری نیست ؛ با اینکه از این بابت خیلی خوشحالم اما کشف این دنیا نیاز به فکر داره تجسم و خیال نه سرد و بی روح ؛ مثل دنیا متعادل و متفاوت این رمان مخصوص کسانی هست که عاشق ماجراجویی و ریسک های جالب و مهمتر از همه درک این دنیا و البته کسانی که شادی را دوست دارند.
امروز صبح با صدای بارون بیدار شدم ، چون وقتی رو سقف خونه چیکه میکرد صدای خیلی بلندی داشت . هوا ابری بود و تاریک . بنظرم این حس عجیبیه ، و البته دوست داشتنی . زیر پتو گرم گرم بود و هوای بیرون به شدت سرد . از روی تخت بلند شدم و بهسمت پنجره رفتم .
ابرهای تیره در حال حرکت بودن و آسمون زیبا بود . چون خیلی سردم بود ژاکتم رو پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه تا نوشیدنی داغ بخورم. بعد چند دقیقه گوشیم زنگ خورد . رفتم سمتش و دیدم لی لی هست . کسی ما خیلی همو دوست داریم تقریبا هم هر روز همو می بینیم و این مقدار کم به نسبت دوستی ما برای این هستش که لی لی ۳ چهار راه خونشون با ما فاصله داره و از اوجایی که فقط ۱۳ سالشه و نمی تونه رانندگی کنه و مادر و پدرشم فرصت این کار مداوم رو ندارند و اون پیاده به اینجا میاد. من هم مثل اون زیاد به دیدنشم میرم ولی به قول خودش اون با حوصله تره . بگذریم ، تلفن رو جواب دادم و صدای لی لی رو شنیدم که گفت :
چرا اصلا باید بدون مقدمه اینو به من بگه ؟ چرا اصلا باید بیاد همچین حرفی به من بزنه ؟ _ آره خیلی عجیب بود . ولی بنظرم من که عقل درست حسابی نداشت وللش . کجا بریم ؟ _ کافه مونریتا خوبه ؟ _ وا آخرین بار که با فروشنده بحثمون شد ؟ _ سرچی بود ؟ _ اینکه توی هات چاکلتم یه مو پیدا کردیم .
_ آهان آره بعدشم قبول نکرد که ریشش بود . ولی باهاش بحث نکردیم اون قهوه رو عوض نکرد ماهم دیگه نخوردیمش اومدیم بیرون . _ ولی اونجا نریم دیگه _ اوکی تو بگو _ اومممممم نمیدونم همه جا رفتیم آخه . _ پس بیاهمو ببینیم شاید یه جا رفتیم بای. _ فعلا.
وقتی زنگ در زده شد پایین رفتم و لی لی رو دیدم . تا آخر کوچه ای که با برگای زرد و نارنجی درختا که به خاطر پاییز ریخته بودن و زیر پامون صدا میدادن قدم می زدیم . من سکوت رو شکستم و گفتم :
_ می دونی برای چی همه میگن روستای بالای تپه طلسم شده هست ؟ _ نه منم نمیدونم . من با خودم فکر می کنم هیچکس نمیدونه ! این حرف بزرگترهاست و کسیم مگه می تونه دخالت بکنه ! _ یعنی منظورت اینه که این یه حرف مزخرفی بوده که از قدیم بین نسل ها پیچیده ؟ _ آره یه جورایی ؛ البته از قدیمشو که نمیدونیم ولی
ولی جالبه حتی بزرگای شهر هم نمی دونن . _ توی شهر های بزرگ اینطوری نیست ، شهر ما یه شهر کوچیک بوده که یه خبره ساده سریع پیچیده ! _ واقعا ؟ از کجا میدونی شهرهای دیگه همچین باوری ندارند ؟
_ توی یک مقاله معتبر از روزنامه توی خونمون خوندم . _ آهان پس حالا نظر تو چیه ؟ _ راستش بنظرم این به یه تحقیق نیاز داره ؛ می دونی چرا چون یه سری جهانگرد ها فکر میکردند این چرت و پرته و یه سریم که ترسیدند. اینو که دیگه با گوشای خودمون ازشون شنیدیم . _ آره منم خیلی دوست دارم راجبش بدونم ولی آخه چطوری... ناگهان دیدم پام به یه تیکه چوبی خورد و هردو ایستادیم ،
آخر این راه بم بست بود . _ وای ما کجا اومدیم کاتری(کاترین) ؟! _ مگه حواسمون نبود که باید سر پیچ جاده ، به سمت راست می رفتیم ؟ _ نه انگاری اشتباه اومدیم. حالا باید چیکار کنیم؟ _ منم نمی دونم . تا حالا اینجا نیومدیم . نمی دونم چقدر از سمت راست که باید می رفتیم دور شدیم اوه اونجارو ! یه تابلویی دیدم که نوشته بود : به سمت تپه آنورجت خوش آمدید. لی لی گفت : این همون تپه ی بالای روستا نیست ؟😥 _ فکر کنم ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و متفاوت🖤
لطفا نظرتونو بگید 😘❤