تو تستچی تعدادی داستان از رمان هری پاتر هست که تقریبا همشون زیاد لایک و کامنت ندارن و خب به اندازه ی داستان های دیگه با موضوعات دیگه طرفدار ندارن
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
سلام!😍
امیدوارم حالت خوب باشه😅
راستی میدونستی ۱دی شب یلداست؟😎
و اینم میدونستی تو هم دعوتی؟😜🤝
تو تست:یلدا در پروف من🍉
تو پروف کی؟کاربر پاترهد⚡
اگر بیای خوشحالم میکنی☺
یلدات پر از رون مرغ😐😂
میبینمت😉💜
میگم اشکال نداره درمورد بقیه اعضای هری پاتر هم باشه یا فقط درمورد دراکو و هری باید باشه؟
نه اشکال نداره میتونه از سدریک باشه یا هرکس دیگه
آهان ممنون
راستی من شاید داستانم نوشتم.هم ایده میدم هم داستان مینویسم ولی بیشتر ایده میدم
سلام سلام
منم دوست دارم عضو بشم
یه داستان نوشتم درباره ی غارتگران
احتمالا به زودی یکی دیگه هم بنویسم مرتبط به سه خواهر خاندان بلک:)
ممنون عضو شدی
یه چندوقته یه ایده خوب دارم ولی حسش نیست بنویسم
میتونی به یکی دیگه بدی بنویستش
منم عضو کن
ایده میدم
مرسی که شرکت کردی
خواهش میکنم
من عضوم
داستانا رو مینویسم
اوکی مرسی
من یه ایده خیلی خوب دارم.میتونی بنویسی؟خودم می خواستم بنویسم ولی حسش نیست
بگو عزیزم مینویسمش
مرسی که قبول کردی.فقط عزیزم یه کم طولانیه چون می خوام کامل باشه.اگه جاییشو خاستی تغییر بدی تغییر بده
داستان درمورد دخترمعمولی ای(ماگل)به نام هانا هستش.هانا دختری۱۰ساله است که یک سال پیش پدر و مادرش (اون ها هم ماگل بودن )رو در تصادف از دست داد.بعد به یه پرورشگاه فرستادنش.هانا دوبار از پروشگاه فرار کرد ولی فایده نداشت و دوباره برگردونده شد به همونجا.مدیر پروشگاه یه خانم خیلی زشت و پیری حدود۶۰ساله است که بچه هارو اذیت میکنه.مجبورشون میکنه شکلات و چیزای دیگه بفروشن و پولش رو برای خودش خرج میکنه.جدا از اون محیط پرورشگاه هم محیط بدیه.هربچه ای یه اتاق خیلی کوچیک داره که توش فقط یه تخت آهنی کج و موج
هانا سوار قطار میشه.همه کوپه ها پر بودن تا اینکه میرسه به کوپه دراکو مالفوی.هانا میگه میتونم اینجا بشینم؟دراکو میگه اصیلزاده ای؟هانا اون موقع نمیدونست اصیلزاده بودن یعنی چی؟ولی گفت بله.گذشت تا اینکه رسیدن هاگواتز.وقتی پیاده شد از قطار هاگرید رو دید.اون براش همه چیو توضیح داد و آخر حرفاش گفت که تو ماگلی و اصیلزاده ها کیان و اینا دیگه.گروهبندی که شدن نوبت هانا شد.کلاه بین گریفیندور و هافلپاف شک داشت چون هانا هم دختر مهربونی بود و درآینده شجاعتش رو ثابت میکرد.آخر کلاه گفت گریفیندور
هانا به دل دراکو نشسته بود و سیع میکرد به هانا نزدیک بشه.هانا چندبار سیع کرد به دراکو بگه که ماگله ولی پشیمون شد و درآخر تصمیم گرفت نگه چون از بچه ها شنیده بود دراکو اصلا رفتار خوبی با دورگه ها نداره پس چه برسه به اون که ماگله.گذشت و گذشت(اینم بگم هانا دراکو رو دوست داشت)تا یول بال.هم هری به هانا درخواست داده بود هم دراکو .ولی هانا درخواست دراکو رو قبول کرد.ولی مشکلی برای دراکو پیش اومد و نتونست بیاد(خودت بنویس)هانا تا لحظه آخر صبر کرد ولی مجبور شد با هری بره چون دراکو نیومد.دراکو ۱۵دقیقه آخر
آخر جشن اومد و وقتی دید هانا داره با هری میرقصه دلش شکست و تند تند دوید تو راهرو.اونقدر سریع دویدو پشت سر هری و هانا حرف زد تا گم شد.اولش چندتا راهرو رفت ولی کاملا گم شده بود. تااینکه یه در فلزی بزرگ دید در رو بازکرد و یه مرد رو دید که پشت بهش وایساده بود اون مرد گفت خوش اومدی و بعد برگشت دراکو چشمای قرمز و دندونای نیش بزرگ رو دید و بعد بیهوش شد.اون مرد یه خون آشام اصیل بود و نزدیک به تموم خون دراکو رو خورد تا اینکه پروفسور دامبلدور سررسید و اون رو بیهوش کرد و دراکو رو برد
درمانگاه.قضیه از چه قراره؟:اون خون آشام خون آشام اصیله.این خون آشام ها وقتی آدم رو گاز بگیرن و خونش رو بخورن اون میمیره.اما باخوردن خون اون خون آشام زنده میشه(پرستار پامفری هم همینکار رو کرد و به دراکو خون اون خون آشام رو داد)اما اون آدم به شکل خون آشام بهوش میاد.ولی پرستار معجونی درست کرد و وردی خوند که دراکو نیاز به خوردم خون نداشته باشه و همیشه خون آشام نباشه.ولی اون فقط خون جادوگر نمیخوره.
و اگه بوی خون یه ماگل به دماغش بخوره حالت خون آشامیش فعال میشه و اون باید از ماگل ها دور بمونه.حالا قضیه اون خون آشامه چیه؟:نزدیک هزار سال قبل جامعه جادوگری همه خون آشام هارو جمع کرد و فرستاد آزکابان چون خطرناک بودن.ولی یه خون آشام فرار کرد.به اسم:ریانا وارنز.دوسال بعد هاگواتز ریانا وارنز رو دستگیرکرد ولی به خاطر پروتکل های امنیتی و امکان فرار بسیار ریانا اون در هاگواتز موند.اونا اتاق جدایی به ریانا وارنز دادن
.و طلسمی خوندن که در رو ناپدید کرد اما یکهو در پدیدار شد.(ریانا یه خون آشام اصیل بود و دراکو رو گاز گرفت)
وقتی دراکو بهوش اومد پروفسور دامبلدور اینارو بهش گفت.دراکو اول باورش نمی شد ولی بعد این موضوع رو قبول کرد. یک ماه گذشت و هانا سیع کرد توضیح بده که چرا باهری رفت ولی دراکو گوش نمی داد.بیشتر صحبتاشون به دعوا کشیده میشد.دراکو خودش نمی خواست با هانا باشه چون از نظر اون وقتی هانا میفهمید یه خون. آشامه ولش میکرد.بعد یه روز اتفاقی هانا دستش رو برید و از شانسش دراکو پیشش بود.حالت خون آشامی دراکو
فعال شد و داشت کم کم کنترل خودش رو از دست میداد که گفت بیا اتاقم و دوید به اتاقش.هانا دستش رو چسب زد و رفت در اتاق دراکو اما میبینه در قفله.دراکو به هانا گفت تو ماگلی؟ هانا هم میگه بله بعد دراکو فکر میکنه اون دزدکی اومده هاگواتز اما هانا نامه هاگواتز رو نشون میده(از لای در)بعد هانا شروع میکنه به گفتن داستان زندگیش و در طول داستانش میگه که دراکو رو دوست داره. وقتی میرسه به جایی که میگه دراکو رو دوست داره
دراکو گریش میگیره و توضیح میده که نمیتونن باهم باشن و خون آشامه و اینا دیگه.ولی هانا قانع نمیشه.هانا به سرش میزنه یه کار خطرناک بکنه.اون میگه من یا میمیرم یا ما با هم میمونیم.بعد چسب و زخمشو باز میکنه و یه چاقو از تو جیبش درمیاره و دستشو زخمی میکنه.دراکو میگه داری چیکار میکنی و از این حرفا.که هانا چوبدستیشو برمیداره یه ورد میخونه درباز میشه.بعد دراکو سیع میکنه ازش دور بشه ولی هانا بغلش میکنه و دیگه هیچی نمیفهمن. تا اینکه تو درمانگاه دراکو بهوش میاد و پروفسور دامبلدور بهش میگه دیگه خون آشام نیست.
امروز مینویسمش