
میدونم که پارتم خیلی طرفدار نداره ولی من از همه نظراتتون متشکرم که بهم انرژی دادین😍😘 اینم پارت2❤❤❤ ممنونم از نظراتتون 😻💞🎶😍😍😍
از زبان آمه:با صدای خدمتکار از خواب بیدار شدم و رفتم حموم و... بعد از آماده شدنم خدمتکار منو همراهی کرد به سالن غذاخوری🍜🍱 رفتم و نشستم و منتظر غذام شدم🍝. یک دفعه پدرم اومد و نشست👨. معمولا اون بعد از مرگ مادرم توی اتاقشه و بیرون نمیاد😕. پدرم بهم گفت: آمه ببین عزیزم تازگی ها بایک زن آشنا شدم به اسم ساکورا. میخوام بااجازت باهاش ا.ز.د.و.ا.ج کنم. اون خیلی خوب میتونه جای مادرت رو برات پر کنه باور کن اون مادر خوبی برایه تو میشه!😍
گفتم:چی؟ من نمیتونم یه زن رو که اصن نمیشناسمش به عنوان مادرم بپذیرم. شما منو یک بچه میدونید پدر؟!! من 14 سالمه و میتونم از خودم مراقبت کنم. نیاز به مادر ندارم😣پدرم گفت:اما آمه این به صلاح خودته. باور کن😟 گفتم: اما شما صلاح منو نمیخواید بلکه عذاب منو میخواید😡 اگر این طوری من من از اینجا میرم😩 و بدو بدو دوویدم سمت دم در قصر کاپشن سفیدم رو پوشیدم و رفتم به بیرون. یک تاکسی اونجا بود.🚕سوار شدم کرایه رو دادم و گفتم:منو ببر به دور ترین جای کشور!!! راننده: باشه
یک دفعه راننده وسط راه گفت: خوب بخوابی پرنسس و یه ماده بیهوشی گذاشت جلوی دهنم گفتم:اس..اسمم رو از کجا ...می ..دونی؟ و بیهوشم کرد.وقتی بهوش اومدم. توی یه اتاق بودم که یک لامپ داشت که خود به خود خاموش روشن میشد. رویه یک صندلی بودم ودست و پام بسته بود و دهنمم چسب زده شده بود.یک دفعه یک مرد که صورتش رو پوشونده بود درو باز کرد اومد تو و گفت:خب خب زیبای خفته از خواب بیدار شدن چیزی میخواین براتون بیارم😂😏 بعداومد و چسب رو از دهنم برداشت.
گفتم:ع.و.ض.ی بامن چیکار داری؟؟؟ چرا من اینجام؟ گفت:نترس کوچولو ما فقط یکم پول کم داریم فهمیدی بخاطر همین شاید پدرت بتونه به ما کمک کنه؟وگرنه پخ پخ(علامت بریدن سر) میخواستم بهش حرف بگم که دوباره چسب رو زد به دهنم گفت:به هر حال امیدوارم پدرت بهم یه پولی بده شب بخیر پرنسس کوچولو هاهاها
گفت:اسمت رو از کارت شناساییت فهمیدم آمه هاهاها و در رو بست و رفت. سرم رو پایین گرفتم ناراحت بودم توی دلم گفتم: همش تقصیر منه اگر از قصر فرار نمیکردم الان پدرمم طلبکار این دزد ها نمیکردم😖😖. یک دفعه یک نور توی اتاق اومد. سرم رو بالاگرفتم. چشمام سفید شد و تنم به شکل جادویی تغییر کرد. کنترلم دست خودم نبود. یک دفعه به شکل یک اژدهای سفید زیبا در اومدم🐉. زندان رو شکوندم . دیدم دزد ها داشتند کارت بازی میکردند. با نفس یخیم اونارو تبدیل به یخ کردم🐲 یکیشون اومد و گفت: اون بدرد بخوره. باقدرت از بین برنده قدرت ها قدرتم رو ازبین برد. افتادم روی زمین و بیهوش شدم.بهوش که اومدم. اون فرد اومد و
گفت: سلام آمه کوچولو من دازای سانم.واقعا متاسفیم که مجبور شدیم شمارو بدزدیم. ما شما رو بخاطر تست کردن این که آیا قدرتی دارید یا نه آوردیم. معلوم شد که شما تونستید به جمع کاراگاه های مسلح بپیوندید.خوش آمدی کوچولو.☺ گفتم: واقعا متاسفام ولی من یک پدر دارم که باید برم پیشش . من پرنسس آمه هستم. گفت خوشبختم پرنسس واقعا معذرت میخوام !
بعد منو آوردن به اتاقی که یک پسر مو سفید توش بود. اون گفت: سلام آمه من اتسوشیم مشخصه که منو تو باهم یه چیز مشترک داریم. اونم اینه که هر دو قدرت تبدیل به یک حیوون رو داریم. بعد بهم اشاره کرد که پیام پیشش و بشینم. نمیدونم چطوری ولی عاشقش شده بودم.گفتیم و خندیدیم (من نویسنده: خدا قسمت کنه😂😂) قرار شد که منو ببرن به قصر و بدن منو به دست پدرم. اما اتسوشی هم عاشقم شده بود و هر شب میومد از طریق پنجرم میومد به اتاقم و باهام حرف میزد. نزدیک 1سال به همین شکل پیش رفت که
(امیدوارم که داستانم رو دوست داشته باشید و بخونیدش)😘
لایک و نظر فراموش نشه عزیزان😍😍
راستی پارت بعد رو چطوری کنم؟ .عاشقانه .جنایی .غمگین .شاد .ترسناک .طنز تو نظرات بگین تا پارت بعد بای عشقولیام😘😘😘😘❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چشم دوستان گلم حتما🙏
عاشقانه بکن😁
عاشقانه باشه لطفا