
خب سلام من امروز ۲ پارت میزارم و میخوام مرگ النا تو این ۲ پارت تعریف کنم و وقتی خودم تصورش میکنم گریه ام میگیره پس هیچی برو بخون قضیع تک پارتی کلا منقضی شد
از زبان رونا ) سریع رفتیم به سالن بچه ها و شمشیر و تموم تجهیزاتمون اونجا بود یهو دیدیم بدبخت شدیم دوسه نفر از وارثان مرگ اینجان بدترین سوپرایزی بود که تا به حال داشتم دوتاشون مرد بودن یهو یکی از پسر ها گفت : به به شاهدخت رونا ریچارد اینو بکشیم ؟ شاه جیمز نابود میشه اگه دخترش بمیره . پسری که فهمیدم اسمش ریچارد گفت : از طرز فکرت خوشم میاد جاستین با اینکه تازه کاری ولی اگه بکشیمش شاه جیمز همه چیز نابود میکنه . حالا متوجه شدم اون پسری که تازه وارد بود و همراه الک بود اسمش جاستینه و اون پسره که با استعداده اسمش ریچارده خوب باهم جور بودن . ریچارد لبخند شیطانی زد و گفت : فکر کنم اگه بدزدیمش بتونیم از شر اون شنل پوش ها راحت بشیم چون شاه جیمز حتما خواهش میکنه دخترش نجات بدن . تازه دوزاریم افتاد پس اونا نفهمیدن ما شنل پوشا هستیم فقط میخواستن ببینن چی تو این ساختمونه که شاهدخت و .... میان و میرن . ریچارد اومد جلو سریع یدونه زدم تو شکمش که از درد چهرش رفت تو هم
چند دقیقه بعد ) رونا : تا تو باشی با یه خانوم اینشکلی رفتار نکنی . چند دقیقه بعد جاستین و ریچارد فرار کردن ما ها هم شروع به رسیدن به صدمه دیده های جنگی کردیم یعنی همون یعنی بچه ها کردیم خیلی چیزی شون نشده بود فقط یکی ، دوتا خراش بود بچه هارو اروم کردیم و سریع رفتیم قصر بابا یعنی شاه جیمز تا منو دید محکم بغلم کرد عصر بود و هوا تاریک فردا به اخرین سر نخ مون سر می زنیم شب تو اتاق تو بالکن داشتم به سلیارد نگاه می کردم . النا : مثل قدیم محو دیدن سلیارد میشی . رونا : ولی حاضرم سلیارد و کارستین رو بدم و پیش تو باشم . نمی دونم چه تو چشماش دیدم ولی بغلش کردم بغلی که واقعی نبود . النا : من باید برم . رونا : برمیگردی پیشم ؟. النا : من تا ابد پیشتم . و دستش روی قلبم گذاشت زل زد بهم و کم کم محو شد و من شروع کردم به گریه

از زبان راوی ) رونا با حسی عجیب بیدار شد انگار امروز اتفاق بدی می افته حسش مثل روزی بود که النا مرد سریع لباس رسمی پوشید و به سالن غذا خوری رفت با جدیت و خشکی ادای احترام کرد همه جا در سکوت بود و حتی یک نفر حرف نمیزد هوا طوفانی بود و باران می امد صبحانه تمام شد و انها لباسان جنگی و مبارزه ای را پوشیدن و به سمت اتاقی رفتن که شاه و ملکه ها در انجا منتظر بودن . جیمز : حواستون باشه ، مواظب خودتون باشید . شنل هایشان را پوشیدن ، رونا صورتش را مخفی کرد شمشیر و خنجرش رو در اورد و سر شیر که علامت سلطنتی بود رو کند و از قصر خارج شدن و به سوی پایگاهی که خیلی چیزها در ان رقم می خورد راه افتادن ( این خنجر و شمشیر رونا و... است فقط سرش که شیر داره در نظر نگیرید )
از زبون الک ) چند وقتی بود که از اما و رونا بقییه دور بودم ولی موفق شده بودم ، سر دسته شون یکی بود به اسم ماریوس کلا ادم دقیق و بی اعصبابی بود ، عضو دوم ریچارد بود کلا می کشت ، عضو سوم ماری باید همچی براش دقیق و قابل پیش بینی باشه ، عضو چهارم سوزان شیطون ، خشن هست ، عضو پنجم جاستین کلا بیخیاله و با ریچارد جوره ، عضو ششم من الکساندر ملقب به الک اول که فهمیدن من شاهزادم خواستن بکشنم ولی سریع قیمه هارو با ماستا یکی کردم و گفتم بچه خانواده سلطنتی نیستم و از این چرت و پلا ها دلم برای بقییه تنگ شده بود یهو یاد اون اهنگی که رونا می خوند افتادم اگه چشام می بستم و فکر می کردم می تونستم رونا تصور کنم که سرشو چسبونده به شیشه بارون زده و بخار گرفته و این اهنگو می خوند ایزابل و اما که داشتن با هم حرف میزدن ساکت میشن تا گوش کنن ، ربکا که داشت شال گردن می بافت چشماش می بنده تا غرق در صدای رونا باشه و بتونه تصور کنه ، مارکوس و چارلی که داشتن شطرنج بازی می کردن ساکت میشن و دست از بازی بر می دارن ، الیور ، اریک و ویلیام که داشتن باهم حرف میزدن ساکت میشن و من که داشتم به دوستام نگاه می کردم صدای رونا می شنوم :
لالایی شب شد . چشماتو ببند . اخه خواب واست شیرینه مثل قند لالایی اینو بدون امشب سهم تو از خواب رویاست بخواب اروم که همه جا ساکته همه جا تاریکه بخواب که فردا صبح میخوای دنیا رو تغییر بدی بخواب که واینو بدون من هیچ وقت تنهات نمیزارم من مثل ماهی که تو اسمونه همیشه تو قلبتم اینو بدون من هیچ وقت تنهات نمیزارم ما باهامیم تا اخر دنیا پس بخواب تا فردا صبح باهم دنیارو تغییر بدیم و اینو بدون من هیچ وقت تنهات نمیزارم تا وقتی که ماه تو اسمون هست من پیشتم ما باهم دنیا رو تغییر میدیم بخواب و اینو رو بدون من تا وقتی بخوای پیشتم . ( اقا بنده کاربر لیا رو تو دنیای واقعی میشناسم و میدونم چقدر برای داستاناش زحمت میکشه و اینو با اجازه خودش کپی کردم )
غرق در زندگی قبلیم بودم که یهو ماری دوان دوان اومد به ماریوس گفت : محاصره شدیم ماریوس وقت جنگه ! . سریع شمشیر هامون برداشتیم یهو در باز شد و ما شمشیر هامون اماده جنگ کردیم یعنی کی هستن ؟. جاستین : احتمالا همون شنل پوش های لعنتی هستن . یهو در با شتاب باز شد . ایزابل ، اما ، الیور ، مارکوس ، چارلی ، ویلیام ، ربکا ، اریک اومدن تو رونا اخر اومد . ماریوس با پوزخند : چیشده شنل پوش های از خود راضی یادی از ما کردین ؟. ایزابل : عملا اومدیم کار وارثان مرگ تموم کنیم . رونا : و یه چغندری رو ( الک ) برگردونیم سرجاش نون و ماستش بخوره . جاستین : بی نهایت دوست دارم بدونم کیا پشت این شنل و نقاب هستن . ریچارد : منم همینطور تازه وارد . اما : خیله خوب باشه فقط اینجا یکم جا تنگه میشه بریم بیرون ؟ . نمیدونم چی شد ولی تو بیرون پایگاه بودیم . چارلی و مارکوس دکمه شنلشون کندن و چهره شون معلوم بود . جاستین : پسرای خانواده اندرسون ؟ ( فامیلی ایزابل اینا اندرسون هست ) . ایزابل : چرا همه فکر میکنن فقط پسرا باید قوی باشن ؟. و شنلشو در میاره . سوزان : شاهدخت ایزابل ؟. تک تک شنل هاشون در اوردن . اما : داداشی برگرد . و شنلشو در میاره . ریچارد : یا خدا این همونیه که میزد با شمشیر شکستمون می داد ؟. رونا : امشب یچیزی نابود میشه . و کلاه شنلشو در میاره . ماری و سوزان با تعجب : شاهدخت رونا ! . ( برین نتیجه )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم اشکال نداره تو پروفایلم معرفیت کنم؟
خوشحالم میشم
عالیه😗😘
و اگر تو را نکشتم که جای حساس کات میکنی بدون خیلی خوش شانسی😐
اخ فینیس ببخشید دیر جواب میدم و حالا اینا که خوبه اونموقع که رونا جاش با النا اخر فصل ۱ عوض میکنه چی میگی ؟
مور مورم شد پارت بعدو فردا میخونم😐
سلام کلارا خوبی ؟ هیچ اشکالی نداره شعر رو کپی کردی