
رده سنی: بالای 14 سال امیدوارم خوشتون بیاد❤
روزی که مادرم مرد،من و کشیش اورا در کفنی خاکستری رنگ پیچیدیم و به کلیسا روستا بردیم بار سنگینی نبود.زنده که بود ضعیف و کوچک اندام بود مرگ اورا ضعیف و کوچک اندام تر هم کرده بود. اسمش پسر اَستا بود. از انجا که کومع ی ما در حاشیع ی روستاست من و کشیش جسد او را از کروه راهی ناهموار به گورستان بردیم.بارانی تند و بی وقفه زمین را گل آلود و چسبنده کرده بود هیچ پرنده ای نخواند هیچ زنگی به صدا در نیامد خورشید در پس ابرهای تیره و تار پنهان شده بود کشتزارهای روستل سر گذاشتیم روشتاییان زیر باران و در میان گل شُل کار میکردند هیچ کس زانو نزد انها فقط به ما زل
زدند ان ها اکنون هم مثل زمانی که مادرم زنده بو از او دروی میکردند اما من احساس شرمساری میکردم😔گویی گناه بی نام و نشانی از من سر زده بود که در چشم انان این چنین بی ارج شده بودم مادرم جز کشیش هیچ دوستی نداشت روستاییان اغلب به او گوشع و کنایه میزدند با این همع من،شاید مثل تمام بچه هد،مادرم رازنس زیبا میدانستم او را در میان گورستانی تهیدستان دیگر،در گورستان محصور پشت کلیسای مان بع خاک سپردیم من و کشیش در میان گل و شُل گوری برایش کندیم تابوت نداشت او را طوری در گور گذاشتیم که پاهایش به سمت شرق (دیگه خودتون میدونی سرش کدوم سمت)بدین ترتیب در روز قیامت و به خواست خداوند رو به بیت المقدس از جا بر خاست
من از دعاهای کشیش چیز زیادی نمیفهمیدم اما چنان که زیر لب و به زبان لاتین دعا می کرد کنارش زانو زدم می دانستم که خداوند تنها کس و کارم را از من گرفته است اما هر چه او بخواهد همان خواهد شد تازه جسد مادرم را زیر خروار های خاک دفت کرده بودیم که پسن دیوار گورستان چشمم به(john (Ayclifeپیشکار ارباب افتاد گرچه متوجه او نشد بودم اما به احتمال بسیار در تمام مدت سوار بر اسب ما را می پایید ایکلیف به من گفت پسر اَستا بیا جلو
در حالی که سرم را پایین انداخته بودم،به او نزدیک شدم خم شد و همچنان که به زیر چانه ام مبکوبید تا سرم را بالا بگیرم،آمرانه گفت:《 به من نگاه کن.》دستکش به دسا داشت همیشهنگاه کردن به چشم های دیکران برایم دشوار بود و نگاه کردن به چشمان ایکلیف از همه دشوار تر صورتش با ان ریش سیاه،جدی و خشک بود و چشمان نافذ و لبان در هم فرورفته اش همیشه سرزنشم میکردند.وقتی به سوی من نگاه میکرد جز نفرت چیزی در ان ها دیده نمیشد.هر وقت از نزدیکی او رد میشدم،جز تحقیر، مشت و گلد و گاهی هم سیلی نصیبی نداشتم.
هیچ کس از جان ایکلیف محبت ندید بود.در نبود lord furnival او مسئول ملک اربابی،قانون و کشاورزان بود.اگر از کسی گناه گوچکی سر میزد،مثلا یک روز سر کار حاضر نمی شد، از او بد میگفت یا در مراسم عشای ربانی حاضر نمیشد،تنبیهی غیر قابل بخشش در انتظار او بود.چنین تنبیهی ممکن بود زدن شلاق،بریدن گوش ،بریدن دست و یا زندان باشد (میدونم الان این کلمه ها روگفتم حالتون بهم خورد)خوب برین سراغ داستان جان،پسر ماءالشعیر ساز روستا،به خاطر شکار غیر قانونی یک گوزن نر،به دار اویخته شد. ایکلیف هم قاضی بود،هم هیئت منصفه و هم جلاد افتخاری. تنها یک کلمه ی او کافی بود تا متهمی جان خود را از دست بدهد همه ی ما از او و حشت داشتیم. ایکلیف مدتی طولانی به من خیره شد. گوییدر چهره ام دنبال
چیزی میگشت.با این همه سر انجام گفت:《حالا که مادرت مرده،فردا گاد نرتان را به جای مالیات مرک به خانه اربابی تحویل بده کوتاه و بریده بریده گفتم اما.... اما قربان ان وقت دیگر.... نمی ....توانم توس کشتزار ها کار کنم.》گفت《ان وقت از گرسنگی بمیر!》و بعد بدون انکه پشت سرش نگاه کند از انجا رفت از زبون خودم (بری که من راحت شم )Quinel(کواینل) (اگه بعضی یاتون انگلیسی بلد نیستین تو نظرات بهم بگید فارسی بنویسم بعضی چیزا رو)ببخشید وسط داستان حرف میزنم خوب بریم سراغ داستان کواینل،پدر روحانی( بچه ها این روحانی رو نمیگم این روحانی تو داستان)😂توی گوشم زمزمه کرد پسر استا بیا کلیسا باهم دعا میکنیم من که بیش از حد نگران بودم فقط سرم را تکان دادم او هم چنان که دستش را روی شانه ام می گذاشت گفت خداوند از تو نگهداری خواهد کرد.😑همان طور که اکنون از مادرت نگهداری میکند
حرف های او فقط نگرانی ام را پیشتر میکرد ایا مرگ تنها امید من بود؟به جست و جوی راهی که فشار این همه اندوه را از دلم بردارم به سوی جنگل دویدم نه توجهی به زمین زیر پا و شاخه های بالای سرمان چه پیش رویم بود داشتم ن اهمیتی به گیر کردن و پاره شدن پشمینه ای خاکستری __که تنها لباسم بود__میدادم کفش های چرمی ام به سنگ ها و ریشه های گیاهان میگرفت سکندری می خوردمو به زمبن می افتادم با این همع هر بار نفس زنان از جا بر می خاستمو گریان و نالان به دویدن ادامه
میدادم هر لحظه بیش تر به درون درختان سالخوره فرو نیرفتم سر انجان ان قدر بلوط های کهنسال و انبود سرخس هارا پست سر گذاشتم تا ان که سکندری خوردم باز به زمین افتادم (چقد دست پاچلفتی یه هی سکندر میخوره میوفته زمین ) 😂اما این بار چنان خدا مقرر کردا باشد سرم به سنگی خورد(حقت بود 😅) گیج و منگ به پشت روی زمین افتادم و در حالی که باران سردی شلاق کش میبارید انگشتانم را در میان برگ های پوسیده فرو بردم هم چنان کع روشنایی روز محو شد دنیاییتاریک تر از سیاهی شب نیز مرا به درون خود فرو برد
خوب این داستانم تموم شد
اگع نظر بدید خوشحال میشم ممنون که همراهید😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
عالی بود بعدی رو بزار
داستان جالبی بود.خیلی ترسناک نبود.
می خواستم بدونم بازم ادامه داره؟