12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا انتشار: 3 سال پیش 1,199 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ا صدای مارسل از جا پریدم. چشمامو ریز کردم و گفتم:
-مارسل
از پشت میز بلند شدم و به اتاقم رفتم. دوست نداشتم انرژیم رو بزارم واسه ی کل کل با مارسل. گوشیمو برداشتم و نوشتم:
- وقت داری بریم خرید؟؟؟
فرستادم واسه الیا و منتظر جواب شدم. یه دقیقه نگذشته بود که جواب داد.
-آره بابا آدم ب.ی.ک.ا.ر تر از من دیدی؟ من تا نیم ساعت دیگه در خونتونم.
جواب دادم:
- باشه منتظرتم.
از جا بلند شدم. وقت دوش گرفتن نداشتم. نیازی هم نبود. یکم آرایش کردم و رفتم سراغ کمدم. لباس سبز رنگمو رو تنم کردم. هنوزهوا گرم بود. کاش حداقل واسه روز عروسیم آسمون هوس بارون ریختن بکنه. دامن مشکیم وکفش مشکیم پوشیدم*عکس اسلاید* . آینه اش قدی بود و راحت تر می شد آدم توش خودشو ببینه. از اتاقم زدم بیرون. جلو آینه ای که کنار در ورودی بود ایستادم و موهامو بستم ..
. مشغول مرتب کردم لباسم شدم که صدای مامان بلند شد. با چشمای خابالود وسط سالن ایستاده بود و نگاهم می کرد.
مامان: کجا اول صبحی؟؟؟
ساعتو نگاه کردی مامان؟
یه نگاه به ساعت انداخت و بدنشو کشید و گفت:
-خب حالا هر چی... کجا داری میری؟
کیف رو برداشتم و همونطور که وسایل داخلشو چک می کردم گفتم:
-با الیا میرم خرید.
مامان که می دونست بحث فایده ای نداره و ع.ا.ش.ق خریدم گفت:
-به سلامت. دیگه داری عروسی میکنی این بیرون رفتن با دوستات رو کم کن.
از خونه خارج شدم. مامان از الیا زیاد خوشش نمی اومد. می گفت خیلی کنجکاوه. ولی قلباً دختر خوبی بود. خبری از الیا نبود. تصمیم گرفتم تا الیا برسه منم تا سر کوچه برم. هر قدمی که بر می داشتم صدای ماشینی از پشت سرم می اومد که انگار سرعتش رو با قدم های من تنظیم کرده بود. جرئت برگشتن نداشتم. قدم هام رو تند تر کردم اونم سرعتش رو بیشتر کرد. سر کوچه که رسیدم نفس راحتی کشیدم ولی ماشینی از کنارم رد نشد. با صدای بلند بوقی که از پشت سرم شنیدم به طرف ماشین برگشتم.
سوار ماشین شدم و درو محکم زدم به هم که باز گفت:
-مری ماشین مامانمو خراب نکن. آروم تر
انگشتمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم:
-الیا خ.ف.ه شو که از ترس داشتم میمردم .
لباشو جمع کرد و گفت:
تقصیره منه که با هزار ترس سوییچ مامانمو کش رفتم و اومدم با تو خرید.
-خیلی خب بابا لوس نکن خودتو. مرسی که اومدی.
با کنجکاوی پرسید:
-حالا چی می خوای بخری؟
با کلافگی گفتم:
-هیچی یه چند دست لباس واسه بعد از عروسیم. همه لباسام بچگونه ست یه رنگه و روش میکی موسه.... این روجلو ادرین بپوشم که تابلوئه.
با جیغ گفت:
-عروســـی؟؟؟ کی؟؟؟ تو که تازه ازت خ.و.ا.س.ت.گ.ار.ی کرده بود
- اوم..خب...خب دیشب اومدن خونمون تاریخ مشخص کردن.
الیا: چقدر زود؟؟؟؟ این آدرینم هم ه.و.ل هااا...
-چه بدونم والا... حدود بیست روز بیشتر وقت ندارم.
الیا: فقط بیست روز؟؟؟؟
-آره دیگه چیکار کنم؟
الیا: دیگه کاری هم نمی تونی بکنی تاریخش مشخص شده.
ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد و وارد پاساژ شدیم. سلیقه خوبی داشت با هم دیگه چند دست لباس مناسب سنم گرفتم. هنوز دو تا پاساژ بیشتر نرفته بودیم که گوشیم زنگ خورد. شماره آدرین بود:
-سلام
آدرین: سلام ع.ز.ی.ز.م کجایی؟
-با الیا اومدم خرید.
صداشو کلفت کرد و گفت:
-اونوقت با اجازه کی؟؟؟
جیغ زدم:
-بلــه؟؟؟؟
یکم من من کرد و گفت:
ع.ز.ی.ز.م منظورم اینه به منم قبلش خبر می دادی بد نبود ااا.
هر دو با صدا خندیدیم.
باز جدی شد و گفت:
-مری زیاد وقت نداریم دوستت رو یه جوری بپیچون بریم خرید.
-نمی تونم بزار عصر می ریم دیگه.
آدرین: نه کلی کار داریم.
-ا آدرین خب بعد با تو میام دیگه
با صدایی که تهش خنده بود گفت:
-باشه ع.ز.ی.ز.م هر چی تو بخوای. خدانگهدار
منتظر جواب من نشد و گوشی رو قطع کرد. وای بد بخت شدم باز این گفت هر چی تو بخوای. خدا به دادم برسه.
به اطرافم نگاه کردم. الیا نبود. پشت سرمو نگاه کردم با تلفن حرف میزد ومی خندید. بهش نزدیک شدم. باز صدای
تلفنم بلند شد. دکمه اتصالو زدم. مامان بود.
-سلام . کجایی؟
-سلام مامان. پاساژ.... هستیم چطور؟
مامان: هیچی یه نیم ساعت می تونی همونجا بمونی؟
-وا واسه ی چی؟
مامان: خب... خب بمون دیگه. چیزه... کار دارم یه سری وسیله میخوام یکم طول میکشه می خوام بهت بگم بخری.
خب الان بگو
مامان عجله ای گفت:
- نه نمیشه زیاده... می خوام بنویسم اول که چیزی از قلم نیفته بعد بهت زنگ می زنم.
-باشه مامان مشکی نداره. میرم کافی شاپ تا یه کیکی بخورم تو هم بنویس و بزنگ. فقط زود.
مامان: باشه ع.ز.ی.ز.م. مواظب خودت باش.
-خداحافط
با صدای الیا بطرفش برگشتم.
الیا: مامانم فهمیده در رفتم زنگ زد گفت زود برگردیم. میگه تو بد رانندگی می کنی.
-الیا میشه بیای بریم کافی شاپ. بعدش بر می گردیم. مامانم یه سری خرید داره می خوام لیستشو بگیرم.
الیا: نه بابا مشکلی نداره مامان من یه چیزی میگه می دونه من به حرفش گوش نمیدم از الان میگه زود بیا که حداقل تا دوساعت بعد خونه باشم.
با هم دیگه وارد کافی شاپ شدیم. مشغول صحبت در مورد جهیزیه من و وسایلی که هنوز نخریدم بودیم که با به عقب کشیده شدن صندلی کنار من جفتمون ساکت شدیم.
با دیدن قیافه ی کسی که روی صندلی نشست، من با چشمای گشاد شده و الیا که نمی شناختش با تعجب بهش نگاه می کرد.
-سلام ع.ز.ی.ز.م.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
عالی بود اجی جون فکر کنم مرینت آدرین رو دیده من موندم این بچه هنوز پنج دقیقه نشده از کجا فهمید که مری کجارفته و خودشو بهش رسوند😳😳😂😂😂😂😂
مرسی اجی
اولین کامنتً
عالی بود.
عاشق داستانتم.
به رمان منم سر بزن
ممنون
چشم حتما میخونمش
دمت گرم آجی زودی بعدی رو بزار ببینم این یارو که فکر کنم آدرینه میخواد چه کار کنه 😂
مرسی اجی بعدی رو فردا عصر میزارم
😂
میسی
عالی بود 👌🏻👌🏻
ممنون
ای بترکه این آدرین 😐
😐😂
عالی بود
ممنون😐💔
عالی بود
ممنون
درجه یک مثل همیشه
ممنوننننننننننننننن
❤❤❤❤ (امروز هم اولین کامنت رو دادم 😄)
🙂🙃❤💖