
چِشمـانَش شُـروعِ حادِثهـ بـود💙 "Adrian💚" دیدم زیادی گیج میزنه ، دستشو گرفتم و تقریبا پرتش کردم تو مترو کهسرش محکم خورد به سینم مرینت : چته برج زهرمار وحشی!؟ سرد نگاش کردم.. خودشو جمع کرد و کوله پشتی شو محکم بغل کرد.. مترو که وایساد، دوتا جای خالی پیدا کردم و باهم نشستیم.. سرمو تکیه دادم به شیشه.. مرینت : چیزه... میگم که اسمت چی بود؟! همینطور که چشمام بسته بود گفتم آدرین : آدرین ، آدرین آگرست! مرینت : به هرحال بیشتر بهت گوریل میاد فقط سرد نگاش کردم.. خیلی وقت بود عادت کرده بودم که نخندم..! با دیدن نگاهم نیشش جمع شد.. هنذفری شو وصل کرد و چشاشو بست.. منم به حالت قبلیم برگشتم.. دیگه تا رسیدن به خونشون حرفی بینمون رد و بدل نشد.. در یه عمارت بزرگ و بازکرد.. وارد شدیم.. بی حوصله خودشو پرت کرد روی مبل که یه خانوم مسن و تپل بانمک دوان دوان اومد سمتش ناز خانوم : عه مرینت مادر برگشتی؟! مرینت : سلام ناز خانوم جونم خوبی؟! ناز خانوم : سلام به روی ماهت..
نگاش به من افتاد که حرف تو دهنش ماسید... ناز خانوم : معرفی نمیکنی مرینت؟ مرینت : شاهکار جدید اقای دوپنچنگ بزرگ.. بادیگاردم آدرین.. آدرین ایشونم ناز خانوم از بچگی مواظب من بوده..! آدرین : خوشبختم.. ناز خانوم : حتما خسته ای پسرم.. میرم براتون غذا گرم کنم.. آدرین : زحمت نکشید.. ناز خانوم : زحمتی نیست! ناز خانم رفت مرینت : ببین اتاق سومی دست راست مال منه.. همون که کلش مشکیه.. سمت اتاق منو اتاق ته سالن بالا نمیری.. از بقیه اتاقا هرچقدر خواستی استفاده کن! اینجا رو خونه خودت بدون.. منو دوستام اکثرا تو خونه همو میبینیم ولی خب وقتی هم میریم بیرون اساسی میریم..! راستی لازمه همه جا باهم باشیم؟! آدرین : اره چون نمیدونیم کی میان سراغت! مرینت : دیگه تو دستشویی و حموم که نمیای گوریل جون؟! بهش نزدیک شدم دقیقا رو به روش.. فاصلمون به قدری کم بود که نفسامون بهم میخورد آدرین : لازم باشه اونجاهم میام.. خانوم دوپنچنگ! مرینت : تو اولین بادیگارد من نیستی گوریل جونم!
پررو تر از خودش زل زدم توی چشمای قهوه ایش آدرین : اما آخریش میشم جوجه طلایی!🐥 مرینت : یه قرون بده آش به همین خیال باش😏 آدرین : حالا میبینیم مرینت : میبینیم.. کوله اشو برداشت و رفت سمت اتاقش.. برای نینو لوکیشن فرستادمو گفتم وسایلمو بفرسته..! یاد حرفای پدر مرینت افتادم.. گفت مرینت خاصه.. چون خیلی ساله تنها بوده همه ی درداشو خودش درمان کرده.. پس براش سخته یکی دیگه بخواد از جونش محافظت کنه.. یک دختر تنها ، توی این خونه ی بزرگ.. چیا کشیده؟! بدون محبت پدر مادر بزرگ شدن سخته فکر کنم...!
"Marinette💖" کل بدنم روی تخت بود و سرم از تخت آویزون بود.. با صدای بلند با آهنگ میخوندم با باز شدن در یهویی اتاقم، به دخترا نگاه کردم.. مرینت : چتونه وحشیا از باغ وحش فرار کردید!؟ پریدن رو تخت و منو هم کشیدن بالا.. زویی : زود تند سریع بگو این پسره کیه؟! مرینت : با.. میلن پرید وسط حرفم : بنال دیگه جونمون در اومد..! دیانا : باد.. الکس : ولی خیلی جیگر بود مگه نه؟! والا دیوونه ای تورش نکنی! آلیا : مردی؟! خب بگو دیگه جیغ زدم : خب یه دو دقیقه خفه شید تا بگم! ساکت شدن که گفتم : بادیگاردم... شاهکار بابامه..! مثلا میخواد از من محافظت کنه.. زویی تکیه داد به تاج تخت : آجی این فرموله دردسر شد ها میلن : زویی باز دو روز با لوکا تنهات گذاشتیم فرهنگ لغتت رو عوض کرد؟! از روی تخت بلند شدم و گفتم : پسرا هم اومدن؟! میلن : آره.. لوکا و ایوان و نینو ، مکس و بادیگارد شما! زویی : قراره جوجه درست کنیم!
نیشمو باز کردم و گفتم : یسسسس من برم پایین! دخترا هم دنبالم اومدن.. نشستم سر نرده ها و سر خوردم یوهوووووووووو یهو نمیدونم این گوریل جونم از کجا در اومد که صاف از روی نرده ها پهن شدم روش تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دستمو گذاشتم زیر سرش که نخوره به پارکتای کف خونه..! با ترس چشامو باز کردمو نگاش کردم چشماش.. چشماش خیلی یخ بود.. مثل یه کوه یخی..! سردت میشد وقتی نگاهت میکرد! نفسای عمیق میکشید.. زل زده بودیم تو چشمای هم.. اون محو شده بود.. من از اون بدتر.. دست راستم درست روی قلبش بود.. توی خلسه شیرینی فرو رفته بودم که توی یه حرکت جامون عوض شد و از روی من بلند شد و منم بلند کرد دخترا اومدن دورم ولی حواسم یه جای دیگه بود... چرا چشماش اینهمه سرد بود؟! پسرا با هم حسابی گرم گرفته بودن.. و این متعجبم میکرد.. که این گوریل هم بلد بود بخنده.. اخه همش به مسخره بازیای ایوان و لوکا میخندید.. میلن : تو فکری مرینت! آلیا : عاشق شدی؟! مرینت : نه بابا.. دارم فکر میکنم این یکی بادیگاردم رو چجوری فراری بدم؟! بابام هیچی راجبش نگفته خودشم که حرف نمیزنه باید با انبردست ازش حرف بکشی! زویی : کاری نداره.. از طرز نگاهش و حرکاتش معلومه دوست نداره با دختر باشه.. یعنی اهل رابطه نیست دیانا : خب..! میلن : خب سعی کن بهش نزدیک بشی و نقطه ضعفشو بفهمی تا بتونی کلافش کنی و بره! آلیا : منم سعی میکنم از زیر زبون نینو حرف بکشم.. نقشه های شیطانی توی سرم رژه میرفتن.. لبخند خبیثی زدم مرینت : دخترا.. نظرتون چیه بریم تو حیاط؟! دخترا با تعجب گفتن : توی این هوا چرا؟! مرینت : بریم تو حیاط تا بگم بهتون..! رفتیم کنار استخر توی حیاط.. پسرا پشت عمارت بودن.. دخترا ذهنمو خوندن.. میلن : نکن دیوونه تو شنا بلد نیستی.. لازم نیست برای رفتنش خودتو به کشتن بدی.. مرینت : چاره ای نیست.. اگر بابام بفهمه نمیتونه ازم حفاظت کنه اخراجش میکنه..! شماها فقط برین صداش کنین.. زویی نگران گفت : نکن مرینت.. آلیا گفت : مرینت خطرناکه نکن.. گوشم بدهکار نبود.. لب استخر قسمت عمیقش وایسادم و چشامو بستم.. تو دلم شمردم.. 1 2 3 صدای جیغ دخترا همزمان شد با پریدنم توی استخر.. حالا که داشتم دست و پا میزدم فهمیدم چه کار احمقانه ای کردم.. چشام داشت سیاهی میرفت.. سرم محکم خورد یه یه جایی.. مچ دستم به یه جا گیر کرد و دیگه هیچی نفهمیدم..
کاتتتتتتتتتت😂 خماری خوش میگذره؟😅حدس بزنید چه بلایی سر مرینت اومد!😅😂 لایک و نظر فراموش نشه💙منتظرم حدس بزنید ها!🤗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نوچ ، قشنگه ، تا اخرش میرم😐🤚💜😂
عالی بید
معلومه
آدرین مچ دستش رو گرفت و اون بیهوش شد
عالییییییی
❤❤❤
عالی بود
😘
ادامه
❤
بعدیشو بزارررررررررر
❤❤