رده سنی: بالای 14 سال امیدوارم خوشتون بیاد❤
روزی که مادرم مرد،من و کشیش اورا در کفنی خاکستری رنگ پیچیدیم و به کلیسا روستا بردیم بار سنگینی نبود.زنده که بود ضعیف و کوچک اندام بود مرگ اورا ضعیف و کوچک اندام تر هم کرده بود.
اسمش پسر اَستا بود.
از انجا که کومع ی ما در حاشیع ی روستاست من و کشیش جسد او را از کروه راهی ناهموار به گورستان بردیم.بارانی تند و بی وقفه زمین را گل آلود و چسبنده کرده بود هیچ پرنده ای نخواند هیچ زنگی به صدا در نیامد خورشید در پس ابرهای تیره و تار پنهان شده بود کشتزارهای روستل سر گذاشتیم روشتاییان زیر باران و در میان گل شُل کار میکردند هیچ کس زانو نزد انها فقط به ما زل
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
عالی
عالی بود بعدی رو بزار
داستان جالبی بود.خیلی ترسناک نبود.
می خواستم بدونم بازم ادامه داره؟