10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Luna انتشار: 4 سال پیش 127 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم خشون بیاد❤
بازم یه روز دیگه در کنار خانواده دورسلی. اما امروز معمولی نیست روز تولدمه نباید مثل بقیه روزا گند باشه. هنگام خوردن صبحونه، عمو ورنون با عصبانیت درمورد صدای هدویگ سر هری فریاد میکشید. منم داشتم ظرفارو میشستم. تازه کارم تموم شد و می خواستم به اتاقم برم. دادلی_ بازم ژامبون میخوام. پتونیا_ داخل آشپزخونه هست. نلیییی داری کجا میری مگه نشنیدی دادلی چی گفت! من_ خیلی خوب😒 به ظرفی که که ژامبون ها روش چیده شده بود رسیدم و به سمت دادلی رفتم. همون موقع پام سرخورد و ظرف رو روی دادلی چپ کردم و ظرف افتاد و شکست. دادلی هم محکم روی زمین افتاد.
خاله پتونیا رنگش پرید وبه دادلی کمک کرد تا بلند بشه و با ناراحتی به تیکه های شکسته ظرف نگاه کرد و گفت_ وااای اون ظرف مادر بزرگم بود😬 من_ باور کنید قصد همچین کاری رو نداشتم... ورنون_ زووود تمیزش کن. من_ چشم. و بعد به پشت صندلیش تکیه داد و گفت_ خب همه میدونید که امروز خیلی مهمه. هری با ذوق سرش رو بالا برد. طوری که انگار می خواست درمورد اون حرف بزنه. ورنون_ قراره معامله کنم و مهمونای مهمی داریم. وقتی این حرف رو شنید با ناامیدی دوباره مشغول خوردن شد. منم همینطوری که با عصبانیت شیشه ها رو جم میکردم به حرفاشون گوش میدادم. ورنون داشت درمورد مهمونی مزخرف امشب حرف میزد. ورنون_ چطوره یه بار دیگه برنامه رو مرور کنیم. سر ساعت هشت میرسن و ما باید آماده باشیم. وای دوباره نه😳
ورنون_ و شما دو تا هم میدونید باید چیکار کنید دیگه درسته؟( داشت با من و هری صحبت میکرد) البته که میدونم در روز تولدم باید طوری رفتار کنم که انگار اصلا وجود ندارم. بعد از اینکه خوبب تمرین کردن😶 ورنون گفت_ خب دیگه من برم برای خودم و دادلی لباس بخرم تا اون موقه شما هم زیاد توی دست و پای خالتون نیاین. بعد از رفتن عمو ورنون. هری از در پشتی بیرون رفت، خاله پتونیا هم به آشپزخونه.و من موندمو دادلی. میخواستم از دستش فرار کنم که گفت_ من به کمکت نیاز دارم. من_ چی؟ دادلی یه طلسم باهوشم کنه میتونی؟ میخواستم از خنده بترکم. ولی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. یه فکری به ذهنم رسید.
بهتره یه چیزی بگم تا باور کنه. من_ آره داریم ولی اگه مادر و پدرت بفهمن چی؟ میدونی که این کلمه ممنوعه!! دادلی_ نه نمیفهمن تو اون طلسم رو روی من انجام بده. من_ باشه فقط یه شرط داره. دادلی_ خببب. من_ باید کلا بیخیال من بشی. دادلی_ باشه. من_ خب آماده ای؟ _ آره. من_ جی گری پوکری. دادلی_ فک نمیکنم کار کرده باشه. احساسم هیچ تغییری نکرده. من_ چرا درست عمل کرده اصلا مگه به حس آدمه من الان که دارم به تو نگاه میکنم دیگه شبیه قبل نیستی خیلی باهوش به نظر میرسی. دادلی_ واقعا؟ من_ معلومه تو باهوشترین بچه اینجا هستی پس به من نیاز نداری هر کاری میتونی انجام بدی خب دیگه منم برم تا تو بتونی تمرکز کنی. ازش دور شدم و به اتاق رفتم( اتاق من و هری مشترکه) اتاق یکم بهم ریخته بود.همه جا رو تمیز کردم و روی تختم نشستم.
حالا میتونم چند لحظه آرامش داشته باشم. چشام رو بستم و... صدای شکستن چیزی اومد. وااای باز چی شده. از پله ها پایین اومدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده. خاله پتونیا گلدون رو به سمت هری پرت کرده بود و خوشبختانه به هری نخورده بود. من_ چرا گلدون رو میشکنی؟ دادلی_ حقش بود. اون حرفی که نباید رو زد... پتونیا_ یه ساعته دارم صدات میکنم زود باش باید توی درست کردن غذا کمک کنی. من_ اومدم. به هر حال کار من راحت تر از هری بود.اون خیلی کار باید میکرد ای کاش میتونستم کمکش کنم اما خاله پتونیا نمیذاره حتی یه لحظه از جلوی چشاش تکون بخورم.
دادلی هم درحالی که بستنی میخورد هری رو اذیت میکرد. میخوام دادلی رو بکشم خیلی حرس آدمو در میاره. دلم خیلی برای هاگوارتز تنگ شده. حتی برای دراکو.نگرانم بودم چرا دراکو دنبالم نیومد. شاید براش کاری پیش اومده و نتونسته بیاد نباید الکی نگران بشم. هرمیون هم قرار بود برام نامه بفرسته اما از اول تابستون تاحالا هیچ نامه ای ازش نیومده.***ساعت هفت و نیم شد خسته خودمو روی تخت رها کردم و طبق عادت همیشگیم پاهام رو به دیوار تکیه دادم. کل روز یه لحظه هم ولم نکرد و فقط ازم کار کشید حتی توی یتیم خونه هم انقد کار نمیکردم. هری آهسته وارد اتاق شد. هری_ مهمونا رسیدن. من_ خوبه. هری_ تولدمون مبارک. من_ چه روز خوبی بود بهترین تولد... راستی داشتم درمورد یه چیزی فکر میکردم. هری_ منم دوست دارم بشنوم. من_ تو گفتی ولدمورت رو دیدی و با مشخصاتی که دادی فهمیدم ولدمورت اون کسی بوده که زخمیش کردم. هری_ امکانش هست اما چطوری اون چاقو رو توی گلخونه پیدا کردی؟ من_ چند تا فکر دارم که... ناگهان یه چیزی به پنجره خورد و من نتونستم به حرفم ادامه بدم. پرده رو کنار کشیدم و پنجره رو باز کردم.
که دراکو رو دیدم. با جاروش جلوی پنجره بود. شوکه شدم. من_ تو.. اومدی!!😲 دراکو_ سلام زود باش بیااا. الان یکی منو میبینه. من_ هری قبلا بهت گفته بودم اما نگرانتم نمیدونم شاید بهتره بمونم. هری_ نگران نباش از بچگیم با اینا بزرگ شدم. وسایلتم میارم. من_ ممنون. میبینمت. هری_ خدافظ. سوار جاروی دراکو شدم و همراهش رفتم. همه جا خیلی ساکت بود. نمیدونستم چطوری سر حرف رو باز کنم. دراکو_ تولدت مبارک. من_ مرسی. دراکو_ ببخشید نمیدونستم چه کادویی بیارم. _ این حرف رو نزن همین که منو از دست خانواده دورسلی نجات دادی بزرگترین کاری بود که میتونستی برام انجام بدی. دراکو_ چطور بود. من_ یعنی چی؟ دراکو_ منظورم اینه که تابستون با خانواده جدید چطور بود. من_ آهاا خب... افتضاح بود. دراکو_ انتظار همچین جوابی رو نداشتم. من_ خودمم فکر نمیکردم انقد بد باشه... چقد مونده تا برسیم؟ دراکو_ زیاد دور نیست. راستی داشت یادم میرفت. قبل از اینکه برسیم بهتره چندتا نکته رو بهت بگم تا توی دردسر نیوفتیم. تو از الان یه اسلایترینی هستی، اسمتو اصلا به زبون نیار و پدر و مادرت هنوز زنده هستن باشه؟ من_ متوجه شدم. یکم جلوتر که رفتیم به جایی رسیدیم که پر از مشنگ بود و باید بودن جارو این مسیر رو طی کنیم. یه عالمه مغازه های بامزه اونجا بودن که دوست داشتم همشونو ببینم اما دراکو هی میگفت دیر میشه😐
بعد به جای دور افتاده ای رسیدیم که یه عمارت بزرگ از دور دیده میشد. جلوی در عمارت که رسیدیم چند لحظه همونجا واستادیم. دراکو_ خب رسیدیم همه چیز رو که میدونی. من_ البته. دراکو_ پس بیا بریم. بزرگی عمارت واقعا شگفت زدم کرد. پنج تا اتاق فقط در یک سالن؟ دلم میخواست کل خونه رو ببینم. دراکو_ داااابیییی! اه کجاست حتما پدرم اونو با خودش برده. من_ دابی کیه؟ _ جن خونگیمون. صدای خانومی اومد که میگفت_دراکو کجا بودی؟ خیلی نگرانت شدم. دراکو آهسته به من گفت_ اون مادرمه نارسیسا. نارسیسا به ما نزدیک شد تازه متوجه من شده بود با تعجب پرسید_ وشما دوشیزه جوان کی هستید؟ _ این دوستمه. یکم حول شدم. _ من...من مگی هندرسون(Maggie Henderson)هستم. نارسیسا_ از اشنایی با شما خوشبختم خانم هندرسون. من_ منم همینطور. دراکو_ بیا دیگه بریم. دراکو خونشون رو بهم نشون داد. خیلی خوب بود. به اتاقی رسیدیم. _ این اتاق کار پدرمه بهتره وارد نشی. من_ خیلی دلگیره. به اتاق نگاه کردم زیاد جالب نبود چشم به میزی که کنار پنجره بود افتاد روی میز چند تا کتاب و شیشه ای که داخلش مایع سیاهی بود قرار داشت. جلو رفتم ینی این همونه؟ شیشه رو خوب بررسی کردم. بله این همون چیزیه که من خوردم😖
من_ این چیه؟ دراکو_ بهتره بهش دست نزنی فک کنم جوهره. من_ بخاطر این بود که حالم بد شد. _ نه امکان نداره. من_ میشه برش دارم؟ لطفااا. _ ممکنه توی دردسر بیوفتم اما باشه. ولی همش نه فقط یه ذره. صبر کن برم یه چیری بیارم تا بتونی ازش برداری. من_ خیلی ممنون. شاید لوسیوس مالفوی اون کسی بوده که زخمیش کردم و من اشتباه میکردم😨 حالا همه چی رو میدونم. دراکو اومد. _ بیا این خوبه؟ شیشه ای کوچیک آورد. _آره. چند قطره از اون مایه رو داخل شیشه ریختم و داخل جیب لباسم گذاشتم. دراکو_ خب دیگه بیا...میخوای بیرونم بریم. من_ الان؟! دراکو_ آره مگه چیه. بیا بریم. من_ باشه. از عمارت بیرون رفتیم.
همینطوری قدم میزدیم. دراکو_ میشه چیزایی رو که فهمیدی رو به منم بگی؟ من_ آره. اول از همه متوجه شدم که پدر تو اون کسی بوده که با چاقو زدمش و گذاشتن اون چاقو در گلخونه کار اونه. دراکو_ چطوری به این نتیجه رسیدی؟ من_ پدرت روز کریسمس خونه بود؟ _ نه من_ خب اون داخل هاگوارتز بوده و حتما میدونسته که قراره به کلاس پروفسور اسپروات برم یا شایدم اتفاقی اونو اونجا گذاشته.ولی من به گزینه آخر شک دارم. چرا باید اتفاقی گذاشته باشه. دراکو_ شما که نتونستید قیافه همه شناسایی کنید پس چطوری تو رو میشناخته میدونسته به اونجا میری؟ من_ سوال خوبی بود. همه ندیدیم ولی اون اسم منو میدونست.چون روی چاقوم نوشته بودم. دراکو_ آخه کی اسمشو رو چاقو مینویسه. من_ خب حوصلم سر رفته بود😶 دراکو_ پس کار پدر من بوده. من_ تو گفتی پدرت با کوییرل حرف زده. دراکو_ آره ولی چیز مهمی نگفتن. من_ آها. ولی خیلی حیف شد _ چرا؟ من_ خیلی دیر فهمیدم😕 دراکو_ مهم نیس. انقد محو حرف زدن شده بودیم که متوجه نشدیم کجا هستیم. زمین بازی بزرگ مثل کوییدیچ جلوی ما قرار داشت و تماشاچی های زیادی دور تا دور زمین رو احاطه کرده بودن. به نظر میرسید مسابقه ای میخواد برگزار بشه. منم خیلی دوست داشتم ببینم. من_ بیا بریم نگاه کنیم. دراکو_ نه باید برگردیم. من_ بیا دیگه. دراکو_ باشه ولی سری میریمااا. من_ عالیه
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خیلی جالبه زاویه دید کاملا متفاوته به نظرم کاملا مهندسی شدست طوری که با داستان اصلی در تناقض نیست
عالیه
خیلی خوشم اومد زود بعدی رو بزار من کلا عاشق فیلم هری پاترم خودم یه پاتر هدم 😎💙💙💙😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
ایول😎💛بعدی رو یه هفتس که گذاشتم در حال بررسیه.
ممنون بابت دیدگاهتون❤
عالیییییی بود
خوشحالم خوشت اومد💙
یه لحظه صبر کن
من تو شوکم
خیلییییییییییییییییییییییییی عالی بود 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖😨 حتما ادامه بده
خیلی ممنون😙🌹
وای بالاخره اومد ایول
خوب بود تا الان
منتظر بقیشم
ممنون عزیزم
بعدی زود میزارم😘❤
خیلی خیلی قشنگ بود❤❤❤
چقدر سر صبحونه خوردن دادلی خندیدم!
پارت بعدی لطفا :)
مرسییی💜💜
واقعا عالی بود Elena جون
پارت بعدی رو زودتر بزار💖
مرسی عزیزم چشم❤❤