10 اسلاید امتیازی توسط: آیانا انتشار: 4 سال پیش 698 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوستان اینم پارت سه ببخشید دیر شد من چند روز خونه نبودم الان امدم و نوشتم
صبح بود از خواب پاشدم لباس پو شدیم و رفتم پایین دیدم خاله و اون 4عذاب اونجا سر میز بودن
رفتم نشتم و صبحونه خوردیم
خاله گفت : آیانا از امروز قرار برای مدرسه برو و حاضر شو . منم گفتم:چشم . رفتم و حاضر شدم
به خاطر اینکه با اون چهار عذاب
نرم مدرسه سریع رفتم برون به خاله گفتم:پیاده می رم
پیاده رفتم .رسیدم مدرسه رفتم توی حیاط یه دفعه دیدم یه عالمه دختر رفت دو در منم رفتم. دیدم اون چهار تا هستن و همه دخترا دارن
برای اونا میمیرن. جوری اومدم طرف در که من فکر کردم رئیس جمهور اومده. منم رومو اونوری کردم و رفتم توی کلاس و روی یه نیمکت نشستم تا دیدم اون چهار تا دان میان طرف نیمکت ها نزدیک من سریع بلند شدم و رفتم ته کلاس نشستم
معلم اومد سر کلاس و گفت:بچه ها امروز یه شاگرد جدید داریم .منو معرفی کرد و بعد شروع به درس دادن کرد. زنگ تفریح رفتم بیرون
دیدم چندان تا دختر دارن به یه دختر دیگه زور میگن و اذیتش میکنن .منم رفتم جلو و از دختر دفاع کردم و بعد بهش گفتم:تو نباید خودتو بخاطر اونا ناراحت کنی
حالا بلند شو . بعد اون از من تشکر کرد و باهم دوست شدیم . اون دختر گفت:ممنون که نجاتم دادی من مگومی هستم . منم گفتم:قابلی نداشت من آیانا هستم.گفتم:اون دختره کی بود .گفت:اسم سورنا اون دختر مدیر مدرسه هست و به همه زور میگه. گفتم :حالا با تو چیکار داشت. گفت:من اشتباه کیفش رو کثیف کردم و اون می خواست منو بندازه توی آب.
بعد از کلی حرف زدن باهم رفتیم سر کلاس مدرسه تموم شد و من رفتم خونه خاله من رفتم بالا لباسم عوض کردم و اومدم پایین.خاله گفت:آیانا من دارم می رم بیرون لطفا با پسرت خونه بمون(خدایی نمی گن دختر مردم رو با 4تا شیطان می زارم تو خونه)گفتم:باشه. خاله رفت بیرون منم تلویزیون رو روشن کردم
و نوشتم یه دفعه دیدم پینو کم کم داره میاد طرفم منم بلند شدم
ادگار گفت:کجا.گفتم:به دوستم قول دادم باهاش برو بیرون. الان دیگه باید برم .فعلا بای. تا ادگار اومد چیزی بگه رفتم. زنگ زدم و به مگومی گفتم بیا برویم بیرون. اونم قبول کرد
باهم رفتیم بیرون و کل داستان رو براش تعریف کردم. بعد رفتم خونه دیدم خاله اومده گفت:آیانا کجا بودی ؟ نگرانم کردی. گفتم:با دوستم رفته بودم بیرون. بعد رفتیم فرا خوردیم.بعد از شام داشتم میرفتم بالا که خاله گفت:آیانا از فردا باید با ماشین پسرا برای مدرسه.گفتم:جان. گفت:همین که گفتم. در ذهن سلنا«مامان آیان»
از قصد گفتم که باید با ماشین پسرا
بره تا اینطوری شاید برای آیان
فرصت باشه (عجب مادری)
بعد من رفتم بالا و خوابیدم
صبح شد. پاشدم لباس مدرسه پوشیدم و صبحونه خوردم و داشتم
یواشکی می رفتم سمت مدرسه که خاله جلوم رو گرفت و گفت: مگه دیشب نگفتم باید با ماشین پسرا
برای به مدرسه. گفتم:خاله آخه من خودم میتونم برم . ولی خاله نزاشت
بخاطر این می خواستم با ماشین اونا نرم چون اونا محبوب ترین و خوشتیپ ترین پسرهای مدرسه بدون ولی برای من نه و همه دخترا
میخوان اونا دوست پسرشون بشم
البته من فکر می کنم عقلشون مگه
ولی با اسرار خاله رفتم سوار ماشین شدم . شدم دیدم همه شون آروم
نشستم و وینو کم کم داره میاد طرفم . واکنشی نشون ندادم تا اومد دستشو بزاره رو شونم منم دستشو گرفتم و پرستش کردم اون
طرف ماشین و گفتم:اصلا خوشم نمیاد یه منحرف بیاد طرفم پس از من دور شو. هر چهار تا شون به من زل زدن ادگار گفت:تو کاراته بلدی؟
گفتم نه خیلی بلد نیستم از دو سالگی تا الان کلاس میرفتم
بعد بارک گفت:مطمئنی که زیاد بلد نیستی. وینو گفت:مطمئنم که خیلی بلده. راستی منو سر راه بزارید بیمارستان
رسیدم دم در مدرسه دیدم همه دخترا منتظر پسرا هستن. پسرا پیاده شدن ومن بعد از اونا داشتم پیاده میشدم که ادگار دستشویی آورد طرفم و گفت:بزار کمکت کنم پیاده شی. منم دستشو گرفتم و پیاده شدم. دیدم تمام دخترا دارن با نفرت به من نگاه میکنن. رفتیم سر کلاس معلومه گفت:خانم آیانا لطفا با خانم وینل جا تو عوض کن.
جامونو عوض کردیم گوشی من دیدم بغل دستی من مگومی هست خیلی خوشحال شدم ولی آیان و لارک پشت سر من بودن. زنگ تفریح داشتم میرفتم که آیان مو هام رو کشید و گفت: واقعا که مردم خودشون میندازن جلوی من چون خیلی منو دوست دارن. می خواستم با مشت بزنم تو صورتش که نگویم دستم و گرفت و گفت:ول کن بعضیها فکر میکنن خیلی محبوب هستن در صورتی که برای بعضیها اندازه پشه هم ارزش ندارن.
تا آیان اومد چیزی بگه مگومی دستمو گرفت و سریع رفتیم
رفتیم تو سالن غذا خوری . با مگومی سر یه یه میز نشستیم
دیدم آیان اومد سر میز ما و گفت:یادم نبود نباید با حشرات غذا
خورد . دیدم مگومی از خجالت سرخ شده بلند شدم و غذای آیان رو زدم تو صورتش و دست مگومی رو گرفتم رفتم به سمت کلاس.
از زبان آیان:نمی دونم چرا ولی همه دخترا جذب من میشن به جز اون
زنگ تفریح دیدم داشت میرفت فکر کردم چطور اذیتش کنم . مو هاش رو کشیدم طرف خودم و گفتم:واقعا که مردم خودشون میندازن جلوی من چون خیلی منو دوست دارن.
اون دوستش ازش دفاع کرد و جوابم رو داد . رفتم توی سالن غذا خوری که دیدم با دوستش نشستن
منم رفتم اونجا و گفتم:یادم نبود نباید با حشرات غذا خورد. دیدم آیانا اومد و طرف غذا رو زد تو صورتم و رفت . خیلی عصبانی شدم
و گفتم:بعدا حسابتو رو میرسم
از زبان آیانا:چقدر این بشر پرو
تازه از رو هم نمی ره . نگویم:آیانا لازم نیست بخاطر اونا حرص بخوری خودتو اذیت نکن میگم چه طور امشب بیای خونه ما چند تا از بچه های کلاسم دعوت میکنم یه پارتی شبانه که فقط دخترا توش هستن. گفتم:باشه حتما میام .
رفتم سوار ماشین شدم دیدم آیان و ادگار خوابن لارک هم سر توی گوشی بود . و پینو هم داشت به من نگاه میکرد روم رو اونوری کردم و بهش محل نزاشتم
خیلی ممنون که خوندی لطفا نظر بده و اینکه می خواهم داستان جدید بگم اگر ایده و نظری داری لطفا بگو بای
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
فوق العاده بود 😍❤️
تورو خدا ادامه بدههههههههههه
خیلی داستانت قشنگه خواهشا ادمه بده
عالیه😃دارم خر ذوق میشم😃😃😃
پارت بعدی کووووو ؟
به خدا دو هفته هست که گذاشتم پارت 4رو
یه داستان جدید هم نوشتم به اسم (دردسر عاشقی)توضیحات و پارت یک رو گذاشتم
یه تستم گذاشتم در مورد کدوم شخصیت یک داستان عاشقانه هستی همش توی برسی
عالی بود خیلی ممنون و لطفا ادامه اش بده
لطفا بعدی رو بزار داستانت باحاله
وایی عالی بود قسمت بعدی رو بزار
دوستان امروز امتحان دارم دوشنبه پارت چهار و پنج رو می نویسم و پارت 6جشن تولد آیان که یک روز بعد اون با پارت هفت می نویسم