
لایک کنین کامنت بزارین پارت هرک سریع تر مینویسم اصکی حرامه

یه افسانه چشممو گرفت اعسانه ی روباه نه دوم شروع کردم دربارش تحقیق کردن چیزایی باحال و عجیبی نوشته بود مثلا نوشته بود فقط یه روباه نه دوم هست که روح کوهستانه و بعقیه ی روباه های نه دوم فقط یه روباه هستن یه جا دیگه هم نوشته بود روباه نه دوم میتوانند به انسان تبدیل شوند و از کنار شما رد شوند خیلی چیزای باحال دیگه کمرم حسابی درد گرفته بود پس تصمیم گرفتم برم بیرون یه چیزی بخورم
رفتم توی مهوته ی شرکت و یه قهوه ی سرد گرفتم یهو چشمم به یه مرد افتاد که یه چتر قرمز که یه طرفش یه گل دوزیه کوچیک شده بود دیدم چرا توی این همه ادم توجهم به اون مرد عجیب که توی این گرما یه چتر روی سرشه جلب شد که یهو بارو ن گرفت خیلی شدید بود دویدم توی شرکت شده بودم موش اب کشیده رفتم پیش رییس که گفت میتونم برم خونه چون وقت کاریم تموم شده بود اروم اروم قدم میزدم رسیدم خونه و یه سلام بلند بالا کردم اما کسی جواب ندادپرفتم داخل خونه همه جا رو گشتم نه نه امکان نداره +مامان بابا کجایین هر چی صداشون کردم و خونه رو زیرو رو کردم نبودن حالم خیلی بد بود نمی دونستم باید چکار کنم لحظه ی اخر فقط چشمام بسته شدو خوابم برد صبح زود ساعت ۷ بیدار شدم باید برم شرکت پسسسسس مامان بابا چی باید درباره ی اونا هم تحقیق کنم اماده رفتم شرکت با تاکسی رسیدم دم در و با سلام وارد شدم کارتو زدم روی شناسایی و رفتم توی اتاقی که مال برنامه تلویزیونیه افسانه های محلیه
سلام کردم بهشون و نشستم پشت میزم +میشه یه چیزی بگم همشون باهم گفتن بگو +خب راستش مامان بابام قیب شدن یعنی نمیدونم چرا نیستن ¥چی ها چی شده +رییس مامان بابام نیستن یکی اونا رو برده ¥وای مگه میشه =چه عجیب +اهوم چکار کنم چکار کنم که بتونم پیداشون کنم ¥دخترم باید فقط تحقیق کنی ببینی چیزی گیرت میاد +اوهوم فقط حالم خیلی بده
اروم نشستم پشت میز و درباره ی روباه نه دوم تحقیق کردم خیلی چیزی قشنگی نوشته بود ¥خوببب بچه بچه ها امروز عروسیه یکی از دخترای دوستانه گفتم شما هم بیاین +من..... ¥نخ نیارین که ناراحت میشم +باشه حتما میایم ¥با شوما دوتا هم هستما مثل ادم بیاین =چشم ÷بله +مم دیگه برم خونه تا اماده شم ¥اره اره امروز زود برین از شرکت با حال زاری زدم بیرون +اییییی خدااا اخه من با این وعضت که خودم هشت در هفتم برم عیییی چکار کنم رسیدم خونه و رفتم سر کمدم ساعت ۵ عصر بود ۶:۳۰میومدن دمبالم

یه لباس اسپرت پوشیدم و موهای کوتاهمون شونه کردم موهام فقط یه زره از مسری بلند تره ساعت نزدیکای شیشو نیم بود که زنگ خونمدن خورد رفتم درو باز کردم رییسم بود به سه تاشون سلام کردم و رفتم نشستم تو ماشین
رسیدیم عروسی منو و اون دوتا (دختر و پسره از شرکت باهم دوست شدن) بیرون وایسادیم (از زبان جین ) باید انروز یه روباه دیگه که به ادما اسیب میزنه رو بکشم وای خدا اخه من خودم روباه نه دومم و همین طور روح کوهستان بودم ولی دیگه بخاطر یه سری اتفاقاط دیگه نیستم وارد سالن عروسی شدم و به سمت اوتاق عروس رفتم درو باز کردم _به به ایور خانم چخبر *س س سلان ج جین اینجا چکار میکنی نکنه...... _اره اره درس حتس زدی اومدم بکشمنت *جین تروخدا قسمت میدم من دوماهه دیگه جیگر انسان نخوردم _دیگه دیره دیگه دیره دیگه داری وقتمو تلف میکنی *جین من الان دارم ازدواج میکنم با یه ادم پس من دیگه جیگر نمی خورم جین من عاشق شدم ترو خدا ولم کن بزار زندگیم رو بکنم _خسته شدم چترمو از تکون دادم که تبدیل به شمشیرم شد اومدم بزنم به قلبش که بهم حمله کرد ولی با یه دس نگرش داشتم *جین ببخشید بخدا دست خودم نبود _خوب دیگه وقتت برا ور زدن تمومه * جین فقط تا اخر مهمونی باشه اخرش بکشم _اااا باشه ولی فقط تا اخر مهمونی
های لایک کنین کامنت بزارین لایک ۱۰ کامنت ۵ پارت بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ داستانت ولی سعی کن کمتر شبیه فیلمش بنویسی
خوب ولی یکم بیشتر بنویس ممنون