
تااااداااا من بازگشتم بعد از یک هفتهههه ببخشید کمه ولی امیدوارم لذت ببرییییید و اینکه نیاید تجربی😂
رز پر پر شده ای روی زمین نقاشی شده بود.. با رنگی به قرمزی خون...به راهم ادامه دادم و سمت اشپزخونه رفتم. کرخت شده بودم...سردم بود و بی حال بودم...سوهون کاسه سوپی رو به روم گذاشت. ازش بخار بلند میشد-صدای قاروقور شکمت تا اینجا میاد، بخور دیگه...قاشقو برداشتم ولی نای خوردن نداشتم:بقیه...-احتمالا دارن دنبالت میگردن ولی مهم نیست تو زیاد بهشون نزدیک نیستی...و به پنجره اشاره کرد. سرمو چرخوندم...شهرو دیدم.. و ساختمون هایب که دقیقا رو به رومون بود...و اونور شهر...قلبم ایستاد:تا کی باید اینجا بمونم..؟! -نمیدونم.. باید ببینم نقشه ایسول چیه..+تو ازون دستور میگیری؟! اون داداشته توهم زیردستش نیستی.. -بارها این حرفو به خودم زدم..ولی مین سو..من قدرت ندارم.. تازه از کارمم راضی ام...شونه بالا انداخت پس بیخیالش. کاسه سوپو هل دادم عقب:میخوام بخوابم. سوهون از کاسه اش چشم برنداشت: از تو کمد یه پتو بردار برو روی کاناپه بخواب
به سمت کمد رفتم و پتو رو برداشتم و روی کاناپه ولو شدم.. پشتم به سوهون بود، صدای ریختن ظرف و قاشق چنگال توی سینک ریخت و بعدش به خواب رفتم. کابوس دیدم ، دوباره...داشتم میدویدم...توی یه جاده.. شب بود، خسته بودم و نفس نفس میزدم، نمیدونم هدفم کجا بود، فقط میدویدم...پشت سرمو نگاه کردم.. نمیدویدم.. فرار میکردم،ایسول پشت سرم بود و سوهون دنبالش میدوید ، پشت سرش لینا و دارودسته اش، پسرایی که اون روز توی کوچه دنبال هوسوک بودن...دستاشون به سمتم دراز شده بود ، نزدیکم بودن، دیگه نمیتونستم از دستشون فرار کنم، زمین خوردم و زانوم خراشیده شد، کسی صدام زد، سرمو بالا اوردم یونگی جلوتر وایساده بود و بقیه پشت سرش جیمین داد زد:بلند شو، یکی پامو گرفت سعی کردم فرار کنم، ناخنامو روی اسفالت میکشیدم و جیغ میزدم یونگی دوباره اسممو صدا زد بعد به درون سیاهی کشیده شدم
از خواب پریدم، نفس نفس میزدم، انگار واقعا دویده بودم، عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود -خواب بد دیدی؟! سوهون روی مبل دسته داری نشسته بود و کتاب میخوند+مهم نیست...دستامو روی چشمام گذاشتم و فشار دادم، صدای زنگ توی خونه پیچید...سوهون کتابشو بست:ایسول اومده. از جاش بلند شد و سمت در رفت از تخت پایین اومدم. پاهام میلرزید و سرم گیج میرفت از صبح هیچی نخورده بودم. ×به به ببین کی اینجاست! اوه چه رنگ و رویی داری. دستشو روی شونه ی سوهون گذاشت:به این دوست کوچولون نمیرسی؟! سوهون از زیر دست ایسول خودشو بیرون کشید :براش غذا درست کردم ولی نخورد.×آه..اشکال نداره...خب ببخشید که دیر اومدم، یه جلسه کاری داشتم. نگاهی به کاناپه انداخت:میبینم که استراحتم کردی+بزار برم..×هوممم باید در موردش فکر کنم...+خواهش میکنم..×خودتو کوچیک نکن دخترجون بهتره طبق نقشه پیش بریم تا اتفاقی برای هیچکس نیوفته، خب؟!+چیکار میخوای بکنی؟!چه بلایی میخوای سر هوسوک بیاری؟!
اون ازم عشقمو گرفت...منم باید یچیزیو ازش بگیرم+انتقام؟! بعد ازین همه مدت؟! نمیتونستی فکرتو درگیر چیزای دیگه کنی؟! جی وو تموم شد.. رفت پی زندگیش. تو هنوز بعد از چندسال پیگیر هوسوکی؟! اونم بخاطر کاری که نمیدونی انجام داده یا نه؟! ×من مطمئنم...+نه مطمئن نیستی...تو هیچی نمیدونی، فقط مشکل روانی داری. از جیبش تفنگی در اورد و به سمتم گرفت، ساکت شدم..×حالا خوبه...من خسته ام...پس اینقد جیغ جیغ نکن...من جی وو رو دوست داشتم...خیلی زیاد، دوست داشتنش عادت نبود که بعد از دو سال بزارمش کنار، اخم کردم و سرمو انداختم پایین. ×زنگ بزن غذا سفارش بده، امشب گشنه نخوابید، جفتتون...از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد...سوهون به من نگاه کرد:چی میخوری؟! +هیچی.برگشتم به سمت کاناپه برم که شونه مو گرفت:نمیتونی هیچی نخوری...ایسول منو میکشه. +به درک. اون یکی، شونه مو هم گرفت و به دیوار چسبوندتم:منم تفنگ دارم. ولی نزار ازش استفاده کنم...عقب رفت:پیتزا سفارش میدم
حدود ربع ساعت بعد...دوتا جعبه پیتزا و کولا روی میز اشپزخونه بود، بخاری که ازشون بلند میشد دلنواز و بوشون مسخ کننده بود. حسابی گرسنه بودم و باید حتی برای دفاع از خودم جون میگرفتم. درشو باز کردم و مشغول خوردن شدم-ببینم تو.. تاحالا عاشق شدی...؟! +چی؟! -پرسیدم تاحالا عاشق شدی؟! +تاحالا بهش فکر نکردم-یعنی واقعا نمیدونی؟! کسی نیست که با دیدنش قلبت بتپه؟!لقمه ی داغ پر مخلفات پیتزا رو قورت دادم:نمیدونم...همه ی لحظاتی که با جیمین و یونگی داشتم از جلوی چشمم رد شد اون شبی که یونگی پانسمان دور پامو عوض کرد وقتی که از جیمین توی بیمارستان مراقبت میکردم و اولین بوسه مو تجربه کردم...وقتی که یونگی زد توی گوشم...غیرتی شدن جیمین توی برنامه گردنبند و دستبندی که از جفتشون هدیه گرفته بودم...وقتی که توی سوله جلوی تیر پریدم و یونگی کنار گوشم فریاد زد که دوسم داره.. تمام مدتی که روی دوش جیمین از هوش رفته بودم و اون حملم کرده بود

وقتی که به اتاق یونگی رفتم و بهم گفت نمیتونیم باهم باشیم...دعواشون بخاطر من..وقتی مراقب جیمین بودم...وقتی که یونگی از جیمین اعتراف گرفت اونم وقتی که حالم خوش نبود..اون شب تو راهرو..بوسه ام یونگی..وقتی عملا بهم گفتن که بهم علاقه دارن ولی من..تنهاشون گذاشته بودم...وقتی از خونه فرار کرده بودم و جفتشون نگرانم شده بودن...خبر اجرام با جیمین و تمرینای مرتبش و اینکه معلم خوبی برام بود...اون شب که یونگی مست بود و میخواست جلوی ایسول ازم مراقبت کنه...سرمو بالا گرفتم:شاید...
-اوهوم...نمیخوای بگی کی..نه؟! سرمو به چپ و راست تکون دادم:نه فکر نکنم.. تو چی؟! -خب.. اصلا وقت نکردم به عاشق شدن فکر کنم...پس جوابم نه عه...+آها، جعبه رو تموم کرده بودم...لبمو گزیدم-میخوای مال منم بخوری؟! جعبشو به سمتم هل داد+نه دیگه اینقدرم شیکمو نیستم...-باااااشه...+دستشویی کجاست؟! با دستش به پشت سرم که راهرو بود اشاره کرد -اون ته..صندلی رو عقب دادم و بلند شدم و رفتم به سمت دستشویی...روبه رویه آینه ایستادم و به صورتم آب زدم:واقعا عاشق شدی مین سو..؟!سرمو توی دستم گرفتم و فشار دادم...اگه ازینجا زنده بیرون میرفتم.. فرصت داشتم بهش فکر کنم یا نه...هنوز کلی کار برای انجام دادن داشتم...هنوز زود بود..نه...باید صبر میکردم...همونکاری که تاحالا انجام دادم...نفسمو بیرون دادم و بیرون رفتم ، میز تمیز شده بود و سوهون اونجا نبود..روی کاناپه خزیدم و چشمام کم کم گرم شد:چرا این کابوس تموم نمیشه؟! زنگ در، نواخته شد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی لطفا هر چه زود تر پارت بعدی بزار وگرنه شب با و با✒️ میام تو خوابت😐😂
چرا شب با خودکار میخوای بیای به خوابم؟! 😂😐
آجی فاطمه من الان رقص در شب بارانی خونم افتاده روبه موتم تا این طرفدار نمرده بقیه شو بذار😂😐
ای جانم عشقم، من خودم مردم که هنوز نداشتمش💔ولیییی زنده بموووون، خواهم گذاشتش... راستی اسمم فاطیما ست😂
اوخ چقدر ضایع آبروم رفت😂
راستی آجی نشده بودیم😂(خب بگو به چه بیماری دچار شدی که میگی آجی😐😂)
من نیکاهستم¹²
ولی لطفا نانیکا صدام کن✨✨
اشکال نداره 😂
واو خوشبختم ✨💛
اها باشه عزیزم ببخشید
واسه درس موفق باشی
واسه ابجیتم مبارککککککو باشعععععععع 🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳نانای اصغر صغرا نانای اکبر کبرا💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
مرسیییییییی😍
هو ووووووووو✨💃💃🎊🎉🎊🎈🎊🎉🎈
نه نه تو را بخدا تمامش نکن اگه زود تمومش کنی نفرینت میکنم خود دانی را ستی من از همان اول که قسمت اول داستانت تازه یک دقیقه ازش گذشته بود خواندم یعنی من از همان اول طرفدار داستانت بودم پس تمومش نکن باشه
اجی میخوای بزنم زیر گریهههههههههههههه ترخدا بزار دیگه اه😭😭😭😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
اجی جونم کلی کار ریخته سرم فردا امتحان دارم تازه بله برون خواهرمم هست هنوز ننوشتمش💔
عالی😐🌊
میدونم دیره و قسمتای آخره😐🌊
ولی همین امروز طرفدار داستاتت شدم😐🌊
پارت بعد رو بدههههههه😐🌊
مرسیی😍❤
هروقت اومدی خوش اومدی😂
خواهم گذاشت....
خیلی خوب بود خسته نباشی 💕
مرسییی🙂💛
حیح
این پارتو با تمام وجود تصور کردم
یعنی بقیشو میکردمو ولی مینسوتا رو تو دسشویی خیلی خوب تصور کنم
و مثل همیشه زیبا بود
قسمت پایانی 😑
حیححح
چه عالی و متعالی...
بعله.. قسمت پایانی..🙂
حیح...
داستانت، داستان زیبایی بود😊🥰
ممنونم🥰
خیلی خوب بود مرس عجیجم 😘 بی صبرانه منتظر پارت بعدم 🤩
مرسی ممنونمم🥺💛
محشر و عالی بود 🤗❤ خسته نباشی دستت درد نکنه
ممنونمم خستگیم دررفت😂😍
خداروشکر 😁🤗❤