
"Marinette💖" کولمو شوت کردم بغل مکس و ولو شدم روی نیمکت.. زویی : جوووون خانوم نخبه! مکس : لامصب چی تو این کوله پشتی میذاری اینهمه سنگینه؟! همین طوری که کنار زویی ولو میشدم گفتم مرینت : لوازم ارایش ایوان : فقط همین؟! دیگه چی؟! مرینت : لوازم ارایش لوکا : خب اینو که گفتی دیگه چی؟! مرینت : انبوهی از لوازم ارایش ، انواع لواشک و پاستیل و چیپس ، لپ تاپ.. آلیا : یا خود خدا این کوله پشتیه یا چمدون؟! میلن : پاشین جمع کنید بریم خونه هامون یخ کردیم.. آلیا گوشیشو چک کرد و گفت آلیا : شت من باید برم الان نینو میاد دنبالم میخواییم بریم خرید زویی دستاشو بلند کرد و زد تو سر خودشو منو میلن و الکس
زویی : یعنی خاک بر سر ما چهار تا کنن که یکیو نداریم چله زمستونی ببرتمون خرید میلن : اخ نگووو که دلم خونه😂 بلند شدمو کولمو از مکس گرفتم مرینت : پاشین سینگلای بدبخت پاشین بریم خونه هامون.. لوکا : بیاین من میرسونمتون.. گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسم جناب دوپنچنگ بزرگ اخم کردمو از بچه ها فاصله گرفتم مرینت : به به جناب دوپنچنگ بزرگ! چیشده یاد من افتادین؟! بابای مرینت : خوبی دخترم؟! با شنیدن کلمه دخترم پوزخند زدم مرینت : تا چند وقت پیش که هوی خطابم میکردین الان چون فرمول آنفولانزای ناشناخته کشور رو کشف کردم شدم دخترتون؟! بابای مرینت : حرف زدن با تو بی فایدس! کجایی؟! مرینت : زیر اسمون خدا بابای مرینت : درست حسابی جوابمو بده کارت دارم مرینت : لوکیشن میفرستم..
منتظر جوابش نشدم قطع کردم.. بچه ها فهمیدن حالم گرفتست سر به سرم نذاشتن سریع خدافظی کردن و رفتن..! هنزفیری ام رو گذاشتمو قدم زنان رفتم سمت در پارک... با وایسادن ماشین مثلا پدرم جلوی پام صدای اهنگمو کم کردم.. جناب دوپنچنگ بزرگ پیاده شد اما تنها نبود.. یه پسر کنارش بود.. بهش نگاه کردم.. موهای رنگ شده ی فر ، ابروهای پهن و چشمای مشکی مثل دریای سیاه.. اما نگاهش خیلی سرد بود.. انقدر سرد که ناخوداگاه توی خودم جمع شدم.. نگامو از پسر جوون گرفتم و به جناب دوپنچنگ بزرگ چشم دوختم.. بابای مرینت : به خاطر فرمولی که کشف کردی خیلیا دنبالتن و جونت در خطره.. این چیز تازه ای نبود.. دست به سینه وایسادم جلوش مرینت : خب که چی؟! خودم اینو میدونم.. بابای مرینت : این آقا تا وقتی که خطری جونتو تهدید نکنه کنارته... مرینت : من بچه نیستم پرستارم نمیخوام
رامو کشیدم که برم اما نشد بابای مرینت : به خاطر مادرت.. میدونی که اگر بلایی سرت بیاد میمیره... مرینت : حق نداری هرجا کم اوردی برای راضی کردن من اسم مادرمو بیاری بابای مرینت : باشه باشه.. ولی قبولش کن.. ! ناچار شدم مادرم همه ی زندگی من بود..! بابای مرینت : ماشینت کجاست؟! مرینت : نیاوردم چون با بچه ها اومدم.. بابای مرینت : آدرین جان ماشین منو بگیرین.. آدرین : نه اقای دوپنچنگ لازم نیست ... با تاکسی میریم..! پدرم از خدا خواسته مارو تنها گذاشت و رفت.. آدرین رفت کنار خیابون که تاکسی بگیره منم داد زدم مرینت : شما دوست داری با تاکسی برو من میخوام با مترو برم..! رامو کج کردم سمت ایستگاه مترو.. صدای قدماشو میشنیدم پشت سرم.. پوووف یعنی هرجا میرم باید این درازم بیاد؟! با اون قد و قوارش.. وجدانم: ولی ناموسا خیلی خوشتیپ و خوشگلع.. نیشم شل شد: هه والا.. بادیگاردم اینهمه جذاب اخه؟! وجدان :خاک تو سرت مرینت ببند نیشتو الان فکر میکنه بهش نظر داری همینطوری که با وجدانم درگیر بودم صدای بم و مردونش کنار گوشم بلند شد آدرین : اگر خود درگیریت تمومه سوار بشیم! مرینت : ها چی؟! تا به خودم بیام مچ دستمو گرفتو تقریبا میشه گفت پرتم کرد توی مترو.. ادامه دارد....💙

خوب بید؟
لایک و نظر برا ادامه🎆🎈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چشای ادرین سبزه هاا😐😂😂
خوب نباید
عالی بود
عالی
عالی بید
خوب نبید
عالی بید
حتما پارت بعد رو بگزار
میسی😘چشمممم
مممممننننووونننن
تو داستان چشمای آدرین مشکیه؟😶
مثلا😅
عالی بود🤩💜
ممنون😘
عالی بود
😘
عالی بود
لطفاً پارت بعدی رو زودتر بزار
امروز دیگه نمیتونم ولی فردا چشم😘😘
عالی بود
🥰😍