10 اسلاید صحیح/غلط توسط: کلارا انتشار: 3 سال پیش 22 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام این قسمت : گذشته رونا
از زبان راوی ) باران لحظه به لحظه شدیدتر می شد رونا راست می گفت چیزی انروز نابود می شد و ان قلب رونا بود . ماری : خواهر شاهدخت النا ؟ همون که مرد . رونا : ما امشب با هیچ کدومتون کار نداریم فقط میخوایم الک برگرده . اما با عجز : الک خواهش می کنم بخاطر مامان . الک منقلب شده بود ولی او با بدجنسی و بی احساسی : چرا برگردم ؟. ( بعد از یکم حرف زدن ) ماریوس : انتخاب با خودته الک . رونا با لحنی عجیب : الک برگرد با تموم وجودم قول میدم اوضاع درست کنم من ... من نمی تونم ینفر دیگه ام از دست بدم ، نمی خوام یبار دیگه اون تراژدی برام تکرار بشه . الک داد می زند : پس داستانتو بگو همه کسایی که اینجان میخوان بدونن چی شده اینقدر عوض شدی . رونا نتوانست بغضش دا پنهان کند و با صدایی گرفته داد زد : باشه داستانو برات میگم برای همه تون پس گوش کنید
روزی روزگاری کارستین سه کشور جدا بود با طرح ها ، رنگ های مختلف ولی همه شون چیزی رو میخواستن که به نفع کشورشون بود یکی از کشور ها پادشاهش روزی که در جنگی پیروز شد و به قصر برگشت نام دختر چند لحظه متولد شده اش را ویکتوریا گذاشت ناگهان شاه غافلگیر شد و فهمید دو دختر دارد پس نام دیگری را گلوریا گذاشت دو دختر بزرگ شدن روزی ویکتوریا پرنس جیمز جوان دید پرنسی جذاب ، دلربا ، باهوش ، عاقل ، مهربون ویکتوریا شیفته و دیوانه شاهزاده جیمز شده بود ولی او باید با کسی دیگر ازدواج می کرد ولی او جسور بود و با جسارت با شاهزاده جیمز ازدواج کرد ازدواجی پر از عشق و جسارت
چند سال بعد ویکتوریا باردار شد و ۹ ماه بعد دو دختر بدنیا اورد دو دختر ساحره شاه جیمز نگران بود که دختراش از دست بده ویکتوریا اسم یکی از دختر هارو النا گذاشت و جیمز اسم دخترش رو رونا گذاشت . ( صداش از حالت راوی گونه در میاد ) چند سال بعد ما ۱۲ سالمون بود ما قدرتمند بودیم کسی باهامون دوست نبود ولی ما برامون مهم نبود یه خلوت دو نفری داشتیم باهم بازی می کردیم ، درس می خوندیم ، حتی وقتی می خندیدیم باهم می خندیدیم اوضاع عالی بود تا اینکه یروز منو النا دعوامون شد نتونستیم طاقت بیاریم و رفتیم تو باغ با هم اشتی کردیم النا به عنوان کسی که باهام دعوا کرده بود خودشو مقصر می دونست و به من یه گل هدیه داد یه رز سرخ اون گل جادویی بود و هیچ وقت خشک یا نابود نمی شد من سریع گل از النا گرفتم و گفتم : النا ما نباید جادو کنیم . و دستش گرفتم بردم خونه ولی
( این قسمت غمگینه لطفا با صدای گرفته و بغض دار تصورش کنین ) چند ساعت بعد چند تا مرد وارد قلعه شدن کشیش هم باهاشون بود . کشیش : شاه جیمز یکی از دختران شما جادو کرده اون باید بمیره این مرد شاهد بوده و حاضره قسم بخوره . همون لحظه مرد قسم خورد که دیده النا جادو کرده من داشتم دیوونه میشدم چهار نفرشون ملکه و شاه گرفتن میخواستن النا بکشن یهو داد زدم : من جادو کردم من بکشید . کشیش پرسید کدوم جادو کردیم . مرد نتوانست مارو تشخیص بده من داد زدم : من جادو کردم . و شروع کردم از خودم با جادو دفاع کردن النا کمکم کرد داشتم فرار می کردم رفتم سمت در یهو یه نیزه به سمت قلبم پرتاب میشه چشام می بندم یهو صدای جیغ ملکه و داد بابا می شنوم چشام باز کردم النا .... النا بغلم بود خودشو انداخته بود جلوم النا تو دستای من بود با اخرین توانش نگاهم کرد و گفت تا ابد دوست دارم رونا . اینارو لبخند گفت و بهم نگاه کرد و بعد . گریه رونا رو در دست می گیرد و نمیزارد حرفش تمام بشه لازم هم نبود تمامش کند اخر این جمله این بود : النا مرد . رونا داد می کشد : النا تو دستای من مرد .... من حالم از این دستا بهم می خوره ، حالم از هر کشیشی که می ببینم بهم می خوره ..... من ۵ ساله دارم کابوس می ببینم ، چهره النا رو می ببینم ، من خواهرمو میخوام . جمله اخر با تمنا و التماس بود با عجز بود . رونا گریه کنان به طرف الک برگشت : الک برگرد التماست می کنم برگرد من نمیخوام ینفر دیگه هم از دست بدم ینفر دیگه از خانوادمو .
الک با چشمانی که لباب از اشک شده بو و چند قطه اش روی گونه اش افتاده بود گفت : متاسفم . جنگ دوباره شروع شد ولی این دفعه گروه شنل پوشان داشت کم می اورد رونا ضعیف شده بود توان جنگیدن نداشت نمی توانست به قوی و محکمی چن لحظه قبل باشد ولی شمشیرش را برداشت و شروع به جنگ کرد . رونا در حالی که با ماریوس می جنگید فریاد زد : برگردین به قصر . ماریوس از فرصت استفاده کرد و شمشیرش را به سمت قلب رونا برد ناگهان شمشیر دو فرد مانع کار او شدن ایزابل و رونا سریع مشغول مبارزه با ماریوس شدن . رونا در حالی که سعی میکرد با سوزان بجنگد : ایزابل ، اما نقطه ضعفش اینه از راست حمله کنین و برگردین قصر بدون اینکه حتی یه لحظه برگردین دنبال من ایزابل اما رو ببر و مواظبش باش . ایزابل ماریوس را به عقب پرت کرد و دست اما گرفت و به سمت اسب ها رفت ناگهان . اما : رونا قول بده سالم برگردی . رونا در حالی که با ریچارد و جاستین می جنگید داد زد : اما برو . اما : قول بده من النا از دست دادم نمیخوام از دستت بدم رونا . رونا اهی می کشد باید قولی می داد و کاری میکرد که چندان ممکن نبود ؟ . رونا : قول میدم زنده برمیگردم قصر . اما و ایزابل و بقیییه سوار قصر میشن و فرار می کنند . رونا از نفس افتاده . نگاهی به الک می اندازه و می گوید : اگه واقعا همون الکی کمکم کن . الک : چشام عوض شده . رونا بر می گردد و در حالی که کلاه شنلش را سرش می اندازد می گوید : چشمات تغییر نکرده هزار سالم بگذره بازم برام همون پسر دلقک ، مهربون ، فداکار ، دوست داشتنی هستی که بهش میگفتم الک و حتی اگه منو هم بکشی هیچ وقت باور نمیکنم تو مثل این قاتل های دیوونه باشی . و بعد خطاب بر ماریوس می گوید : من میگم پایگاه سوخته بود و کسی اینجا نبود نگران نباشید ما فقط دنبال الک بودیم . می خواست سوار اسبش شود که ریچارد سریع پشت سر رونا میرود و چند ثانیه بعد رونا بیهوش بر زمین می افتد
الک سریع پیش رونا می رود موهای بلندش روی شنل مشکی افتاده . سوزان : نترس بیهوشش کرد فقط باید ببریمش پایگاه اصلی . رونا بیهوش بود و الک به او نگاه کرد در خواب چهره اش عوض شده بود به محکمی و قوی بودن روز نبود برعکس دختری ارام ، رنج کشیده بود انگار رونای واقعی این بود . برعکس الک و اما و بقییه رونا در خواب شاد بود خواب دیده بود او و النا باهم بازی می کردن دو دختر ۵ ساله که به دور از تمام اتفاقات تلخ روبرویشان با سر و صدا بازی می کردن . رونای ۵ ساله : باید بمیره . النای ۵ ساله: نه باید زنده بمونه . رونا ی ۵ ساله اخم می کند : نه باید بمیره . النا ی ۵ ساله به تقلید از خواهرش اخم میکند : نه باید زنده بمونه . _ بمیره . + زنده بمونه . _بمیره . . + زنده بمونه . _بمیره . + زنده بمونه . _بمیره . . + زنده بمونه . _بمیره . . + زنده بمونه . _بمیره . رونا : یکیشون بمیره یکیشون زنده بمونه ؟ . النا لبخند میزند : قبوله من خواهره که زنده میمونه میشم تو میمیری و من تا ابد دوست دارم و با یادت زندگی میکنم . جالب بود مثل زندگی خودش بود النا میمرد و او تا ابد عاشقانه خواهرش را دوست داشت
خب میریم پیش اما اینا فعلا با رونا کار نداریم که چه بلایی سرش میاد فعلا بچسبیم به شاه جیمز و بقییه ) اما به شدت گریه میکرد پسرا ها و ایزابل ساکت بودن ربکا اروم گریه می کرد . ایزابل سرش رو به سمت اما چرخوند با صدای گرفته گفت : رونا میدونست برنمیگرده پس اروم باش . ولی معلوم بود خودش هم با حرفش موافق نیست . دم دروازه قصر شاه و ملکه ایستاده بودن وقتی هر ۸ نفر پیاده شدند شروع به گشتن کردن تا کسی گم نشده باشد ناگهان ملکه ویکتوریا با صدوی لرزون گفت : رونا کجاست ؟ . اما شروع به گریه کرد . ایزابل با عصبانیت: اما بس کن رونا برمیگرده . اما با تعجب به او نگاه کرد . ایزابل : رونا به ما قول داد قول داد زنده برگرده . داد میزنه : مجبوره برگرده رونا قول داد . ایزابل هم گریه میکرد . ایزابل : اگه بلایی سرش بیاد کاری میکنم تک تک رستگاران مرگ تقاص کارشون پس بدن مخصوصا الکساندر . گلوریا : الکساندر ؟ . ایزابل : اون موند تا الکساندر برگردونه باهاش حرف زد ازش خواست کمکش کنه رونا ضعیفه . هنوز هم باور داشت رونا زنده است . الینور با صدای ضعیفی پرسید : ضعیف ؟ منظورت چیه . ایزابل : داستان خودشو گفت مرگ النا داشت گریه میکرد با عجز و التماس گفت : تنها خواستم برگشتن خواهرمه . رونا ضعیف شده بود . ناگهان مارکوس داد زد : شاه جیمز ! . شاه جیمز بیهوش بر زمین افتاد همه دورش را گرفتن و الکسیوس سریع پزشک را صدا کرد
جیمز ارام چشمهایش را باز کرد ویکتوریا ، گلوریا ، ادوارد ، الکسیوس ، الینور داشتند با هم حرف میزدن جیمز چشمهایش را بست تا چیز هایی که میخواست بداند را بشنود . الینور : ویکتوریا متاسفم بخاطر النا . ویکتوریا : یا رونا . گلوریا با عصبانیت : بس کن ویکتوریا از کجا میدونی رونا مرده . جیمز چشمهایش را باز کرد و از تخت بلند شد به ویکتوریا خیره شد و گفت : اگه بلایی که سر النا اومد سر رونا اومده باشه هیچ وقت نمی بخشمت ویکتوریا . بعد بی توجه به ملکه به سمت الکسیوس و دیگران بر میگردد . جیمز : شمارو نمیدونم ولی من به زیرکی و باهوشی رونا اعتماد دارم . الکسیوس و ادوارد زدن زیر خنده . الکسیوس : دختر تو که باشه بعید نیست چند روز دیگه کل رستگاران جهنمی و کت بسته بیاره تحویل بده . ادوارد : دخترت به خودت رفته پیرمرد . جیمز : چرا چرت و پلا میگی من تو همسن هستیم . ادوارد : من از شما دوتا بهتر موندم . ( این سه نفر دوست قدیمی هستن از ۲ سالگی باهم بازی میکردن ) جیمز : مطمئنن رونا میخواد پایگاه رستگاران مرگ کشف کنه وگرنه میزد همرو میکشت حتی وقتی ضعیف هست بیشتر دلش میخواد بزنه یکیو نصف کنه . الکسیوس : دیوانگی بین این دوتا ارثی هست . جیمز با داد کوتاهی از اعتراض میزنه : الکسیوس میزنم میکشمت ها اصلا الینور میخواد بدونه چیکارها کردی ؟ . الکسیوس : خب بابا اه واقعیت هم که میگی ایی مریضه پسره دختر ۱۷ ساله داره بعد میاد پس گردنی میزنه .
از زبون الک ) رسیدیم پایگاه رونا هنوز بیهوش بود . سوزان : حالا این شاهدخت چیکار کنیم بهمون خوش بگذره ؟ . ماریوس : به اونم میرسیم ولی اول الک ، تو واقعا یکی از مایی چون خانواده تو ترجیح دادی و در برابر خواهر خوندت ایستادی پس افرین . و بعد برمیگرده به رونا نگاه میکنه و میگه : حالا میرسیم به شاهدخت خب من و الک باید بریم ماموریت یعنی باید یکی انتخاب میکردم و الک انتحاب کردم و ما تا ۲ هفته تا ۱ ماه بر نمیگردیم و شما هر بلایی عشقتونه سرش بیارین ( منظورش شکنجه و ... اینا است ) ماری : اخ جونننننن . ای خدااااا من باید چیکار کنم باید با ماریوس برم وگرنه میفرستم به دیار باقی از یه طرف برم رونا رو می فرستن به دیار باقی پس وایسا رونا میتونه جادو کنه پس نیازی به من نیست در هر حال چاره ای نیست چون احتمال داره جفتمون بکشن رفتم وسایلم جمع کردم یهو یک نقاشی پیدا کردم هر ۱۰ نفرمون پیش هم وایساده بودیم و داشتیم می خندیدیم ( نمیدونم دوربین بوده یا نه اگه بوده سیاه و سفید بوده ) برگه نقاشی انداختم تو کیفم و رفتم پیش بقییه ماریوس هنوز نیامده بود ماری و بقییه هم می خواستن رونا ببرن یجایی منم باهاشون رفتم ( اینجا بهاره ) بردن یجای حفره مانند که زیر زمین بود چند تا چوب هم اونجا برای بستن طرف بود منم بردن اونجا البته برای ۲۰ دقیقه دخترا رونا محکم به یکی از چوب ها بستن اونم سفت رونا شاید نشون نده ولی نمیتونه تو همچین جایی فوقش ۱ هفته بیشتر دوام بیاره اون شاهدخته غرور داره و اشرافیت ولی بازم رونا است فهمیدم ماریوس اومده و باید بریم همه رفتن سفارشاتش گوش کنن و من برای اخرین بار تا بعدا رونا تو اغوش کشیدم ( ناظر جان بغلش خواهر برادری بود من رونا بعدا میخوام بلاها سرش بیارم ) و بعد راه افتادم
از زبون رونا ) چشام اروم باز کردم چهارتا روانی عشق شکنجه و خل وچل بالا سرم بودن دستام حسابی درد میکرد پوزخند زدم و گفتم : چیشده وارثان مرگ افتخار دادن عین جلادها اومدن بالا سر من . با این جمله چند ساعت درد برای خودم پیش خرید کردم باور کنید ۲ دقیقه بعد متوجه شدم . جاستین : من اول شروع کنم ؟ . ریچارد لبخند زنان : ببینم چی کار میکنی تازه وارد . سوزان : من نفر بعدیم . ماری : بعدی منم . ریچارد : چرا من نفر اخرم ؟ . ماری : چون میکشیش . پوزخند دوباره من مانع حرفشون شد . رونا : میگم اول نباید رئیستون شروع کنه یا پسرخاله دیوونم ؟. جاستین : اونا اینجا نیستن و میدونی میخواین جهنم بیاریم جلوی چشمات شاهدخت رونا . و بعد خنجرش اورد و بایه حرکت پهلوم به طرز بدی برید و شروع کرد به کتک زدنم و بیشتر به پهلوم میزد تا اینکه نتونستم تحمل کنم و جیغ کشیدم . جاستین : چیشد شاهدخت کم اوردی ؟. نفس نفس زنان گفتم : نه ...کم... نمیارم ....چون... قول دادم .... زنده ...برگردم .... چون ...من ... شاهدخت .... رونا . ( برین نتیجه )
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالیییی بود
ممنون پارت ۴ اومد
وای خیلی خیلی عالی بود❤
مم دقیقا قبلا یه همچین داستانی تو ضحنم مرور کردم ولی اصلابراش اخر و اول پیدا نمیکردم. واقعا عالی مینویسی💗
خواهش میکنم همش مال دختر عموم هست دیگه اون می نویسه اون خلقش کرد برنامه ریزی کرده
اها
عالی بود لطفا زود به زود منتشر کن😍😘
حتما
خیلی داستان خوشکلی هست راستی منم داستانمو منتشر کردم البته کم نوشتم😄
💖💖💖
ممنون و ببینم تو نظری در مورد شکنجه نداری تو پارت بعدی موندم چه بلایی سر رونا بیارم روش های شکنجه رو دارم میخونم نظری نداری خیلی کمکم میکنه ممنون و الان میرم داستانت بخونم
والا من با خوندن این داستان بسیار گیج شدم ونمی دانم چه کنی😑
یه نفر بیار با شلاغ بزندش😛😛😛😀😀 الکی گفتم
ببین شاهدخت رونا و دوستاش میخوان با یه گروه به اسم رستگاران مرگ مبارزه کنند شاهزاده الک میره عوض اون گروه بشه تا بتونه یه نقطه ضعف پیدا کنه شاهدخت رونا و بقییه میرن یجایی که وارثان مرگ یکی از بخش های اون گروه اونجان اونا میخوان الک برگردونن رونا داستان مرگ خواهرش النا تعریف میکنه تا الک برگرده ولی بینشون جنگ میشه رونا وایساد تا بقییه فرار کنن در عوض گیر افتاد حالا من میخوام بنویسم چه بلایی سرش میارن که نظری ندارم
آهان حالا دو هزاریمم افتاد😅