
سلام سلام💕خدمتتون پارت جدید...ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کنید🙏😊
تام:خب بله بفرمایید توضیحاتتون رو میشنویم...چارلز:اقای دوپن چنگ بهتره خود جوونا با هم صحبت کنن...مرینت:از اونجایی که منو کارن دو دوتا چهار تامون رو کرده بودیم و من به زور قبول کردم که باهاش ازدواج کنم حرفی نمونده بود! رو کردم به سوفیا خانم و چارلز و گفتم:نیازی به صحبت نیست...اگه پدرجان و مادرم هم موافق باشن جواب من مثبته...کارن:میدونستم خودش نمیخواد تو اتاق باهام تنها بشه و یا اینکه باهام حرف بزنه...یخورده تعجب کردم چون فکر کردم شاید نخواد..شاید بخواد فکر کنه دوباره...خیلی شوک شدم و سریع فکرم رفت سراغ ژاکلین..اه ولش کن من دیگه نباید به اون اهمیت بدم...سوفیا:ام...پسرم کجایی؟ اقای دوپن چنگ چندبار صدات زدن! کارن:اه دوباره تو خودم غرق شدم و با یخورده خجالت رو کردم به بابای مرینتو گفتم:خب ببینید اقا من دخترتون رو قول میدم خوشبخت کنم...مرینت:اینو که گفت خیلی رفت روی مخم...منو اون خوشبخت؟اصلا تو یه جمله نمیشه گفت. تام:بهت ایمان دارم پسرم...سابین:همینجور که به حرفاشون گوش میکردم مدام مرینتو میدیدم و احساس خوبی نداشتم...ولی مطمئنم مشکل از زیاد حساس بودن خودمه... اما اخه نگاهایی که مرینت به ادرین داشت با این نگاه ها خیلی فرق میکردن...شاید اون نگاهی که به ادرین داشت پر از مفهوم بود اما این نگاه ها...اه ولش کن منم به عنوان مادرش باید یه چیزی میگفتم! برای همین گفتم:خب...خیلیم عالی. مهم نظر خود مرینته با شادی اون ما هم شاد میشیم.
کارن:خب مرینت که قبول کرده...منم قول میدم خوشبختش کنم. چارلز:حس میکنم داریم زیاد کشش میدیم...سوفیا:از زیر میز به پای چارلز یه لگد زدم و یه نگاهی به معنی اینکه اینطور حرف نزنه بهش زدم...چارلز:اممم منظورم این بود که..تام:بله بله منظورتون رو راحت متوجه شدیم میدونیم دیگه زیادی گذشته...خب پس جواب نهایی ما...با یه پوف کوچیکی گفتم مثبته! کارن:از ذوق داشتم تو خودم جشن میگرفتم..مرینت:خیلی ناراحت بودم بغض بدی گلوم رو گرفته بود...ای کاش..ولش کن واسه ی گفتن ای کاش خیلی دیر شده...وقتی رفتن هیچ کاری نکردم و دویدم تو اتاقم..تام:دخترم... مرینت:نزاشتم حرفشو بزنه و نزاشتمم ناراحتیم رو بفهمه با لبخندی که به زور به لبام اوردم گفتم:ببخشید بابا الان نمیتونم صحبت کنم. تام:درک میکنم دخترم...عزیزم(اشاره به سابین) باورم نمیشه دختر قشنگمون رو داریم از دست میدیم...سابین:دستم رو گذاشتم رو دستش و گفتم منم ناراحتم ولی ما مرینتو از دست نمیدیم بالاخره که یه روزی باید ازد*واج میکرد...منم ناراحتم که دیگه بخوام برم توی اتاقش دیگه اونجا نیست و توی یه خونه ی دیگه زندگی میکنه..اما عزیزم این بخشی از زندگیه...تام:درسته...درک میکنم...و لبخند ملیحی بهش زدم...مرینت:داشتم تو بالکن اتاقم با گریه خودمو خالی میکردم که یهو یه سایه ریز از جلوم رد شد و یه چیزی زیر پام گذاشته شد...دقیق نفهمیدم اون سایه چی بود ولی فقط حس کردم دوتا گوش مثل گربه داشت...و ووو وایسا ببینم گربههههه....!! سریع اون چیزی که زیر پام بود رو برداشتم و دیدم همون لاکی چارمی بود که به ادرین داده بودم که به یه کاغذ چسبیده شده بود...اشکام رو پاک کردم و نامه رو از لاکی چارم جدا کردم و خوندم...(خب براتون الان متن نامه رو میخونم) نامه: سلام مرینت عزیزم....خودت شاید فهمیدی که ادرینم... ۸ ماهه ندیدمت و دارم روز و شبامو با عکسات سپری میکنم..
۸ماهه ندیدمت و روحم نابود شد و فقط جسممه که داره حرکت میکنه...به این باور رسیدم که هیچوقت مال هم نمیشیم...برام غیر قابل تحمل بود و هست...چندبار خواستم کار رو تموم کنم(منظورش رو خودتون فهمیدید که؟من نمیتونم مستقیم بگم) زدم ولی پدر و مادرم جلوم رو گرفتن...هر شب میخواستم بیام بیرون که از بالکنت یواشکی تماشات کنم ولی مامان و بابام میفهمیدن برای چی میخوام برم بیرون و نمیزاشتن بیام بیرون...الانم دیدم که کارن و مامان باباش اومدن خونتون و فقط یک دلیل میتونه داشته باشه...من که تا اخر عمرم نمیتونم شاد بشم و مثل یه ادمی که همه ی زندگیش رو از دست داده باید زندگی کنم...هیچوقت خانواده دار نمیشم...کلی ارزو داشتم باهات مرینتتتتت...این لاکی چارم هم که میبینی رو بده به کارن شاید واسه اون شانس بیشتری بیاره! امیدوارم با کارن خوشبخت بشی و همیشه شاد باشی...شاید ازن اخرین باریه که تونستم غیر حضورا باهات صحبت کنم...تا ابد خدانگهدار تنها ع ش ق زندگیم(تموم شد نامه) مرینت: نه نه نه نه نه نه نههههههه این امکان ندااااااره برگشتم و دور و برم و دیدم ولی نبود...دیگه رفته بوووود...زدم زیر گریه و حالم خیلی بد بود یهو پایین برگه توجهمو به خودش جلب کرد..چند قطره اب خشک شده پایینش بود...حتما اشک ادرین بود😭😭😭😭بلند داد زدم ادریییییییییین😭 (چون توی بالکنه مامان باباش نشنیدن) (میریم سراغ ادرین) بعد از تحیول نامه سریع رفتم خونمون تا مامان بابام نفهمن...نمیدونم مرینت بعد از دیدن اون نامه چه حسی بهش دست داد؟ ناراحت شد؟ بی تفاوت بود؟ هعی...نمیدونم...
ادرین:دیگه گریه نمیکردم چون اشکام تموم شده بودن...مرینت:دیگه گریه نمیکردم چون اشکام تموم شدن(دوتاشون یه حال رو داشتن) دیگه حال هیچی رو نداشتم و گوشی رو برداشتم و به ژاکلین زنگ زدم...ژاکلین:الو؟سلام مرینت چطوری؟ مرینت:با همون حال بدم گفتم خیییییلی نا مردیییییی😭😭😭ژاکلین:سیب توی دستم رو گاز زدم و گفتم چته بابا؟ چی شده؟ مرینت:تو قول دادی کارن رو از من جدا کنیییی... میفهمی؟قول دادییییییی!😭ژاکلین:چیکار کنم به خدا خودم میخواااام فکر میکنی نمیخوام کارن رو برگردونممممم؟! ولی نمیشههه برنمیگردهههه مرینت بعضی وقتا زندگی اون چیزی که میخوای رو بهت نمیدهههه بزرگترین نعمت خود زندگیه(میدونم این حرف استاد فو بود اخر فصل سه ولی چون قشنگ بود اینجا گفتمش...راستی الان میریم به یه هفته بعد که کارن و خونوادش واسه تاریخ عرو*سی اومدن خونه مرینت اینا...زیاد اینجا ها رو کش نمیدم که حوصلتون سر نره و خیلیم اینجاها مهم نیستن میخوام به بخش مهم و سرنوشت ساز داستان نزدیک بشیم برای همین زیاد کشش نمیدم😊😉)چارلز:خیلی خب...نظر ما روی ۱هفته دیگست...تام:منم موافقم...خانما؟ شما هم موافقید؟ خانما(😂):ما که موافقیم...
خب الان میریم به روز عرو سی...میدونم هی از این ور میپرم به اون ور😊😂اما اتفاقای خاصی نمیوفته و به بخش مهم باید برسیم. اگه کشش بدم فقط حوصله ی شما سر میره😉🙂پس الان بزنید اسلاید بعدی ادامه ی داستان💕
مرینت:امروز روز عرو .سیم بود😭روزی کل قرار بود به کل زندگیم ناراحتی اضافه کنم😭 با صدای مامانم به خودم اومدم که میگفت:عزیزمممم بلند شووووو باید بری ارایشگاههههه دیرت میشه هاااا(قبلا واسه مدرسه میگفت دیرت میشه😔😂بچه ها چقدر زود بزرگ میشن🤧😂)با ناراحتی اومدم پایین و گفتم باشه مامان قبلنا بهم صبحونه میدادیااا مامانی😒سابین:باشه خوشکلم رو میز گذاشتم برو بخور ولی چرا اینقد ناراحتی؟ مرینت:یخورده هول شدم و خمیازه الکی کشیدم و گفتم:امم خب خستم زیاد نخوابیدم از بس خوشحال بودم😅 (اره جون دلتتت😑😑😑)مرینت:با تاکسی رفتم ارایشگاه...توی تاکسی شیشه رو دادم پایین و باد اشکامو میبرد...(بریم سراغ ادرین اینا)گابریل:ادرررین؟ بیا بیرون کارت دارم...ادرین:باهمون حال بی حال همیشگیم رفتم پیش بابام و گفتم:بلع بابا😑گابریل:امروز مراسم از دوا ج مرینت و کارنه...ادرین:باورم نمیشد مرینتو کلاااا ازدست دادم؟😨😭ب ببب باباااااااا تروخدا بگو این دروغههههه....گابریل:ادرین تو باید بپذیری! و اینکه ما امشب دعوتیم و بااااید بریم فهمیدی؟ ادرین:چچچ چیییییی😨 ممم منننن😨یهو صدامو بردم بالا و گفتم چه راجع به من فکر کردی بابا هاااان؟😠یعنی الان تو میگی من امشب بیام عرو*سی تنها ع ش ق زندگیییییم؟😳😠 امیلی:ببین پسرم اتفاقا فقط برای همین میخوایم بریم درکت میکنم اما تو باید با صحنه های بد زندگیت هم مواجه بشی...برای همین امشب سه تاییمون به اون جشن میریم...(بریم سراغ مری بیچاره😥)ارایشگر خیلی رو مخ بود... هی موهامو میکشید😑رایشگر:عزیزم نک گیری کنم؟ مرینت:اگه فکر میکنی خوب میشه اره...گن*د زد😑(حقیقتیه که فقط دخترا میفهمن نوک گیری یعنی چییی😭🤧😂)خیلی بی روح بودم ولی مهم نبود بهش اجازه ندادم زیاد ارایشم کنه...رفتم بیرون کارن یه دسته گل دستش بود اونو بهم داد و کلی قربون صدقم رفت ولی من ناراحت و پوکر بودم😑رسیدیم توی تالار یهو چشمم به ادرین خورد😱😰 اون اینجا چیکار میکنه😭بعداز ۸ماه دیدمش ولی زیاد نتونستم ببینمش میون جمعیت بود... قلبم تیر میکشید😓ژاکلین هم دیدم که حسابی ناراحت بود...الیا هم پوکر داشت نگاهم میکرد😑نشستیم روی صندلی هامون...کارن:یه حس عجیب بدی داشتم یعنی من مرینت رو مال خودم کردم؟ وایسا ببینم یعنی دیگه ژاکلین؟چرا اون اومد تو ذهنم😓عاقد:خانم مرینت دوپن چنگ ایا قسم میخورید تا پای کارن اندرسون سخت ترین مشکلات و سختیای و خوشحالی ها بایستید؟ مرینت:فکر میکردم و حال خوبی نداشتم...عاقد:برای بار اخر عرض میکنم...وکیلم؟ مرینت:اممم نه!
نتیجه چالش داریم💕لطفا نظرات و یا ایراداتتون رو راجع به داستان توی کامنت ها بگید و اگر خوشتون اومده لطفا لایک کنید❤
ناظر عزیز و محترم خواهشا منتشر کنید💕ممنونم😊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جواب چالش :
خودکشی
مرینت بسیار کار پسندیده ای کرد که گفت نه. به مرینت بگو از طرف من یه چند تا مشت به کارن بزنه.
چرا پارت ۲۱ نبود 🥺🥺🥺😐 تا الان واسه ی من دو تا پارت نبوده
خیلی تست خوبی بود🥰
راستی یه فیک نوشتم بخونینش🙂
چ ج : میمیرم
عالی بود
واایییییییییییییی🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯خیلی عالی خیلی حساس سریع پارت بعد
ج چ : سکته میکنم
ممنونم...😄
عااالللیی پارت بعد لطفاااا🥺🥺💜💜💜💜💋💋
چشم دارم مینویسمش😊
به جون هر کی دوست داری لطفاً پارت بعد را بده دلم از حلقم اومد بیرون
چشممم😊😄
چقدر امروز همگی خشن شدیدااا😂😎
جای حساس که کات میکنی پارت بعدی هم نمیدی اونوقت انتظار مهربانی هم داری😂
عالی بود چالش توماس و جرمی رو میکشم خودم دفنشون میکنم
ممنون عزیزم...موافقم😎