
این داستانی درباره ی یک قطاره که تصادف میکنه
سلام مرسی بابت کامنت هاتون اینم از داستان توی این بخش با لیا و کریستال اشنا میشیم
نفر اول : لیا چشم هامو باز کردم دور و بر رو نگاه کردم : من کجام . این جمله تو ذهنم میپیچید انگار توی این دنیا اضافی بودم ؛ چند نفر دویدن توی اتاق و داد زدن : بیدار شدی منم گفتم : لیا کیه . یهو کسی که میگفت اسمش امیلیه گفت : فکر کنم حافظش رو از دست داده .بعد همون موقع یه زن و شوهر با چشم های پر از اشک وارد اتاق شدن و باز اسم لیا رو میگفتن کح امیلی گفت حافظش رو از دست داده زنه هم شروع کرد داد و بیداد کردن بعد همه رفتن بیرون و دکتر رفت پیششون صدای دکتر کاملا واضح می اومد :
میگفت : ممکنه دیگه حافظش برنگرده توی تصادف بدجوری شیشه ها روی سرش افتادن همین کا زندس معجزست .همون موقع دست زدم به سرم و چند تا جای بخیه پیدا کردم همون لحظه یه صحنه ای اومد تو سرم یه قطار پر از ادم که افتاد توی دره و شیشه های پنجره توی هوا پخش شد و بامممم به خودم اومدم خیلی ترسیده بودم در حدی که قلبم داشت میزد بیرون ؛ شروع کردم نفس نفس زدن نمیتونستم نفس بکشم سریع چند نفر وارد اتاق شدن و یه ماسک رو صورتم گذاشتن و بیهوش شدم و دیگه هیچ یاد نمیاد از اون لحظه . وقتی بیهوش بودم یه خوابی دیدم انگار ادامه ی همون صحنه بود من داشتم سعی میکردم یه بچه رو نجات بدم که شیشه ها نیافته رو سرش ولی بعدش دیگه ندیدم چه اتفاقی افتاده.
نفر دوم : کریستال توی یه قطار بودیم که از ریل خارج شد و افتاد توی دره پنجره ها توی هوا پخش شد یه نفر پرید روم و شیشه ها روش افتاد اون از هوش رفت منم چند دقیقه بعد از هوش رفتم ولی مثل اینکه هوشیار بودم چون صدای جیغ میشنیدم و میفهمیدم که واگن ها تک تک منفجر میشن مردم سعی داشتن فرار کنن ولی نمیتونستن تا اینکه چند نفر با لباس مخصوص اومدن و ما رو بیرون بردن تا اینکه سر از تخت بیمارستان در اوردم .....
بیدار شدم و بعد چند ساعت مرخص شدم دنبال مامانم گشتم ولی نبود بابام اومد و از مسئولان سردخنه پرسید وقتی اومد بیرون گریه میکرد خیلی راحت داستان رو فهمیدم و زدم زیر گریه اون داشت برای من گریه میکرد پدر و مادر من جدا شده بودن و من پیش مامانم بودم و خیلی کم پیش بابام بودم چون اون ازدواج کرده بود و نامادریم منو نمیخواست خیلی ترسیدم من فقط ۱۲ سالمه چشکلی زندگی کنم ؟ که یه چیزی تو ذهنم اومد کسی که نجاتم داد چیشد از پدرم خوایتم دنبالش بگرده و پیداش کردیم رفتم سراغش ولی بیهوش بود برای همین رفتم بیرون تا وقتی به هوش اومد بیام پیشش ولی خانوادش تا منو دیدن از من پرسیدن کیم و وقتی تعریف کردم مادرش بهم حمله کرد....
خب این از پارت اول امیدوارم خوشتون اوده باشه لایک و کامنت یادتون نرههههه بای باییییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)